باب دوازدهم اشعار دفتر دل حضرت علامه حسن زاده آملی
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه آدم ايمن از ديو رجيم است
2- به از اين سنگر امن الهى نباشد در همه عالم پناهى
3- ز وسواسست علتهاى روحى كه نبود روح را هرگز فتوحى
4- همه وسواست از ديو رجيم است عدو آدم از عهد قديم است
5- تو هم او را عدو خويش ميگیر خلاف راه او را پيش مى گير
6- كه نسناست است و وسواست است و خناست چه جويى لخلخه از دست كناست
7- ترا با عزم جزم و هم واحد کشاند روح قدسى در مشاهد
8- و گرنه با همه چندين دلى تو زكشت خود نيابى حاصلى تو
9- نشد تا جان توبى عيب و بى ريب درى روى تو نگشايند از غيب
10- بيا ايخواجه خود را نيك بشناست كه انسانى به سيرت يا كه نسناست
11- به سيرت ار پليدى چون يزيدى چه سودى گر بصورت با يزيدى
12- ترا تبلى السرائر هست در پيش نگر جوانى و برانى خويش
13- نميدانى كه در تبلى السرائر شود هر باطن آنجا عين ظاهر
14- حجابت شد در اينجا حكم ظاهر در انجا باطن هست قاهر
15- اگر از خود در آيى اى برادر شود اينجا و آنجايت برابر
16- اگر كشف غطا گردد عطايت دو جايت ميشود يكجا برايت
17- كه بينى اسم و آيين خودى تو همانا مالك دين خودى تو
18- زوين خود بهشت و دوزخى تو سزاوار سزاى برزخى تو
19- تو هم كشت خودى هم كشتزارت هر آنچه كشته اى آيد بكارت
20- چو تو زرع خودى و زارع خود ترا حاصل زبذر تو است لابد
21- جزا نفس عمل باشد به قران به عرفان و به وجدان و ببر هان
22- بلى علم است كه انسان ساز باشد مرا وراهم عمل دمساز باشد
23- چو علم اند و عمل بانى انسان هر آنكس هر چه خود را ساخت هست آن
24- لذا باشد قيامت با تو هشدار قيامت ابرون از خود مپندار
25- بخوانم از برايت داستانى كه پيش آمد براى من زمانى
26- شبى در ابروى خويش بستم به كنج خانه در فكرت نشستم
27- فرو رفتم در آغاز و در انجام كه تا از خود شدم آرام و آرام
28- بديدم با نخ و سوزن لبانم همى دوزند و سوزد جسم و جانم
29- بگفتند اين بودكيفر مر آنرا رها سازد به گفتارش زبانرا
30- چو اندر اختيار تو زبانت نمى باشد بدوزند اين لبانت
31- از آنحالت چنان بيتاب گشتم كه گويى گويى از سيماب گشتم
32- زحال خويش ديدم دوزخى را چشيدم من عذاب برزخى را
33- در اينجا مطلبى را با اشارت برايت آورم اندر عبارت
34- كه عاقل را اشارت هست كافى ازيرا قلب عاقل هست صافى
35- سراسر صنع دلدارم بهشت است بهشت است آنچه زان نيكوسرشت است
36- شنيدى سبق رحمت بر غضب را ندانستى يكى امر عجب را
37- كه اين رحمت نباشد زائد ذات كه ذاتش عين رحمت هست با لذات
38- زذاتى كوست عين رحمت ايدوست نباشد غير رحمت آنچه از اوست
39- كه اين رحمت وجوب امتنائى است وجود سارى عالى و دائى است
40- كجا باشد كه اين رحمت نباشد گرت در فهم آن زحمت نباشد
41- كدامين ذره را در ملك هستى نيابى رحمت اربيننده هستى
42- گل و خارش بهم پيوسته باشد كه از يك گلبن هر دو رسته باشد
43-مربى در مقام جمع و تفضيل يكى باشد بدون عزل و تعطيل
44- بلى رب مضل و رب هادى يك و دو دانى اراهل شادى
45- مقام فرق را بينى تضاد است مقام جمع را يابى تواد است
46- بنام خار و گل و شيطان و آدم در آنجا و در اينجايند با هم
47- نگراند قواى گونه گونت به اعضاى درونى و برونت
48- به فعل خويش در انزال و تنزيل دهى فرق مقام جمع و تفضيل
49- سخن از نسبت و ايجاد افعال به اجمالش روا مى باشد الحال
50- چه تفصيلش بيك نيكو رسالت كه بنوشتم ترا باشد حوالت
51- نه جبر محض و نى صرف قدر هست وراى آن دو امرى معتبر هست
52- لان الباطل كان زهوقا كلام كان فيها صدوقا
53- كه هم جبر است و هم تفويض باطل بل امر بين الامرين است حاصل
54- چه هر دو واجد العين اندو احول نبيند چشم احول جز محول
55- ولى جبرى زيك چشم چپ راست كه يك چشم چپ مر قدر راست
56- چه تفويضى بتفريط غلط رفت و هم جبرى به افراط شطط رفت
57- وليكن صاحب چشمان سالم بر اين مبناى مرصوص است قائم
58- كه قول حق نه تفويض و نه حير است كه آن گبر است و اين تدبر و زگبر است
59- چه گويد بنده مانند جمادات چو برگ كاهى اندر دست باداست
60- ندارد هيچ فعل و اختيارى زبادش جنبش آيد اضطرارى
61- بلى اين راى فائل از جماد است كه هر يك را ببايد گفت باد است
62- زكسبش اشعرى بى بهره بوده است مگر لفظى بر الفاظش فزوده است
63- نه استقلال اهل اعتزال است نه جبر است و سخن از اعتدال است
64- چه هر فعلى كه در متن وجود است مراهل عدل را عين شهود است
65- كه ايجاد است و اسناد است لابد بحول الله اقوم و اقعد
66- زحق است صحت ايجاد آن فعل به خلق است صحبت اسناد آن فعل
67- زحق ايجاد هست از بيش و از كم كه قل كل من عند الله فافهم
68- چو در توحيد حق نبود سوايى سخن از جبر چبود ژاژ خايى
69- كدامين جابر است و كيست مجبور عقول نارسا را چيست منظور
70- هر آن بدعت كه پيدا شد در اسلام چو نيكو بنگرى زآغاز و انجام
71- همه از دورى باب ولايت پديد آمد سپس كرده سرايت
72- كه از تثبيت در افراط و تفريط همى بينى در احجامند و تثبيط
73- هر آنچه جز ولايت را رواج است چو نقش دومين چشم كاج است
74- بداند آنكه او مرد دليل است جهنم عارض و جنت اصيل است
75- اگر دانى تو جعل بالعرض را توانى نيك دريابى غرض را
76- جهنم را نه بودى و نمودى اگر مد در جهان از ما نبودى
77- زافعال بد ما هست دوزخ فشار نزع و قبر و رنج برزخ
78- زحال خويش با فرزندت اى باب درين باب از خدا و خويش درياب
79- تويى تو صورت علم عنايى بيا در خود نگر كار خدايى
80- ترا از قبض و بسط تو عيان است هر آنچه آشكارا و نهان است
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد ۱۳۸۸ ساعت 14:19 توسط سالک
|
بسم الله خیر الاسماء