قم ایها المزمل

قم ایها المزمل

شد گاه وصل دلدار، قم ايها المزمل
آمد زمان ديدار، قم ايها المزمل
وقت سفر رسيده، يعنى سحر رسيده
بيدار باش بيدار، قم ايها المزمل
مستانه گريه سر كن، غم از دلت بدر كن
هشيار باش هشيار، قم ايها المزمل
بزم طرب بپا كن، ناى و چلپ بپا كن
مى خوان سرود ديدار، قم ايها المزمل
در خلوت شبانه، با دلبر يگانه
نجوى بود سزاوار، قم ايها المزمل
دست دعا بر آور، شور و نوا بر آور
با سوز و آه بسيار، قم ايها المزمل
بر ماه و بر ستاره، بارى نما نظاره
اندر دل شب تار، قم ايها المزمل
اينك نه وقت خواب است، كاين خواب تو حجاب است
از نيل فيض دادار، قم ايها المزمل
اى بيخبر ز هستى! گر از خوديت رستى
يابى به كوى دل بار، قم ايها المزمل
بيرون ز ما و من باش، آزاد چون حسن باش
در راه وصل دلدار، قم ايها المزمل


دیوان اشعار: علامه حسن زاده آملى

گاه نماز

گاه نماز

بر بند بى تراخى در كار دل ميان را

چندان كه خيره سازى از خويش توأمان را

از درد بى امانم گر ناله ام بر آيد

ترسم بلرزه آرد اركان كهكشان را

محبوب دلگشايم از طلعتش گشايد

بينى به پايبوسش سرهاى مهوشان را

رازى كه بد نهفته از آن مه دو هفته

خورشيد خاورش گو در دشت خاوران را

كشف محمدى را بر جان و دل نشانى

خواهى اگر نشانى زان يار بى نشان را

روح القدس دمادم چون مهر مى فروزد

جانرا بدار سويش يابى جهان جان را

در خلوت سحرگه بنموده اند آگه

از رمز نغز پيرى فرزانه نوجوان را

گاه نماز خواهم كز شوق و ذوق نجوى

از عرش بگذرانم آوازه اذان را

از درس و بحث  قرآن سر حسن نمايد

تا بنده اختران و رخشنده آسمان را

منبع: دیوان اشعار، علامه حسن زاده آملی

سروده ای از علامه حسن حسن زاده آملی درمورد ارتحال خود

سروده ای ازعلامه حسن حسن زاده آملی درمورد ارتحال خود:

مژده ای دل که شب هجر به پایان آمد**پیک روح القُدُس از جانب جانان آمد

زان دل آرا که دراین باغ وجودت آراست**جنّت ذات طلب کردی و خواهان آمد

جزخداوند نبوده ست در اندیشه تو**که جزای تو خداوند به احسان آمد

سنگِ زیرینِ رَحی بوده ای از گردشِ چرخ**عرصهء گردشِ تو روضه رضوان آمد

هرچه بُد مِحنت ایّام، زَبَدبود و برفت**هرچه باقیست همه منحتِ یزدان آمد

آنچه در مزرعِ دل تخم وفا کاشته ای**همه نور و همه حور و همه غلمان آمد

آفرین بر قلم صنع که لوح و قلمی**همه برهان همه عرفان همه قرآن آمد

چشمه آب حیاتست دهانی که از او**همه درس و همه بحث و همه تبیان آمد

تنِ خاکی به سوی خاک روانست ولی**دل عرشی به سوی عرش خرامان آمد

ای عزیزانِ من این نشئه دنیاوی را**به مَثَل اینکه چو زندان وچو زِهدان آمد

چو به گورم بسپردید نِشینید به سور**نه که در سوگ کسی باشد و نالان آمد

خویش را بهرِ اَبَد نیک بسازید به علم**عمل و علم دو سازنده انسان آمد

حمدُلِلّه که حَسَن تا زِ ندایِ خوشِ دوست**ارجعی را بشنیده ست غزلخوان آمد..

منبع: دیوان اشعار

غزل خطائر قدس

بگذار تا بنالم از درد بی دوایم                           بیگانه ای چه دانی من دانم و خدایم

از دست دیده و دل کارم شده است مشکل               آن میکشد به صحرا این سوی انزوایم

باطفل ابجدی از سرّالقدر چه گویی                       بربی بصر چه خوانی اسرار اولیایم

یارب بذات پاکت شب را نگیر از من                     من باشم و سحرها ذکر خدا خدایم

آنچه که دوست خواهد اندر نظام نیکوست               گیرم که مستجابست ای دوستان دعایم

از قبض و بسط اسما هر لحظه جلوه هایی است         بی عدّ و بی نهایت از یار بی قرایم

صنّاع و صنع هستی از لطف چیره دستی                 بخشوده است بخشد جام جهان نمایم

تا از خطائر قدس آید نسائم انس                           هل من مزید آید از قلب با صفایم

غیب الغیوب دارد هر لحظه شأن بیحد                   گوید که نیست جز من بگذر ز ماسوایم

جوش و خروش اعیان در جنب و جوش اکوان        از اقتضای اسماست اسمایت ز اقتضایم

نجمی که بد سهایی امروز شد ضیایی                   از فیض کبریایی والشمس و ضحایم

               

دیوان حضرت علامه حسن زاده آملی – غزل خطائر قدس

آهسته آهسته

آهسته آهسته

سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته
مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته
به نور دانش و تقوا، شود گمگشتگانی را
 به حق آوردن از باطل ولی آهسته آهسته
 همای عشق ما را بُرده با خود در بر دلبر
 ازین منزل بآن منزل ولی آهسته آهسته
که باید ناخدا کشتی در امواج دریا را
کشاند جانب ساحل ولی آهسته آهسته
 بدامن دامن دُر ثمین دیدگانم شد
 سرشک رحمتش نازل ولی آهسته آهسته
 سحرگاهی دل آگاهی چه مینالید از حسرت
 که آه از عمر بیحاصل ولی آهسته آهسته

(حضرت علامه حسن زاده آملی، دیوان اشعار)

پیک کوی قدسیان

پیک کوی قدسیان

ای پیک کوی قدسیان از من بگو جانانه را

کای شمع بزم عاشقان رحمی مر این پروانه را

درد مرا درمان کند، دشوار من آسان کند

هرچه که خواهد آن کند؛ حکم است آن فرزانه را

ای ساقی بزم الست، ای کهنه رند می پرست

از ساغری میدار مست، این سرخوش پیمانه را

بیتابم از درد فراق؛ طاقت ز من گردیده طاق

تا کی رسد روز تلاق؛ بینم رخ جانانه را

ای دوستان یکدله، دیگر ز من شد حوصله

کو سلسله، کو سلسله؟ بندید این دیوانه را

آنچه که اندر دل بود، اظهار آن مشکل بود

دردم همه از دل بود؛ سرّی است این کاشانه را

لطف الهی یار شد؛ بیگانه ای غمخوار شد

خوابیده ای بیدار شد؛ رحمت مر آن بیگانه را

بیگانه ای بس آشنا، دل داده ای مست خدا

عیسی دمی مشکل گشا، گویم چه آن دردانه را؟

فانیّ در توحید بود؛ تابنده چون خورشید بود

درگاه او امّید بود؛ آبادی ویرانه را

نجمش به سیر مستقیم، در اوج وحدت شد مقیم

از کثرتش دیگر چه بیم؟ کوتاه کن افسانه را

منبع: دیوان اشعار

نور حق

نور حق

عاشقى و قرار يعنى چه                عشقبارى و عار يعنى چه  
عاشق صادق و نباشد در               دل شب راهوار يعنى چه  
عمر بگذشت و ما نه بگذشتيم        از سر گير و دار يعنى چه  
شيخ و شابند در همه احوال           پاك بى بند و بار يعنى چه  
همه در خواب غفلتند همى            از صغار و كبار يعنى چه  
در شگفتيم ز مرد و زن يكسر          همه مست و خمار يعنى چه  
كس نگويد كه كيستم آخر              اندرين روزگار يعنى چه  
مى نينديشد او كه در راهست        سوى دار القرار يعنى چه  
اهر من زهد مى فروشد در            كسوت مستعار يعنى چه  
نور حق جلوه گر بود هر سو            ديده ها در غبار يعنى چه  
زنگ با دل چه كرد كورانيست          راه سوى نگار يعنى چه  
غرق درياى جود و فيض حقيم         خشك لب بر كنار يعنى چه  
حسن نجم جز حضورى را              خواهد از كردار يعنى چه  

منبع: دیوان اشعار

غزلی یادگار ایام جوانی

غزلی یادگار ایام جوانی

علامه حسن زاده آملی: این غزل یادی از روزگار جوانی است که در مدرسه مرحوم حاج ابوالفتح در تهران به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم، در شبی از برکت صفای تنهایی و جوانی و شب زنده داری آن را بدین صورت سروده ام:

چشم گر غیر تورا بیند بدونش سر کنم
دل اگر نبود به یادت از نهادم در کنم
دست گر سوی کسی خواهد رود او را زتن
قطع بنمایم به بی دستی جهانی سر کنم
گر به سوی کوی غیرت پای را باشد گذر
در میان آتشش بنهاده خاکستر کنم
گر نباشد گوش من اندر پی فرمان تو
بی شکی این هر دو گوشم را به آنی کر کنم
گر زبان غافل شود از ذکر تو ناید به کار
بازوی قدرت به کار آرم ز بیخش بر کنم
لوح دل را محو بنمایم ز یاد این و آن
نام نیکوی تو را بالا سرم افسر کنم
خانه فرعون از نام تو بُد مَهد امان
من که دارم خانه دل نام تو چون سر کنم
بی زبان و دست و پا و چشم و گوش آیم به سوت
گر رسد دست من از این کار هم برتر کنم
در دو عالم افتخارم بس تویی مولای من
ای خوش آن ساعت که از شوق تو چشمی تر کنم
چون تویی باشی مرا یار عزیز و مهربان
ظلم باشد دیو را با خویشتن همسر کنم
من که دانم تو بصیری و لطیفی و علیم
چون توانم در حضورت کاری از منکر کنم
آنچه دیدی از حسن بگذر خداوندا که وی
ناله دارد رو سیه چون رو صف محشر کنم

هزارویک کلمه/کلمه 842/ج7/ص201

حديث  عشق

حديث  عشق

همى هواى تو دارم بسر دقيقه دقيقه

كه در لقاى تو دارم سفر دقيقه دقيقه

بدين اميد سر آيد شبم كه در سحرش

مگر به روى تو افتد نظر دقيقه دقيقه

خيال وصل توام ار نبود آب  حياتم

فغان ز آتش سوز جگر دقيقه دقيقه

چه خون دل كه خورد باغبان تا كه دهد

نهال باغ اميدش ثمر دقيقه دقيقه

چگونه رسم قرارم بود كه از رسمت

جهان شود همه زير و زبر دقيقه دقيقه

چه طلعت  است  كه هر جلوه اش ببار آرد

دوباره عالم بى حد و مر دقيقه دقيقه

چه ملكت  است  كه با نظم خاص از هرسو

قواى بى عدد آيد بدر دقيقه دقيقه

هزار مرحله را پشت  سر نهادم و دارم

هزار مرحله خوف  و خطر دقيقه دقيقه

دل فگار من و زلف  چنبرين نگارم

كند حكايت  از يكدگر دقيقه دقيقه

كه قدر لذت  سوز و گداز را داند

فتد چو مرغك  بى بال و پر دقيقه دقيقه

بكام دل برسيدن شگفت  پنداريست

كه ميزند به تن و جان شرر دقيقه دقيقه

بطوف  كعبه عشق است  آسمان و زمينش

چنانكه انجم و شمس و قمر دقيقه دقيقه

نه ساز عشق كه با عقل و نفس دمساز است

بر قص آمده كوه و كمر دقيقه دقيقه

حديث  عشق اگر خواهى از حسن آموز

كه درس عشق نمايد زبر دقيقه دقيقه

منبع: دیوان اشعار-علامه حسن زاده آملی

شعری کم نظیر از علامه عارف حسن زاده آملی

شعری کم نظیر از علامه عارف حسن زاده آملی
 
از صحبت اغیار گذشتیم علی الله 

ما از همه جز یار گذشتیم علی الله

شد وعده دیدار من و یار شب تار 

از خواب شب تار گذشتیم علی الله

خاکم به سر ار جز به وصالش بنهم سر 

از جنت و از نار گذشتیم علی الله

از زهد ریایی که بود شیوه ی خامان 

ما سوخته یکباره گذشتیم علی الله

در اهل زمانه دل بیدار ندیدیم

زین مردم بیمار گذشتیم علی الله

چشم طمع از مال جهان پاک ببستیم

از اندک و بسیار گذشتیم علی الله

از حرف ندیدیم بجز تیرگی دل

 ناچار ز گفتار گذشتیم علی الله

حق راست انا الحق حسنا گر چو حلاج 

از بیم سر دار گذشتیم علی الله

آیت الله علامه حسن زاده آملی


شهریور 1348 هجری شمسی

در رثاى حضرت استاد علامه طباطبائى رضوان الله

شعری زیبا از علامه حسن حسن زاده آملی که در رثاى حضرت استاد علامه طباطبائى رضوان الله تعالى عليه‏ سروده شده است:

صبا بكوى عزيزان روضه رضوان‏

سلام ما بحضور عزيز ما برسان‏

حضور قدسى قديس عيسوى مشرب‏

كه مرده زنده نمودى بحكمت و عرفان‏

حضور فخر اماثل جناب علامه‏

حضور صدر افاضل مفسر قرآن‏

حضور نور دل و ديدگان اهل ولا

حضور صاحب تفسير فرد الميزان‏

حضور مالك درج نهاية الحكمة

حضور سالك مجذوب اولياى زمان‏

پيام ما برسانش كه اى فرشته خصال‏

كه اى خجسته فعال و كه اى ستوده بيان‏

بين تفاوت ره از كجاست تا بكجا

ترا است شادى وصل و مرا غم هجران‏

لقاى روى توام آنزمان كه شد حاصل‏

نموده ام به حقيقت زيارت انسان‏

زامهات و اصول مجالس فيضت‏

رسيده ايم به معنى واقع احسان‏

سكوت تو همه فكر و كلام تو همه ذكر

بيان تو همه بكر و نوشته ات برهان‏

به حكمت نظرى صنو بو على سينا

به حكمت عملى بو سعيد و توسيان‏

داراست به معيار خواجه و صدرا

قداست تو نمودار بوذر و سلمان‏

اشارت تو نجات و عبارت تو شفا

روايت تو نصوص روايت و قرآن‏

عنايت تو فتوحات فيض عين حيات‏

حكايت تو فيوضات جلوه سبحان‏

زعقل كل پدرى وز نفس كل مادر

سزا است مثل تو فرزند حى بن يقظان‏

فغان و آه كه نشناختيم قدر ترا

گرفت از كف ما نعمتى چنين كفران‏

كنون بسوگ تو بنشسته ايم در حسرت‏

كنون ز دورى تو او افتاده در حرمان‏

نه من ز هجر تو اندر خروش و افغانم‏

كه در خروش و فغانست خطه ايران‏

قيامتى شده بر پا به قم كه واهمه گفت‏

مگر كه زلزلت الارض را رسيده زمان‏

مگر كه يونسى اندر دهان ماهى شد

مگر كه نوح به كشتى نشست در طوفان‏

مگر كه مه به محاقش رسيد ناهنگام‏

مگر كه نير اعظم به ظل شده است نهان‏

مگر كه عرش برين بر زمين فرود آمد

ويا جنازه علامه شد بعرش روان‏

صداى ضجه مرد و زن و صغير و كبير

زارتحال چنان عالم عظيم الشان‏

قلم شكسته و دل خسته و زبان بسته‏

چگونه وصف ترا مثل من كند عنوان‏

زدرس و بحث و ز تعليم و تربيت تا هست‏

سخن فيوض الهى ترا رسد هر آن‏

تو جان جان حسن زاده كى روى از ياد

اگر چه پيكرت از ديدگان شده پنهان‏

منبع:دیوان اشعار

ما و قرآن

ما و قرآن

‏ما و قرآن و تو خود هر دفترى خواهى گزين‏

زانكه لااكراه فى الدين است حكم عقل و دين‏

ره بكوى يار بردم بى نشانى از كسى‏

سر بدست دوست دادم در جهانى پيش از ين‏

دردها ديدم نديدم هيچ دردى چون فراق‏

مر مرا زين درد باشد اشك و آه آتشين‏

وهم ظاهر بين چه داند آنچه را مى يابدش‏

روح قدسى در مقام قرب رب العالمين‏

بحث مفهومى چه سودى بخشدت بى علم عين‏

سايه بينى و ندانى رتبت حق اليقين‏

عقل ره پيمود اما از بزوغ و از افول‏

عشق فريادش بر آمد لااحب الافلين‏

يكدل و دلدار دارى در صراط مستقيم‏

راههاى ديگر است و ديوها اندر كمين‏

حسن صورت را نگر در صنعت ماء مهين‏

هم بصورت آفرين و هم بصورت آفرين‏

در رحم بودى جنين و آمدى در اين جهان‏

اين جهان با آن جهان هم در مثل باشد جنين‏

سير آفاقى چه باشد ار ندارى انفسى‏

بى حضور دل چه مى خواهى ز تعفير جبين‏

زيج و اسطرلاب و ربع و لبنه و ذات الحلق‏

يعنى اندر عرصه سمع الكيانى ذره بين‏

بعد از اين دست من و دامان آن رشگ پرى‏

زين سپس چشم من و احسان آن حسن آفرين‏

با حسن از درس عشق و عاشقى ميگو سخن‏

حيف باشد خوردن حنظل بجاى انگبين‏


منبع:دیوان اشعار علامه آیت الله حسن حسن زاده طبری املی

شعر کشف محمدی سروده آیت الله علامه حسن حسن زاده طبری آملی

كشف محمدى (ص)

كشف محمدى گرت بارقه اى عطا كند


ناطقه ادعاى از لو كشف الغطا كند


نفس نفيس احمدى جامع لوح سرمدى‏


نفث صد و چهارده سورت دلگشا كند


نور ولايت ولى وصى مصطفى على‏


فسحت عرصه دلت نزهت ماسوا كند


سورت هل اتى بسر غايت صورتش دهد


طلعت طينت تو را فضه هل اتى كند


درد مجازى آن بود چاره او دوا كند


درد حقيقى آن بود چ‏اره او دعا كند


اين همه لطف خواجه بابندگى مجاز است‏


ار به حقيقت آن بود خواجه به ما چه ها كند


هر كه لسان قال او وفق زبان حال او


 حاجت خود ادا كند حاجت او روا كند


مظهر اسم هادى است آن كه تو را صفا دهد


كيست مضلت آنكه دور از صفت صفا كند


چشمه خورنه در خور شب پرده چشم آمده است‏


سر قدركه ياردش عرضه بر ملاكند


غافر و تائب آمدند طالب مذنب از ازل‏


بى شمر اسم حق همى اين سمت اقتضا كند


تشنه بسوى آب و خود تشنه است آب‏


خدا گدا گدا كند گدا خدا خدا كند


مايه عزت حسن آمده لطف ذوالمنن‏


هر چه بدو قدر دهد هر چه بر او قضا كند

منبع:دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی 

شعر بسیار زیبای نور حقيقت سروده آیت الله علامه حسن حسن زاده املی‏

شعر بسیار زیبای نور حقيقت سروده آیت الله علامه حسن حسن زاده املی‏

پير ما گفت بجز بود خداى بودى نيست‏

با ادب باش جز او شاهد و مشهودى نيست‏

ساجد مزگتى و بتكده و دير مغان‏

يك زبانند جز او قبله و مسجودى نيست‏

از حجازى و عراقى تويى ار پرده شناس‏

خوشتر از ساز نگارم نگرى رودى نيست‏

مهر مهرش چه عجب داغ جبين دل ما است‏

هرگزش روى علاج و ره بهبودى نيست‏

گذر از سود و زيانت كه زيانست نه سود

كادمى را بجز از ياد خدا سودى نيست‏

حذر از رجس هوس در ره قدس ملكوت‏

راه و رسمى كه تو دارى و تو پيمودى نيست‏

ببر از فكر و خيال كم و كيف كه چنو

آتش حسرتش آن آتش نمرودى نيست‏

جان آن رند ز كف داده دو عالم جانست‏

كاندر و غصه معدومى و موجودى نيست‏

شب تار است و بسى شب پرده در پروازند

طلعت خور چو طلوع كرد، دل آسودى نيست‏

نيست يك رشته در اين پرده پر نقش عجب‏

كش تو را تارى از آن يا كه از آن پودى نيست‏

حسنا نور حقيقت كه نبى گفت و نب‏ى‏

اين صناعات كه بر خويش بيند و دى نيست‏

منبع:دیوان اشعار علامه حسن زاده

شعر هو سروده آىت الله حسن حسن زاده آملی


هو

يك دار وجود است بترتيب مراتب‏

يك مرتبه اش ممكن و يك مرتبه واجب‏

ترتيب چه باشد كه اضافت نشود راست‏

آنجا كه يكى هست و دگرهاست سوالب‏

ممكن چه بود خلق و خلق است چه تقدير

تقدير چه حد است و حديست چه لازب‏

مظهر چه و ظاهر كه و مجلى چه و مجلى‏

اول كه و آخر كه و حاضر كه و غائب‏

اطوار و شئونى است كه يك ذات نمايد

از ظاهر و از باطن و از طالع و غارب‏

خلقت شده حاجب چه حجابى كه ز واجب‏

رو تافتى اى بيخبر از واجب و حاجب‏

مطلوب تو آنست كه اندر طلب تو است‏

او طالب و مطلوب و تو مطلوبى و طالب‏

از زايجه ديده نجم است كه حاسب‏

گفتش كه بود طالع تو طلعت واجب‏

منبع:دیوان اشعار علامه حسن حسن زاده آملی

ارسال نقل و نبات و کتاب از جانب امام رضا برای علامه حسن زاده در رویا

ارسال نقل و نبات و کتاب از جانب امام رضا برای علامه حسن زاده در رویا

شب ششم محرم 1407 هدر عالم رؤيا از جانب جناب امام هشتم على بن موسى الرضا عليهما الصلوة و السلام، نقل و نبات و كتابى در پاكتى، براى اين كمترين ارسال شده است، چند دانه نقل را خورده ام و از كثرت ابتهاج از طرفى، و از شدت اضطراب از جهتى گفته ام:

هر روز روزگار به رسم دگر مرا

اشك بصر فزايد و خون جگر مرا

در حسرتم ز عمر گرانمايه اى كه رفت‏

كاخر چه بود از شجر من ثمر مرا

جز جمع اصطلاح صناعات گونه گون‏

از سعى روز و شب چه اثر بوده و مر مرا

از شير پاك و دامن قدسى كنام مام‏

وز لقمه حلال و مباح پدر مرا

وز عالمان دين بحق در سماى علم‏

سياره و ثوابت والا گهر مرا

بايد كه در عداد اولى احنجه بدى‏

سوى عروج ذروه دل بال و پر مرا

صاحبدلى كجاست كه دل را دهم بدو

تا از جهان دل بكند با خبر مرا

خاك در ولى خدايست توتيا

يارب كه بينمش شده كحل بصر مرا

گاه سحر كه با سهرم بود الفتى‏

دل داشتم چنانه كه دلبر به بر مرا

دوش از بشارتى كه اشارت نموده پير

شد در ديار باده گساران گذر مرا

ساقى بحق جام شراب طهور دوست‏

هرگز مدار تشنه دور از نظر مرا

در اعتلاى فهم خطاب محمدى‏

بينى در آب ديده همى غوطه ور مرا

از ضامن دو چشم حسن دى نبات و نقل‏

شيرين نموده كام چو شهد و شكر مرا

منبع: دیوان اشعار علامه حسن حسن زاده املی

ماه رمضان در نگاه علامه حسن زاده آملی

ماه رمضان در نگاه علامه حسن زاده آملی 

خوش آمد باز شهر الله خوش آمد
برای مردم آگه خوش آمد

ندای عرشی صوموا تصحوا ؛
زمیر کاروان ره خوش آمد

خوش آمد همدم شب زنده داران
چو یار مهربان از ره خوش آمد

بود در این صدف دُرّ یتیمی
فروزانتر ز مهر و مه خوش آمد

فرود آمد به شهر الله قرآن
ز هفتم آسمان به به خوش آمد

نه قرآن بلکه دیگر مصحف حق
در او نازل شده خه خه خوش آمد

مهی گسترده در وی خوان یزدان
ندارد منع این درگه خوش آمد

در این مه میهمانان خدائیم
خدایا این مبارک مه خوش آمد

برای خلوت دلداده عشق
سر شب تا سحر صد ره خوش آمد

حسن از ذوق ادراکش سراید
خوش آمد باز شهر الله خوش آمد

پنجشنبه ۲۵ شعبان المعظم ۸۹
 

دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی

شراب طهور محمدى (ص)

اى دل بيا به گلشن صدق و صفا رويم‏

بى كبر و بى ريا بسوى كبريا رويم‏

از ساقى شراب طهور محمدى‏

پاك از تعلق دنس ماسوا رويم‏

از هر چه جز هواى خدايست وارهيم‏

سوى سعادت ابدى بى هوا رويم‏

از عشق و عاشقى سخنى بر ملا كنيم‏

بى عشق و عاشقى حقيقتى كجا رويم‏

حب بقا كه در دل اشيا سر شته اند

خوش آن كه در لقاى فناى بقا رويم‏

زين ديو و دد بصورت انسان شهر و ده‏

در بارگاه قدس ولى خدا رويم‏

از شر شيخ نجدى جرثومه حسد

اندر پناه خالق ارض و سما رويم‏

بيگانگان كجا و در آشنا كجا

بيگانه شو كه تا به در آشنا رويم‏

گاوان خوش علف بچرانيد در شعف‏

گر آدمى بيا، ز چرا بى چرا رويم‏

چون چاره جز كه سازش با روزگار نيست‏

به آنكه با تحمل و صبر و رضا رويم‏

شيطان كه جزء عالم و مربوب آدم است‏

يارب عنايتى كه ز چنگش رها رويم‏

حسن نهاد از حسن و از عدو عناد

از لطف دوست بى غم ازين ماجرا رويم‏

منبع:دیوان اشعار علامه حسن حسن زاده طبری آملی

اشعار علامه حسن حسن زاده آملی

شعر گنجينه‏ سروده علامه حسن حسن زاده آملی

سینه آن گنجینه قرآن فرقانست و بس‏

سينه سيمينه سر خيل خوبانست و بس‏

نغمه عنقاى مغرب آيد از آنسوى قاف‏

مشرق شمس حقيقت قلب انسانست و بس‏

قرصه مهر و مه اندر عرصه كيهان دل‏

روشنى شعله شمع شبسانست و بس‏

غرقه درياى نور وحدت اندر كثرتش‏

هر طرف رو آورد بر روى جانانست و بس‏

سر سالك از فروغ آيت الله نور

مطلع انوار عرفانست و برهانست و بس‏

عاشق شوريده خود جز جلوه معشوق نيست‏

در دو عالم بر سر اين سفره مهمانست و بس‏


روضه رضوان رضاى شيراندر سلسله است‏

كار ما با كاردانى جهانبانست و بس‏

وحدت تدبير و صنع دائم سمع الكيان‏

نظم موزون نظام‏ى عين ميزانست و بس‏

سايه سيماى زيباى دل آراى نگار

اينچنين بر بوم و بر پيوسته تابانست و بس‏

ماء دافق كون جامع از غمايش تا عماست‏

لوحش الله عقل در اين نكته حيرانست و بس‏

ديدگان برزخيت تا نگرديدند باز

ادعاى عاشقيت بحت بهتانست و بس‏


از پريشان روزگارى حسن بشنو كه وى‏

سر خوش اندر مجمع جمع پريشانست و بس‏

برقى از طلعت جانانه

برقى از طلعت جانانه‏ سروده آیت الله حسن حسن زاده آملی


مژدگانى كه دلارام به ديدار آمد


بارها برده دل و دين و دگربار آمد


با همه پرده بر پرده چه بى پروايى‏


كاين چنين ساخته بى پرده پديدار آمد


عقرب و قوس قرين و مه و مهرش بقران‏


تير ناوك به كمال در پى اشكار آمد


گوهرى با همه نقادى خود در كارش‏


گوهرى را سره ديده است و خريدار آمد


گفت اينها همه در چيست كه در دامن تو است‏


گفتم از لعل جگر ديده درربار آمد


خال هندوى تو را دل به عبث كرد هوس‏


ليك در چاه زنخدانت گرفتار آمد


گفت بى سوز و گدازت نبرى راه بدوست‏


ك‏ه نه هر سنگدلى قابل ديدار آمد



نو گل پرده نشين را نگر اى باد صبا


پيرهن چاك زد و شاهد گلزار آمد


مدعى و سخن از گوهر يكدانه عشق‏


او كه خر مهره شناس است به بازار آمد


                  
درج اسرار الهى دل آن آگاهى است‏


سر نگهداشت اگر تاج سر دار آمد


برقى از طلعت جانانه درخشيد و حسن‏


از سر شوق و شعف باز بگفتار آمد

شعر هفت اقليم دل‏ از علامه حسن حسن زاده املی

شعر هفت اقليم دل‏ از علامه حسن حسن زاده املی

قلم از نطق ازل تا به زبان آمده است

سخن از صورت انسان به ميان آمده است

نقش صنع صمدى بر رخ لوح احدى

آنچه در پرده نهان بود عيان آمده است

اسم اعظم كه بود قبله اسماء و صفات

مظهرش مصطبه كون و مكان آمده است

دل غمديده ما بر اثر عشوه دوست

عرصه نزهت خوبان جهان آمده است

جز مطهر نكند مس و نگردد مموس

آنكه قرآن سمت اندر تن و جان آمده است

بطنه و فطنه دو ضدند برو قصه مخوان

در خور آخور و آغل حيوان آمده است

مدعى شعبده بازى كند اندر ره دين

شيخ نجدى به لباس دگران آمده است

هفت اقليم دل از صدق كسى پيموده است

كه در اين باديه بى نام و نشان آمده است

ازكران تا به كران ازلى و ابدى

نقطه نطفه چسان در طيران آمده است

حسن از شعشعه جلوه قدس ملكوت

ماشاء الله كه چه خوش در هيمان آمده است

یا علی (ع)

شعر بسیار زیبای يا على (ع) سروده آیت الله حسن زاده آملی

قلم از نعمت سخندانى‏


آمده بر سر سخنرانى‏


زآب كوثر بشست صورت لوح‏


بهر تحرير وصف انسانى‏


كه پس از ختم انبيا احمد


مى نيابى بسان او ثانى‏

ادامه نوشته

آسوده‏

آسوده‏

لب فرو بسته اى از چون و چرا آسوده‏

ديده بر دوخته اى جز ز خدا آسوده‏

در ره دوست فنايى كه بود عين بقا

سر و جانست چو در دست فنا آسوده‏

برق غيرت قلق و ذوق و عطش آرد و وجد

عزلت و غربت و تسليم و رضا آسوده‏

آدم آن يوم الهى و شب قدر نسبى است‏

كه غمايست و عمايست و هبا آسوده‏

شرف نفس گر آلوده نگردد به هوا

همه نور است و سرور است و بها آسوده‏

وادى عشق كه يكسر هيمانست و حيا

آنكه او را هيمان است و حيا آسوده‏

آرزويى است كه گويا نشود روزى ما

با تنى چند زاخوان صفا آسوده‏

گفتم ايدل مثل منصب دنياى وى چيست؟

گفت خاموش كه درويش گدا آسوده‏

بى نيازى تو آورد حسن را به نياز

به نماز است و به قرآن و دعا آسوده‏


شاعر: علامه حسن زاده آملی

نوگل نرگس‏

نوگل نرگس‏


         ملكوتست كه در منظر من جلوه گر است‏


         تو بر آن باش كه بحر و بر و شمس و قمر است‏


         مردم ديده نديده است بجز طلعت يار


         در خور تثنيه نى جوهر فرد بصر است‏


         رتبت قرب مصلى شنو از سجده همى‏


         خط تكوينى هو هيأت آن خوش خبر است‏


         وادى بوالهوسى نيست مگر خوف و خطر


         مأمن عشق نه آن وادى خوف و خطر است‏


         بسكه در سجف ثخينى نشنيدى سخنى‏


         لاجرم حال تو از حال بهائم بتر است‏


         در كف سالك ره نور ولايت گهريست‏


         شبچراغ يد بيضاى وى اندر سفر است‏


         شرط نسبت چوتجانس بترازوى حق است‏


         بحث ظلم است كه در فضل على بر عمر است‏


         نور چشم همه آن نوگل نرگس پسر است‏


         كه بر املاك و بر افلاك و عناصر پدر است‏

 


         روح آدم اگر از فوق طبيعت نبود


         پس چرا از همه احكام طبيعت بدر است‏   

              
         فسحت عرصه قلب جبر و تيست كه وى‏


         مهبط صورت جمعى كتاب و اثر است‏


         بر دل از بارقه نور الهى شر رى است‏


         حاصل عمر من اندر دو سرا اين شرر است‏


         آن خدائى تو پرستى نه خداى حسن است‏


         كه حسن را به خداوند خداى دگر است‏

 

طفل ناخوانده الف با      

      
طفل ناخوانده الف با

سروده علامه عارف حسن زاده آملی:

دهن آنست تو دارى كه چه شيرين سخن است‏

منبع آب حياتست و بنام دهن است‏

نرگس ديده روح القدس از شش جهتش‏

مات آن طره مشكين شكن در شكن است‏

چهره گل چه حكايت ز تو بنمود كه دوش‏

سوسن و ياسمنش گفت عروس چمن است‏

ماشاء الله قلم حسن ازل با رخ لوح‏

نقش تصوير تو را گفت به همين صنع من است‏

از ثرى تا به ثريا به درود و به نويد

همه جا ياد تو در انجمن مرد و زن است‏

آنچه دوش از لب نوشين تو من نوشيدم‏

به خداوند نه چون قصه طفل و لبن است‏

چينه طاير طوبى سزد آن شاخ نبات‏

كه چنو مائده نى در خور زاغ و زغن است‏

شرف از ذكر تو دارا است نماز شب و روز

صلوات تو چه روحست و صلاتش بدن است‏

طفل ناخوانده الف با است كه ختم رسل است‏

عامى امى او نابغه هر زمن است‏

از صباح ازل آن نور و ضياى ابديست‏

كه سراج همه در عالم سر و علن است‏

دانش ار حافظ ناموس خداوند شده است‏

ورنه شمشير برهنه به كف اهرمن است‏

صله خواهد غزل و حوصله بايد كه بسى‏

صله ام داد كه پيرايه در عدن است‏

چنگ زن زهره شد از كف زدن كف خضيب‏

كز دبير فلك آوازه شعر حسن است‏

 

كعبه عشق‏

كعبه عشق‏

باز از ياد تو در سوز و گداز آمده ام‏

به گدايى به سر كوى تو باز آمده ام‏

چه مرادى كه مريدى چو تو ناديده كسى‏

چه مريدى كه زنازت به نياز آمده ام‏

تو كه نزديكتر از من به منى مى دانى‏

كه من خسته دل از راه دراز آمده ام‏

همه جا كعبه عشق است و من از دعوت دوست‏

تا بدين كعبه در خاك حجاز آمده ام‏

سمت رندى خود را به دو عالم ندهد

كه نه چون شيخ ريا شعبده باز آمده ام‏

برگ ياسان من اميد عطا پاشى تو است‏

از خطا پوشيت اى بنده نواز آمده ام‏

در سيه چال فنا شش جهتم جال بلا

زان نشيب از كرم تو به فراز آمده ام‏

سفره رحمت گسترده تو خواند مرا

بر سر سفره بازت به جواز آمده ام‏

طاق ابروى توام حاجب ذاتست و صفات‏

كه به محراب عبادت به نماز آمده ام‏

پرده افكنده هزاران و چه بنمود و نمود

كه درين پردگى خلوت راز آمده ام‏

طاير قدسى ملك و ملكوتست حسن‏

حيف چون صعوه كه در چنگل باز آمده ام

منبع:دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی

سوز سحرگاهى‏

سوز سحرگاهى‏

ديدى اى دل شرف سوز سحرگاهى را

زخداوند دل آيات دل آگاهى را

بنموده است و ربوده است چنانى كه مپرس‏

تا كه ديده است بر آورده دلى آهى را

هر دم از عشوه نو نور جمالش دارد

زهره سان رقص كنان از مه و تا ماهى را

بوالعجب صورت حق را به تباهى زده ايم‏

رو نگر نقش دل بنده اواهى را

منبع خير يكى و صور اسمائى‏

آن يكى راه و دگر فتنه گمراهى را

خير محض است و محال است كه شر بعرض‏

نبود در اثر صنع يداللهى را

حمد الله دل غمديده ما در ره دوست‏

نشناسد سمت آمرى و ناهى را

آنكه را كام بيك كومه نى بست خوشست‏

چه كند وسوسه خيمه و خرگاهى را

جان كه با منطق و حيست و سرو شست بهوش‏

ندهد گوش دگر ياوه افواهى را

بگدايى سر كوى تو دارم جاهى‏

كه بيك جو نخرم تاج شهنشاهى را

دى مرا پير جوانبخت بفرمود حسن‏

حذر از همدمى مرده دل ساهى را

طلعت دوست‏

طلعت دوست‏

طلعت دوست چه خوش حسن دلا را دارد


 ديده را مست جمالش به تماشا دارد


يك حياتست كه رخسار همه خرم ازوست‏


بسكه زيباست جهان را همه زيبا دارد


آيت علم عنائى وجود صمدى است‏


كز ازل تا به ابد خلقت اشيا دارد


سخن دير كهن از دهن وهم نكوست‏


كل يوم هو فى شان تبرا دارد


بر حدوث و قدم فلسفى ديده دو بين‏


خط بطلان بكشد عشق چه پروا دارد


نفحاتى كه بجان مى رسد از گلشن انس‏


ديده غنچه دل لاله حمرا دارد


 زينت بنده به پيرايه زيبنده اوست‏


 به حيايى كه ز ستارى مولا دارد


محضر عشق مهيمن هیمان است و ادب‏


مكتب عشق دگر حرف الف با دارد


لو حش الله كه به هر نقطه لوح قلمش‏


يد بيضاى كليم و دم عيسى دارد

             
ديده نو گل صحرا كه به شش سو نگرد


به قضاياى رياضى چه نظرها دارد


دخت رزاز هنر ساعد سيمين صنمى‏


عقد عنقود زرين سان ثريا دارد


زآنچه خوانديم به آدم نرسد بوالعجبى‏


وآنچه ديديم و شنيديم به يكجا دارد


درس حيرت حسن از پير طريقت آموخت‏


لب فرو بست و بدل شورش دريا دارد

مهر مهرويان‏

مهر مهرويان‏

سروده علامه حسن حسن زاده آملی

ار نباشد سوز دل را چه سودى داشتن‏

بهر اميد ثمر بايد شجر را كاشتن‏

سينه مى بايد بود گنجينه اسرار حق‏

ورنه انبانى در او اوهام را انباشتن‏

نور دانش بينش ذاتست و تو گرد آورى‏

آنچه را در عاقبت مى بايدش بگذاشتن‏

مردمى چبود بنزد مردم دانا سرشت‏

پرچم علم و عمل را بى ريا افراشتن‏

خر دلى شر را به خير محض چون دارى روا

بدگمانى را چرا در كار حق انگاشتن‏

مهر مهرويان حسن رادين و آيين است و بس‏

كفر باشد مهر مهرويان ز دل برداشتن‏ 

عید حقیقی

عید حقیقی

علامه حسن زاده آملی:

مدان عید آن زمانی را که بر تن نو کنی جامه

بود عید آن که دور از خود نمایی خوی حیوانی

مرا امشب دلی شاد است اندر گوشه غربت

که می خواهد نماید هر زمان نوعی غزلخوانی

چرا خـوشـدل نـبـاشـد آن کـسی کـردنـد تـقـدیـرش

کـتـاب و درس و دانـش را ز لطـف حی سبـحانـی

چــه غـم ما را کـه اندر بر نباشد شربـت و شــکـر

کــه کــام مـا بــود شیــریــن هـمـی زآیات قــرآنــی

 

حديث عشق:‏ سروده علامه حسن زاده آملی

حديث عشق‏: سروده علامه حسن زاده آملی


همى هواى تو دارم بسر دقيقه دقيقه‏

 كه در لقاى تو دارم سفر دقيقه دقيقه‏

 بدين اميد سر آيد شبم كه در سحرش‏

 مگر به روى تو افتد نظر دقيقه دقيقه‏

 خيال وصل توام ار نبود آب حياتم‏

 فغان ز آتش سوز جگر دقيقه دقيقه‏

 چه خون دل كه خورد باغبان تا كه دهد

 نهال باغ اميدش ثمر دقيقه دقيقه‏

 چگونه رسم قرارم بود كه از رسمت‏

جهان شود همه زير و زبر دقيقه دقيقه‏

چه طلعت است كه هر جلوه اش ببار آرد

 دوباره عالم بى حد و مر دقيقه دقيقه‏

 چه ملكت است كه با نظم خاص از هرسو

 قواى بى عدد آيد بدر دقيقه دقيقه‏

هزار مرحله را پشت سر نهادم و دارم‏

هزار مرحله خوف و خطر دقيقه دقيقه‏

دل فگار من و زلف چنبرين نگارم‏

كند حكايت از يكدگر دقيقه دقيقه‏

 كه قدر لذت سوز و گداز را داند

 فتد چو مرغك بى بال و پر دقيقه دقيقه‏

بكام دل برسيدن شگفت پنداريست‏

كه ميزند به تن و جان شرر دقيقه دقيقه‏

بطوف كعبه عشق است آسمان و زمينش‏

چنانكه انجم و شمس و قمر دقيقه دقيقه‏

نه ساز عشق كه با عقل و نفس دمساز است‏

بر قص آمده كوه و كمر دقيقه دقيقه‏

حديث عشق اگر خواهى از حسن آموز

كه درس عشق نمايد زبر دقيقه دقيقه‏

سوز سحرگاهى‏

سوز سحرگاهى‏ سروده حضرت علامه حسن زاده آملی


         ديدى اى دل شرف سوز سحرگاهى را


         زخداوند دل آيات دل آگاهى را

         بنموده است و ربوده است چنانى كه مپرس‏

         تا كه ديده است بر آورده دلى آهى را

         هر دم از عشوه نو نور جمالش دارد

         زهره سان رقص كنان از مه و تا ماهى را

         بوالعجب صورت حق را به تباهى زده ايم‏

         رونگر نقش دل بنده اواهى را

         منبع خير يكى و صور اسمائى‏

         آن يكى راه و دگر فتنه گمراهى را

         خير محض است و محال است كه شر بعرض‏

         نبود در اثر صنع يداللهى را

         حمد الله دل غمديده ما در ره دوست‏

         نشناسد سمت آمرى و ناهى را

         آنكه را كام بيك كومه نى بست خوشست‏

         چه كند وسوسه خيمه و خرگاهى را

         جان كه با منطق و حيست و سرو شست بهوش‏

         ندهد گوش دگر ياوه افواهى را

         بگدايى سر كوى تو دارم جاهى‏

         كه بيك جو نخرم تاج شهنشاهى را

         دى مرا پير جوانبخت بفرمود حسن‏

         حذر از همدمى مرده دل ساهى را

شعر گاه نماز از علامه حسن زاده آملی

شعر گاه نماز از علامه حسن زاده آملی

بر بند بى تراخى در كار دل ميان را 

چندان كه خيره سازى از خويش توأمان را

از درد بى امانم گر ناله ام بر آيد

ترسم بلرزه آرد اركان كهكشان را

محبوب دلگشايم از طلعتش گشايد

بينى به پايبوسش سرهاى مهوشان را

رازى كه بد نهفته از آن مه دو هفته‏

خورشيد خاورش گو در دشت خاوران را

كشف محمدى را بر جان و دل نشانى‏

خواهى اگر نشانى زان يار بى نشان را

روح القدس دمادم چون مهر مى فروزد

جانرا بدار سويش يابى جهان جان را

در خلوت سحرگه بنموده اند آگه‏

از رمز نغز پيرى فرزانه نوجوان را

گاه نماز خواهم كز شوق و ذوق نجوى‏

از عرش بگذرانم آوازه اذان را

از درس و بحث قرآن سر حسن نمايد

تابنده اختران و رخشنده آسمان را

منبع:نرم افزار مجموعه آثار علامه حسن زاده آملی

كاروان عشق

كاروان عشق

دلا يك ره بيا ساز سفر كن ز هر چه پيشت آيد زان گذر كن
مگر تا سوى يارت بار يابى دمادم جلوه هاى يار يا
دلا بازيچه نبود دار هستى همه حق است در بازار هستى
بود آن بنده فيروز و موفق نجويد اندرين بازار جز حق
دلا از دام و بند خو پرستى نرستى همچو مرغ بى پرستى
چرا خو كرده اى در لاى و در گل در اين ولاى و گلت بر گو چه حاصل
دلا عالم همه الله نور است بيابد آنكه دائم در حضور است
ترا تا آينه زنگار باشد حجاب ديدن دلدار باشد
دلا تو مرغ باغ كبريايى يگانه محرم سر خدايى
بنه سر را به خاك آستانش كه سر بر آورى از آسمانش
دلا شب را مده بيهوده از دست كه درديجور شب آب حيات است
منبع :ديوان ، ص 191 ج 2، 1378 ه ق .

شعری از حضرت علامه حسن زاده آملی

شعری زیبا

علامه حسن زاده آملی:در اولین اربعینم در ذوالقعده۱۳۸۶ ه ق گفتم:

چه بگویمت که در دل چه حقایقی عیان است

نه قلم تواندش گفت نه زبانم آن زبان است

دل زنده ای بباید به اشارتی بیابد

که دل عشیق زاری دل زنده ای چه سان است

چه شود که یک دو روزی ز خودیت چشم دوزی

برسی به آه و سوزی نگری که حق عیان است

همه یار گلعذارم همه گلعذار یارم

همه آن آن نگارم همه را نگارم آن است

همه جا فروغ رویش همه عاشقان کویش

همه رخت بسته سویش همه جای کاروان است

همه مات ذات خویش و همه کس به گفت و گویش

همه دل به جست و جویش همه در ژیش روان است

حسن دل آگه او شده خاک درگه او

به هماره همره او برود که جان جان است

 

هزار و یک کلمه جلد هفت کلمه۶۷۹

شعر عید از حضرت علامه حسن زاده آملی

علامه حسن زاده آملی

شب عید آمد آن عیدی که باشد عید سلطانی

گروهی در سرورند و گروهی در پریشانی

گروهی فارغ از هر دو، نه این دارند و نی آن را

به دل دارند با سلطانشان صد عید سلطانی

به چشم پاک بینشان، به غیر از آشنای دل

هر آنچه در نظر آید نبینندش مگر فانی

به قربان دل این فرقه قدیس قدوسی

که از صد خور بود روشنتر آن دلهای نورانی

مدان عید آن زمانی را که بر تن نو کنی جامه

بود عید آن که دور از خود نمایی خوی حیوانی

مرا امشب دلی شاد است اندر گوشه غربت

که می خواهد نماید هر زمان نوعی غزلخوانی

چرا خوشدل نباشد آن کسی کردند تقدیرش

کتاب و درس و دانش را ز لطف حی سبحانی

چه غم ما را که اندر بر نباشد شربت و شکر

که کام ما بود شیرین همی زآیات قرآنی

چه غم ما را که اندر حجره نبود نان و حلوایی

بود تا نان و حلوای جناب شیخ ربانی

چه غم ما را ز بی گلدانی و گلهای رنگارنگ

بود زهر الربیع سید و انوار نعمانی

چه غم ما را که دوریم از دیار و دوستان خود

الهی اوستادی باشد و آقای شعرانی

چه غم ما را ز سر بردن به تنهایی که هم صحبت

بود کشکول شیخ و مجمع الامثال میدانی

چه غم ما را که مهجوریم و اندر حجره محجوریم

بود تا مثنوی و منطق الطیر دو عرفانی

پریشان نیستم از بی گلستانی چه در پیش است

گلستانی ز سعدی و پریشانی ز قاآنی

حسن خواهد ز لطف بیشمار ایزد بیچون

دل پاکی منزه باشد از اوهام شیطانی  

دگر هیچ

دگر هیچ

مائيم و رخ يار دل آرام و دگر هيچ                 

ما راست همين حاصل ايام و دگر هيچ

اي زاهد بيچاره كه داري هوس حور             

اي واي تو و آن هوس خام و دگر هيچ

خواهي كه زني گام به اميد وصالش            

بايد گذري اولاً از كام و دگر هيچ

ازخدمت نفست ببُر ايدوست كه اين دون       

گرگي است كه هرگز نشود رام و دگر هيچ

يارب چه توان گفت مر اين مرده دلان را        

كاينها كه شما راست بود دام و دگر هيچ

خواهي گذرد صيت تو از مشرق و مغرب      

مي باش يكي بنده گمنام و دگر هيچ

از پرتو جام و رخ ساقي به سحرها             

« نجم» است فروزان به بروبام و دگر هيچ

تاريخ سرودن : 25 بهمن 1348

آه

آه

چه خبرهاست خدايا كه ندارم خبري                    

كو مرا خضر رهي تا كه نمايم سفري

با كه گويم كه چه ها مي كشم از دست دلم         

با تو گويم كه ز احوال دلم باخبري

اسم اعظم كه ز احصاء و عدد بيرون است               

اسم آه است نصيبم نه كه اسم دگري

حاصل آن همه از گفت و شنود شب و روز               

بجز از حيرت و دهشت چه مرا شد ثمري

دگر از ذره روا نيست دهن بگشادن                       

فهم ذره است چو فهميدن شمس و قمري

ديده آن كه به روي تو نباشد نظرش                       

نتوان گفت مر او را كه تو صاحب نظري
 
اي خوش آن بنده بيدار بديدار رخت                        

دارداز عشق وصالت به سحرها سهري

صمت و جوع و سهرو خلوت و ذكر بدوام                   

خام را پخته كند پخته شود پخته تري

چون كه خودعين سلام است بهشت است نظام      

مظهر اسم سلام است هر آنچه نگري

از دغلبازي و سالوسي نسناسي چند                    

دين حق را چه زيانست و چه خوف و ضرري

آن همه اشك بصر كز حسنت جاري شد                   

باز از لطف تو داراست چه اشك و بصري

تاريخ سرودن غزل: ماه رجب 1419ه ق (1376ه ش)

قم ايها المزمل

قم ايها المزمل

شد گاه وصل دلدار، قم ايها المزمل
آمد زمان ديدار، قم ايها المزمل 
وقت سفر رسيده ، يعنى سحر رسيده
بيدار باش بيدار، قم ايها المزمل 
مستانه گريه سر كن ، غم از دلت بدر كن
هشيار باش هشيار قم ايها المزمل 
بزم طرب بپا كن ، ناى و چلپ بپا كن
مى خوان سرود ديدار قم ايها المزمل 
در خلوت شبانه ، با دلبر يگانه
نجوى بود سزاوار قم ايها المزمل 
دست دعا بر آور، شور و نوا بر آور
با سوز و آه بسيار، قم ايها المزمل 
بر ماه و بر ستاره ، بارى نما نظاره
اندر دل شب تار قم ايها المزمل 
اينك نه وقت خواب است كاين خواب تو حجاب است
از نيل فيض دادار قم ايها المزمل 
اى بيخبر ز هستى ! گر از خوديت رستى
يابى به كوى دل بار قم ايها المزمل 
بيرون ز ما و من باش ، آزاد چون حسن باش
در راه وصل دلدار قم ايها المزمل

 
(استاد علامه حسن زاده آملى )

«بحر وحدت »

 «بحر وحدت »

در این دیر کهن ای دل نباشد جای شیونها

که صاحب دیر خود داند رسوم پروریدنها

خوشا آن مرغ لاهوتی که با آواز داوودی

بود در روضه رضوان همی اندر پریدنها

غریق بحر وحدت را زساحل از چه می پرسی

که این دریا ندارد ساحل ای نادیده روشنها

در این دریای پر در الهی و تهیدستی

چرا از خود نرستی ای گرفتار اهریمنها

زهفتم آسمان غیب بی عیب خدا بینم

گهرها ریخت کامروزم بشد هر دانه خرمنها

منم آن تشنه دانش که گردانش شود آتش

مرا اندر دل آتش همی باشد نشیمنها

همه عشق و همه شورم همه عیش و همه سورم

که از آیات قرآنی به جانم هست مخزنها

فروزان از فروغ آیت الله نور ای دل

چه باکش ار ندارد شب پره یارای دیدنها

بود مرد تمامی آنکه از تنها نشد تنها

به تنهایی بود تنها و با تنها بود تنها

دل دانا«حسن »آن بیت معموری است کاندر وی

خدا دارد نظرها و ملایک راست مسکنها

 منبع:دیوان علامه حسن زاده آملی

شعر


دل  ديوانه ي   رند  جهان سوز

 چو شب آيد نخواهد در پيش روز

 نميدانم چه تقدير و قضايي است

 دلم  را  با دل شب آشنايي  است

 نواي     سينه   و   ناي   گلويم

 برآرد  از دل شب هاي و  هويم

 همين ناي است کو دارد حکايت

 نمايد  از   جدايي  ها    شکايت

 زبس معشوق شيرين و غيور است

 دل بيچاره نزديک است و دوراست

 کمال وصل و مهجوري عجيب است

 مرعين قرب را دوري غريب است

 چو  نالي  خواهم   از   دردم   بنالم

 معاذ  الله   که  ار  خواهم     ببالم

 چو روي خور فرو  شد  از   کرانه

 دل      ديوانه  ام    گيرد     بهانه

 چو بيند  شب پره  آيد   به   پرواز

 نمايد     ناله     شبگيرش     آغاز

 که در شب شب پره پرواز دارد

 ز پروازم  چه  چيزي  باز  دارد

 بود آن مرغ  دل  بي بال  و  بي پر

 که شب خو کرده  با  بالين و بستر

 دلي  کو    بلبل  گلزار  يار   است

 شب او خوشتر از صبح بهار است

 به شب مرغ حق است و نطق حق حق

 چو  مي بيند  جمال   حسن   مطلق

 

منبع:dashtesabz.wordpress.comدفتر دل


باب چهاردهم از دفتر دل حضرت علامه حسن زاده کبیر

باب چهاردهم :

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   ظهورى كز حديث و كز قديم است
2- عوالم را كه بيرون از شمار است   بدور محور نوزده مدار است
3- اشارت شخص عاقل را بسند است   حروف بسلمه بنگر كه چند است
4- وجود واحد اندر علم اعداد   دو جسم اند و بيك روح اى نكو ياد
5- ولى در روحشان سرى عظيم است   كه بسم الله الرحمن الرحيم است
6- بود پس مر ترا اين جمله شاهد   كه هستى نيست جز يك شخص ‍ واحد
7- در آغاز حديد و اخر حشر   تمام سوره نسبت بود نثر
8- كه اين شخص است حق جل جلاله   كه اين شخص است حق غم نواله
9- جلال او شئون كبريايى است   نوال او شجون ما سوايى است
10- بترويج جلالش با نواش   تماشا كن بدين حسن جمالش

به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

طایر قدسی

تاريخ سرودن شعر :

چهارم محرم 1391

طایر قدسی

الا اي طاير قدسي در اين ويرانه برزنها بسي دام است و ديو و دد بسي غول است و رهزنها
در اين جاي مخوف اي مرغ جان ايمن كجا باشي گذر زين جاي ناامن و نما رو سوي مأمنها
در اين كوي و در اين برزن چه پيش آمد ترا رهزن به يك دو دانه ارزن فرو ماندي زخرمنها
در اين لاي و لجنها و در اين ويرانه گلخنها شد از ياد تو آن روح و ريحان و باغ و گلشنها
سحرگاهی که می آید نسیم کوی دلدارت ترا باید که بر کویش بود هر دم نشیمنها
حجاب دیده دل گرددت آمال دنیاوی کجا دیدن توانی تا بود اینگونه دیدنها
همه خوهای ناپاکت ترا گردند اژدرها ترا گردند نشترها ترا گردند سوزنها
زدا لوح دلت از تیرگیهای هواهایت که تا افراشتگان در جان تو سازند مسکنها
ترا از دست تو سور است و فرجاه است و آرامی ترا از دست تو سوز است و فریاد است و شیونها
یکی شمس حقیقت می درخشد در همه عالم تعینهای امکانی بود مانند روزنها
نه جان اندر بدن باشد که آن روح است و این جسم است بود از پرتو انفس بقای صورت تنها
چو باشد عالم دانی مثال عالم عالی همی دانی که هر چیزی برای اوست مخزنها
بجز یکتا جمال حسن مطلق نیست در هستی حسن را چشم حق بین است و حق گویند روشنها
 

باب سيزدهم از دفتر دل حضرت علامه حسن زاده کبیر

 1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه قبض و بسط بر اصل قويم است
2- وجود صرف كان بيحد و عدد است   چو دريایى است كاندر جزر و مد است
3- زقوسين نزولى و صعودى   بدانى رمز اين سير وجودى
4- كه ادبارست و اقبال است دورى   پس از ادبار اقبال است فورى
5- بود درياى دل در بسط و در قبض   مر او را ساحل آمد حركت نبض
6- دهد هر ساحل از لجه نشانه   نظر كن از كرانه تا كرانه
7- چو ساحل بدهد از لجت گواهى   ز ساحل پس هر چيزى كه خواهى
8- چو ساحل آيتى از لجت آمد   ترا پس ساحل عين حجت آمد
9- اگر از لجت آيى سوى ساحل   تويى دريا دل آن انسان كامل
10- خدا لجه است در درياى هستى   نظر كن در بلنديها و پستى
ادامه نوشته

باب دوازدهم اشعار دفتر دل حضرت علامه حسن زاده آملی

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه آدم ايمن از ديو رجيم است
2- به از اين سنگر امن الهى   نباشد در همه عالم پناهى
3- ز وسواسست علتهاى روحى   كه نبود روح را هرگز فتوحى
4- همه وسواست از ديو رجيم است   عدو آدم از عهد قديم است
5- تو هم او را عدو خويش ميگیر   خلاف راه او را پيش مى گير
6- كه نسناست است و وسواست است و خناست   چه جويى لخلخه از دست كناست
7- ترا با عزم جزم و هم واحد   کشاند روح قدسى در مشاهد
8- و گرنه با همه چندين دلى تو   زكشت خود نيابى حاصلى تو
9- نشد تا جان توبى عيب و بى ريب   درى روى تو نگشايند از غيب
10- بيا ايخواجه خود را نيك بشناست   كه انسانى به سيرت يا كه نسناست

به ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه نوشته

غزلی از دیوان استاد حسن زاده آملی

غزلی از دیوان استاد

من این دنیای فانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم من این لّذات آنی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
به جز محبوب یکتایم نمی‏دانم نمی‏دانم به جز آن یار جانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
به جز راه وصالش را نمی‏پویم نمی‏پویم جز این ره کامرانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
به فطرت عشق پاکش را به دل دارم به دل دارم دگر معشوق ثانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
دلم از وی نشانی را به من داده به من داده ز دیگر کس نشانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
به جز بار حضوری را نمی‏یارم نمی‏یارم سبکبارم، گرانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
به جان درد و غم او را خریدارم خریدارم ز غیرش مهربانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

دل بشکسته می‏خواهم ندانستم ندانستم دگر من شادمانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
به جز قرآن کتابی را نمی‏خوانم نمی‏خوانم به جز سبع المثانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
علی و آل پاکش را پذیرفتم پذیرفتم فلانی و فلانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم
حسن را در لقای خود نگهدارش نگهدارش که بی تو زندگانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

شعری بسیار زیبا از حضرت علامه حسن زاده آملی

خرّم آن دل‌ که بود در حرم دلدارش
خنک آن ‌ديده که دارد شرف ‌ديدارش
سر تسليم بنه درقدمش بي ‌چه ‌و چون
بسرم کار همين است‌ و مکن انکارش
پير داناي‌ من آن دُرج گهرهاي سخن
که مرا آب حياتست همي گفتارش
گفت جز تخم حضوري ندهد بار وصال
خواجه ‌در ملک دل اين تخم سعادت کارش
بوالعجب خانه پرنقش و نگاري است جهان
صنع نقّاش ببين و هنر معمارش
وارداتي که به دل مي­رسد از مکمن غيب
ار بود همنفسي گو که کنم اظهارش
رهروان سوخته ‌بي ‌سر و ‌بي ‌سامانند
شرر عشق  ببين و اثر اطوارش
عشق‌ آن در يتيمي است‌که درملک ‌وجود
هرکجا مي ‌نگرم گرم بود بازارش
ازکران تا به کران طلعت جانانه اوست
از عيان تا به نهان مصطبه آثارش
ز تجلاّي جمالش همه شيدايي او
گل او بلبل او گلبن او گلزارش
به تمنّاي وصالش همه اندر تک و پوي
نجم سرگشتة او مهر و مه دوّارش


 حسن حسن ‌زاده آملي

شعری بسیار زیبا از حضرت علامه حسن زاده آملی

از صحبت اغیار گذشتیم علی الله          

                                                               ما از همه جز یار گذشتیم علی الله

شد وعده دیدار من و یار شب تار                

                                                               از خواب شب تار گذشتیم علی الله

خاکم به سر ار جز به وصالش بنهم سر       

                                                               از جنت و از نار گذشتیم علی الله

از زهد ریایی که بود شیوه ی خامان          

                                                               ما سوخته یکباره گذشتیم علی الله

در اهل زمانه دل بیدار ندیدیم                    

                                                              زین مردم بیمار گذشتیم علی الله

چشم طمع از مال جهان پاک ببستیم           

                                                              از اندک و بسیار گذشتیم علی الله

از حرف ندیدیم بجز تیرگی دل               

                                                              ناچار ز گفتار گذشتیم علی الله

حق راست انا الحق حسنا گر چو حلاج     

                                                             از بیم سر دار گذشتیم علی الله


آیت الله علامه حسن زاده آملی
شهریور 1348 هجری شمسی

باب یازدهم دفتر دل علامه حسن زاده آملی

- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه بينى نطفه اى در يتيم است
2- ببين از قطره ماء مهينى   فرشته آفريده دل نشينى
3- ز سير حبى ماء حيوتى   برويد ز ابتدا شاخ نباتى
4- همى در تحت تدبير خداوند   در آيد صورتى بى مثل و مانند
5- كه در ذات و صفات و در فعالش   به نحو ا كمل است عين مثالش
6 - تعالى الله كه از حما‌‌ مسنون   مثال خويش را آورده بيرون
7- نگر در صنع صورت آفرينت   بحسن طلعت و نقش جبينت
8- به يك يك دستگاههاى چنانى   كه دارى از نهانى و عيانى
ادامه نوشته

باب دهم از اشعار دفتر دل علامه حسن زاده آملی

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   تمثلها كه در قلب سليم است
2- چو در عالم زمين و آسمانى است   مر آدم را عيانى و نهانى است
3- نهان تو مثال آسمان است   عيان تو زمين زير آن است
4- عيان تو نمودى از نهان است   نهان تو جهان بيكران است
5- عيان تو يكى نقش نهان است   نهان تو نهانى لامكان است
6- عيانت كارگاهى چند دارد   كه در اين نشاءه ات پابند دارد
7- چو در اين نشاءه رو آورد كارى   يكايك را بكار خود گمارى
8- نهانت را بود هم كارگاهى   تمثل ميدهد هر چه كه خواهى
ادامه نوشته

باب نهم دفتر دل علامه حسن زاده آملی

باب نهم از اشعار دفتر دل عارف کامل علامه حسن زآده آملی:

۱- به بسم الله الرحمن الرحيم است   دلى با دل حميم است و صميم است
2- چو ارواحند خلق دسته دسته    همى پيوسته هستند و گسسته
3- دلى را با دلى پيوسته بينى    دلى را از دلى بگسسته بينى
4- در اين معنى يكى نيكو روايت   حكايت مى نمايم از برايت
5- چو بهر بيعت آمد ابن ملجم   به نزد خسرو خوبان عالم  

۶- بنزد قطب دين و محور دل    على ماه سپهر كشور دل
7- على نور دل و تاج سر دل    على سر لوحه سر دفتر دل
8- چو مولى عارف سر القدر بود    پس از بيعت مر اورا خواهد و فرمود

9- كه بيعت كرده اى با من بيارى   جوابش داد بن ملجم كه آرى
10- دوبار ديگرش مولى چنان گفت   ميان جمع بن ملجم بر آشفت

ادامه نوشته

باب هشتم دفتر دل علامه حسن زاده آملی

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است  دوايى را كه درمان سقيم است
2- شفاى دردهاى خويش يكسر   ز بسم الله ميجو اى برادر
3- در اين ماثور بسم الله ار قيك   من كل داء يعينك نگر نيك
4- كه درداء تن تنها نمائى   چه نسبت داء تن را باروانى
ادامه نوشته

باب هفتم دفتر دل علامه حسن زاده آملی

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است  ولى كه اعظم از عرش عظيم است
2- بيا بشنو حديث عالم دل   زصاحبدل كه دل حق است منزل
3- امام صادق آن بحر حقايق   چنين در وصف بوده است ناطق
4- كه دل يكتا حرم باشد خدا را   پس اندر وى مده جا ما سوى را
5- بود اين نكته تخم رستگارى   كه بايد در زمين دل بكارى
6- پس اندر حفظ و كن ديده بانى   كه تا گردد زمينت آسمانى
7- حقايق را بجود از دفتر دل   كه اين دفتر حقايق است شامل

ادامه نوشته

باب ششم دفتر دل علامه حسن زاده آملی

1- به بسم الله الرحمن الرحيم   كه عقل اندر صراط مستقيم است
2- نزاعى در ميان نفس و عقلست   جهنم هست و در هل من مزيد است
3- ترا اعدى عدو نفس پليد است    جهنم هست و در هل من مزيد است
4- صراط عقل بسم الله باشد    كه انسان را همين يك راه باشد
5- دگر راهى كه پيش آيد بناگاه    نباشد غير راه نفس گمراه
ادامه نوشته

باب پنجم دفتر دل علامه حسن زاده آملی

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   سراسر انچه قران كريم است
2 -بحق ميگويمت اى يار مقبل    كه قران است تنها دفتر دل
3 -زما صدها هزاران دفتر دل    بيك حرفش نمى باشد معادل
4 -بود هر دفتر دل در حد دل    ازين دل تا دل انسان كامل
5 -در آحاد رعيت شخص و اررث   كه ملك آخرت را هست حارث
6 -همه آثار علميش به هر حد    بود رشحى زقران محمد ص
7 -ندارد فاتحه حد و نهايت    چه قران اندر و باشد بغايت
ادامه نوشته

باب چهارم دفتر دل حضرت علامه حسن زاده آملی حفظه الله

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه خود حب بقا امر حكيم است
2- دل هر ذره اى حب بقاء است   مرا ورا نفرت از حرف فناء است
3- بود حب بقا مهر الهى    كه خورده بر دل مه تا به ماهى
4- ازين حب بقا دارم بخاطر    شده تعبير عشق اندر دفاتر
5- تو خواهى عشق خوان و خواهيش حب   تو خواهى مغز دان و خواهيش ‍ لب
ادامه نوشته

باب سوم دفتر دل علامه حسن زاده املی

 

۱- به بسم الله الرحمن الرحيم است   گرت فتحى زفتاح عليم است
2- حديث حضرت ختمى مابست   كه بسم الله كليد هر كتابست
3- كتابى را كه فرموده به اطلاق   كتاب انفسى ميخوان و آفاق
4- چنانكه كتبيش را نيز شامل   بود اطلاق آن تعبير كامل
5- ولى آنكه به آفاقى رسى تو   كه دريابى كتاب انفسى تو
6- گرت معرفت نفس است حاصل   به آفاقى توانى گشت و اصل
7- بيا از خود سفه كن سوى خارج   نگراندروجود ذوالمعاج
8- بيا خود را شناست ايخواجه اول   كه سر گردان نمانى و معطل
9- زهر جايى خواهى سر در آرى   زخود نزديكتر راهى ندارى

ادامه نوشته

باب دوم دفتر دل علامه حسن زاده آملی


1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه عارف محى عظم رميم است
2- چو خود اسم ولى كردگار است   نفخت فيه من روحى شعار است
3- بنفخى جان دهد بر شكل بيجان   خرد از او چو مار سله پيچان
4- بگاو مرده با پايش كندهى   از آن هى گاو مرده ميشود حى
5- به امرش شير پرده شير گردد   بغرد دردم آدم گير گردد
6- زگل سازد همى بر هيات طير   دهد در او شود طير و كند سير
ادامه نوشته

باب اول دفتر دل علامه حسن زاده آملی

1- بسم الله الرحمن الرحيم   كه عارف در مقام كن مقيم است
2- كن الله و بسم الله عارف   چه خوش وزنند در بحر معارف
3- ز كن اعيان ثابت آمد از غيب   به عين خارجى بى نقص و بى عيب
4- ز كن هردم قضا آيد بتقدير   دهد اسم مصور را به تصوير
5- كه دائم خلق در خلق جديد است   كه از هر ذره صد حب حصيد است
6- ز بس تجديد امثالش سريع است   جهان را هر دمى شكل بديع است
7- ز كن هر لحظه اسماى جلالى   بود اندر تجلى جمالى
8- چو رحمت امتنانى و وجوبى است   مر عارف راز كن حظ ربوبى است
9- كن عارف كندكار خدايى   ببين ايخواجه خود را از كجايى
10- مصور شد به انشاى پيمبر   مثال بوذرى از كن اباذر
11- مقام كن سر قلب سليم است   مقامى اعظم از عرض عظيم است
12- سلام ما بقلب آفرينش   به مشكوة و سراج اهل بينش
13- سلام ما بدان روح معانى   سلامى در خور سبع المثانى
14- به شرح صدر خود آن آيت نور   عماء است و هباء و بيت معمور
15- ندارد او بتاهى و تناهى   تعالى الله ازين صنع الهى
16- ز وسع قلبش آن نور مويد   نبوت را شده ختم موبد
17- سوادش ليلة القدر شهودى   فوادش يوم الايام صعودى
18- خيالش مجمع غيب و شهود است   مثال منفصل او را نمود است
19- چو در توحيد فانى بود كامل   مقام فوق كن را بود نائل
ادامه نوشته

غزلی طایر قدسی از علامه حسن زاده آملی

 
 


 

منبع

http://drseti.persianblog

شعر بدون نقطه از علامه حسن زاده املی

 

الله سر هر اسم و رسمی

 الله مهار هر طلسمی

الله سرور و روح سالک

 حامی و حمای در محالک

الله ورای کل کامل

سر سلسله همه مراحل

ادامه نوشته