اختتام دفتر دل علامه حسن زاده آملی

اختتام دفتر دل علامه حسن زاده آملی

من آن چوپان موسايم الهى   كه در ياد تو گويايم الهى  
قلم باشد عصاى من ، نى من   گلويم ، دفتر دل هى هى من 

چه باشد هى هى من يا الهى   عصاى من نى من يا الهى 

اشارت به داستان موسى و شبان در مثنوى مولوى است كه آن شبان مطابق با حال خود به نزد حضرت حق مناجات مى كرد كه در دفتر دوم نقل شده است كه :

ديد موسى يك شبانى را به راه   كو همى گفت اى كريم واى اله 
تو كجايى تا شوم من چاكرت   چارقت دوزم كنم شانه سرت 

اى خداى من فدايت جان من   جمله فرزندان و خان و مان من 

اى فداى تو همه بُزهاى من   اى بيادت هى هى و هيهاى من 


خداوندا دل ديوانه ام ده   بصحراى غمت كاشانه ام ده 
مرا از كار من بيزاريم ده   به اذكار خودت بيداريم ده 
چه خوش از لطف خاص كردگارى   به اميدش رسد اميدوارى 
مرا محو جمال خويش فرماى   دمادم جلوه هايت بيش فرماى 
به ذات و خوى خود محشور ميدار   ز زرق و برق دنيا دور ميدار 
به احسانت حسن را احسنش كن   مر اين يك دانه را صد خرمنش كن 
دگر دعواى آخر باشد اين   الحمد لله رب العالمين
 

بيت آخرى دفتر دل در وهله اول بدين صورت آمده بود كه :

دگر دعواى آخرينم اين است   كه حمد از آن رب العالمين است 

اما به جهت تبرك جستن به آيه مباركه دهم سوره يونس :

دعويهم فيها سبحانك اللهم و تحيتهم فيها سلام ، وءاخر دعويهم ان الحمد لله رب العالمين در مصراع دوم ((الحمد لله رب العالمين )) را تلاوت فرموده اند كه تا تبرك به متن عبارت آيه مباركه مذكور بوده باشد؛ چه اينكه تمسك و تبرك به عين عبارت آيات و روايات در بيت شعرا در دواوين يك سنت حسنه شعرى است همانند اينكه جناب نظامى در ابتداى خمسه اش فرمود:

بسم الله الرحمن الرحيم   هست كليد در گنج حكيم 

نكته بسيار مهم ديگر اين كه به قلب مبارك و عرشى حضرت مولى روحى فداه اينچنين القاء سبوحى شده است كه دفتر دل با ((بسم الله الرحمن الرحيم )) آغاز گردد و با آيه شريفه ((الحمد لله رب العالمين )) به اتمام رسد يعنى از قرآن شروع و به قرآن پايان يابد؛ زيرا كه دفتر دل انسان كامل مساوق با دفتر دل رب اوست . من عرف نفسه فقد عرف ربه . لذا دفتر دل مولايم نيز آغاز و انجام آن به لسان خود قرآن كريم سروده شده است . فتدبر.

کار خدایی

کار خدایی

چه خواهى كردن اى سلطان مطلق   به رسمى كان ز ذات تست مشتق 

چه بتوان گفت در كار خدايى   ندارد كار او چون و چرايى 

چو ذاتش فعل او حق مبين است   ((و لا يسئل عما يفعل )) اين است 
در حق محض و وجود صرف كه خير محض است جاى چون و چرا نيست .
در بخش يازدهم رساله خير الاثر آمده است :
((آنچه از فيض ازلى عايد هر موجودى شده است نور اقدس وجود است و آن نور سره چون به لحاظ حدود ملحوظ گردد اسماى اعيان بر آنها نهاده مى شود و كثرت پديد مى آيد و به اين حدود كه همان تعنيات آنها است از يكديگر بظاهر متمايز مى گردند و اختلاف در خواص پيدا مى شود كه اين بنفشه است و آن گل گاوزبان ، اين حدود را در لسان حكما ماهيات گويند و در لسان عرفا اعيان ثابته ، پس هر موجودى را عين ثابت خاصى است و آن عين ثابتش منشاء پيدايش آثار وجودى او است و محل قابل گرفتن هبات و فيوضات بارى تعالى . و مبداء وهَاب فيّاض به لسان حال هر عينى كه همان استعداد و تقاضا و سوال ذاتى او است افاضه فرمايد و اسناد امساك و بخل را اعطاى خواسته هاى اعيان به واجب مطلق و غنى بالذات كه ((يداه مبسوطتان )) راه ندارد و آنچه كه از او است افاضه وجود است بالذات و حدود ناشى از اعيان است و به اصطلاح مجعول بالذات وجود آنها است نه ماهيات آنها كه همان اعيان باشد و همه شرور و نقائص از حدود بر مى خيزد و نسبت شر به جاعل دادنت بالعرض است و مجاز؛ چه از خير محض جز نكويى نايد و چون هر موجودى به اقتضاى عين ثابتش مى گيرد لاجرم سرنوشت هر موجودى به عين ثابت او است ...)). پس هر چه كه حق تعالى در مقام فعل انجام مى دهد حق محض است كه بر اساس خواسته هاى ذاتى موجودات است و لذا هرگز از حق متعال در فعل او سوال نمى شود و كارش چون و چرا بر نمى دارد زيرا كه اقتضاى ذات خود مى گيرد.

كرم فرما عطا پاش و خطا پوش   خطايى كرده ام خود را فراموش 
بخواب غفلت از ((قد خاب )) بودم   جواب ((ارجعون ، كلا)) شنودم
 

مصراع اول اشارت دارد به آيه دهم سوره شمس : ((و قد خاب من دسّ ها)) و نيز اشارت به خواب فارسى است كه جمع بين خواب فارسى و ((خاب )) عربى شده است . و دومى اشارت است به آيه 99 و 100 از سوره مومنون : حتى اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلى اءعمل صالحا فيما تركت كلا انها كلمة هو قائلها.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

بارقه ای که باعث شد حضرت علامه حسن زاده آملی وارد در سیر و سلوک شوند

بارقه ای که حضرت علامه حسن زاده آملی را وارد در سیر و سلوک نمود

ز عين ثابتم تشويش دارم   نمى دانم چه اندر پيش دارم 
كه در اول هر آنچه شد مسجل   همانست و نمى گردد مبدل

  در زندگينامه حضرتش كه بصورت ترجمه در كتاب ((در آسمان معرفت )) حضرتش به طبع رسيده آمده است :
((و در سن چهارده سالگى به فضل پروردگارم بارقه مشرقيه الهيه و شهاب قبسى به من رسيد كه به اقتضاى عين ثابته ام ، مطلوب من بود پس ، سر من به آنچه كه زبان وحى به آن ناطق است ، مترنم شد كه انى آنست نارا لعلى آتيكم منها بقبس اءو اءحد على النار هدى . و اين بارقه ، همانند نورى در پيش رويم شتافته ، مرا به كسب معارف الهى راهنمايى ، و كرة بعد كرة به تخلق به اخلاق ربوبى ترغيب ، و مرة بعد مرة به تاءديب به آداب انسانى تحريص مى كرد، و برهة بعد برهة مرا به فرار و انزجار از مردم زمان و آئينهاى تباه و پستشان تحريص مى نمود)).
و از سوى ديگر در واقعه تشرف حضرت مولى به محضر عرشى حضرت امام ثامن الحجج على بن موسى الرضا (عليهما السلام )، در نوشيدن آب دهن مبارك آن حضرت علم را چشيده است و از پيشگاه وجودى حق متعال بر اساس عين ثابتش حقيقت علم را طلب كرد كه علم اسم اعظم است . فتدبر.
در قصيده تائيه فرمايد:

تركت سواه لقيمة من لقائه   و قد اكرم المعشوق نجح عزيمتى 

هر چه كه غير او بود به يك ديدار او رها كردم ، در حالى كه معشوق به باز نشستن آهنگم را گرامى داشت .

هدانى الى وادى الولاية بعد ما   رمانى عن اوطانى و سكان بلدتى 

پس از آنكه مرا از اوطان و ساكنين شهرم دور كرد، به وادى ولايت رهنماييم نمود.

و لما رآنى ليس لى مونس سواه   ترحم بى جاء انيسا لغربتى 

و چون مشاهده فرمود كه مونسى جز او ندارم ، به من رحمت آورد و انيس غربتم شد.

تركت سواه فى هواه بلطفه   و فى الكسر جبران و فى الجبر لذتى 

به لطف او، سواى او را، در هواى او، رها كردم ، و در شكست ، جبران است و لذتم ، در جبران است .

و ما ذقت فى دهرى من انواع لذة   فلا تعدل مِعشار اوقات خلوتى 

و هر نوع لذتى كه در عمرم چشيده ام ، با يك دهم لذت اوقات خلوتم ، برابرى نمى كند.

مضى الليل فى النجوى و شكوى غريبه   و كان الصباح لمعة فوق لمعة 

شبم در نجوى و شكواى شگفتى سپرى شد و صبحم درخششى فوق درخششى بود.

و فى لجة الليل الذكاء تلاءلات   و قد جرت الانهار من قلب صخرة 

و در دل شب ، خورشيد درخشيد، و از دل صخره اى ، نهرها جارى گشت .

و قد نور الروح انين لياليا   و قد طهر السر دموع كريمتى 

و به درستى كه ناله شبهايم ، روحم را منور و اشكهاى چشمانم ، باطنم را مطهر نموده است .

على ما هدانا الله جل جلاله   له الحمد ثم الحمد من غيره فترة 

خداى جل جلاله را بر هدايتمان ، بى هيچ فترتى ، سپاسهاى پياپى باد.
در غزل ((پرورد در يتيمى را بدامان خزف )) فرمود:

دولتم آمد به كف با خون دل آمد به كف  

حبّذا خون دلى دل را دهد عز و شرف 

خردسالى بودم اندر دشت چون آهو بره  

ناگهان صياد چابك دست غيبى را هدف 

سوره توحيد تير جان شكارش تا به پر  

بر دلم بنشست يا درى فروشد در صدف 

يوسفم تحصيل دانش گشت و من يعقوب وار  

از فراقش كو به كو، كوكو ببانگ يا اسف 

لوحش الله صنع نقاشى كه از ماء مهين  

پرورد در يتيمى را به دامان خزف 

برشد از اكيل چرخ نيلگون تاج حسن  

رتبت فرقش نگر از تربت پاك نجف 

در غزل ((بحر وحدت )) مى خوانى :

منم آن تشنه دانش ؟که گر دانش شود آتش  

مرا اندر دل آتش همى باشد نشيمنها 

همه عشق و همه شورم همه عيش و همه سورم  

كه از آيات قرآنى بجانم هست مخزنها 

دل دانا حسن آن بيت معموريست كاندر وى  

خدا دارد نظرها و ملايك راست مسكنها 

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

 

حتی عتاب دوست هم شیرین است

حتی عتاب دوست هم شیرین است

 ز لطف تو دگر نبود فنايم   براى تو ابد باشد بقايم 

ادله تجرد نفس ناطقه ، دال بر ابديت آن است .

عطا كردى ز الطاف خدايى   مرا اين منصب فقر و گدايى  
ز احسانت مرا آواره كردى   گرفتار دلم يكباره كردى  
دل من شد چو يك زنبور خانه   ز بس از داغ تو دارد نشانه 

چه شيرين است داغت كآتشين است  

فداى تو شوم كه داغت اين است 

در ابيات تبرى حضرتش آمده است كه :

ته تير كه بدل هنيشته چنه خواره   زخمى كه تو بَزويى چى مزه داره 
دشمن گرمى نرمى چى ناگواره   آمى كه تُنى كُنه وِنِه بلاره
 

يعنى تير تو كه به دل بنشيند چقدر خوب است و زخمى كه تو بزنى چقدر مزه دارد، دشمن اگر با گرمى و نرمى هم با من برخورد كند چقدر برايم ناگوار است ولى دوست كه تندى هم بنمايد من قربان او مى شوم .
در واقعه 6 از رساله عرشى ((انسانى در عرف عرفان )) فرمود:
((در سحر شب يكشنبه 12 ج 1 سنه 1389 ه‍ ق = 5/5/1348 ه‍ ق ، بعد از اداى نافله شب و نافله و فريضه صبح ، در اربعينى كه ذكر جلاله ((الله )) را هر روز بعد از نماز صبح بعددى خاص داشتم ، بعد از اين ذكر به توجه نشستم كه ناگهان جذبه و حالتى دست داد و بدن به طورى به صدا در آمد و مى لرزيد آنچنان صدايى كه مثلا تراكتور روى سنگهاى درشت و جاده ناهموار مى رود، ديدم كه جانم از بدنم مفارقت كرد و متصاعد شد ولى در بدنى مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدرى بالا رفت رفت در ميان خانه اى هستم كه تيرهاى آن همه چوبى و نجارى شده است ، ولى من در اين خانه مانند پرنده اى كه در خانه اى در بسته گرفتار شده است و به اين طرف و آن طرف پرواز مى كند و راه خروج نمى يابد، تخمينا در مدت يك ربع ساعت گرفتار بودم و به اين سو و آن سو مى شتافتم ، ديدم در اين خانه زندانيم نمى توانم بدر بروم ، سخنى از گوينده اى شنيدم و خود او را نديدم كه به من گفت اين محبوس بودنت بر اثر حرفهاى زياد و بيخود تو است ، چرا حرفها را نمى پايى ؟
من در آن حال چندين بار خداى متعال را به پيغمبر خاتم براى نجاتم قسم داده ام و به تضرع و زارى افتادم كه ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد كه ديدم دريچه اى كه يك شخص آدم بتواند بدر رود برويم گشوده شد از آنجا در رفتم ، و پس از بدر آمدن چندى به سوى مشرق در طيران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم .
و هنگامى كه از آن حبس رهايى يافتم از خانه بدر آمدن آن خانه را بسيار بزرگ و مجلل ديدم كه در ميان باغى بنا شده است و آن باغ را نهايت نبود و آن را درختهاى گوناگون پر از شكوفه سفيد بود كه در عمرم چنان منظره اى نديدم .
و مى بينم كه به اندازه ارتفاع درختها در هوا سير مى كنم به گونه اى كه رويم يعنى مقاديم بدنم همه بسوى آسمان است و پشت بسوى زمين ، و به اراده و همت و فرمان خود نشيب و فراز دارم . و بسيار خداى متعال را به پيغمبر خاتم و همه انبياء قسم مى دادم كه كشف حقائقى برايم دست دهد، در همين حال به خود آمدم .
آن محبوس بودن چند دقيقه بسيار در من اثر بد گذشت به گونه اى كه بدنم خسته و كوفته شده است
و سرم و شانه هايم همه سخت درد گرفت ، و قلب به شدت مى زد.)) انتهى .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

شاعری و سیر و سلوک

شاعری و سیر و سلوک

حسن تا شاعرى شد پيشه او   بسجع و قافيه است انديشه او 
كجا دارد حضورى با خدايش   كه از وى قافيه كرده جدايش 
خوابش قافيه در خواب بيند   چنانكه تشنه چشمه آب بيند 
همينش مجد و وجد و ابتهاج است   كه هم قافيه با تاج ، باج است 
مگر بر شيشه صبرش خورد سنگ   بخشم آيد چو گردد قافيه تنگ 
ز نظم و نثر خود در انفعال است   خموشى بهتر از اين قيل و قال است 
بچندى دفتر دل را بياراست   نداند گيردش از چپ و يا راست
 

مراد نامه عمل است كه به اصحاب يمين به دست راستشان دهند و به اصحاب شمال به دست چپشان .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی


 

خاطره ای از علامه حسن زاده آملی

خاطره ای از علامه حسن زاده آملی

به حب سنگ و گل ، عامى جاهل   فرو ماند همى از عالم دل 
حجاب ار سنگ و ار گل شد حجابست   حجاب ار دفتر دل شد حجابست
 

و نيز در تشرف حضورى فرمود: يك وقتى دو پيرمرد را ديدم كه بر سر يك درخت با هم به نزاع پرداختند و با چه لحن پستى به همديگر ناسزا مى گفتند و دهنشان به كلمات بسيار ناپسند گويا، از اين رويداد اين دو بيتى تبرى (مازندرانى ) را گفته ام كه :

مُره در كوه و وشه چنه خوشه   بَخُورم واش و ولك كوه و وِشِه 
نه نو مى بَورم از اين و از اون   نه از خوش و نخوش و تِشِه مِشِه
 

يعنى مرا در كوه و جنگل چقدر خوش مى گذرد كه علفها و برگ درختان كوه و جنگل را بخورم (و در خلوت خود با دفتر دلم زندگى كنم ) كه نه اسمى از اين و آن ببرم و نه نامى از خوشيها و ناخوشيها و از اينكه اين مال من و آن مال تو. بلكه در خلوتخانه عشقم و نهانخانه غيبم با معشوق سر كنم و دل به او دهم و دلبر بدست آورم .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

دفتر دل هم حجاب است

دفتر دل هم حجاب است

خدايا دفتر دل شد حجابم   چو ديگرها رساله يا كتابم 
كه نفس نوريم گرديده عاجز   ز كسب نورش از اينگونه حاجز
 

حاجز عبارت اءخراى حاجب است يعنى مانع . در تشرف حضورى به محضر اقدسش در اين باره فرمود: ((در ايام سرودن دفتر دل آنچنان داغ شده بودم كه اين ابيات از جانم همانند يك دستگاه چاپ ، سرازير شده بود و مى آمد و مرا از همه كارهايم باز داشته بود، و ديدم دارم از همه كارهايم مى مانم ، آنقدر خدا خدا كردم كه تا اين حال از من گرفته شد و از آن حال در آمدم . سپس با لبخند مليحانه مى فرمود: چه عجب كه وقتى استدعا كنى كه بگيرند زود مى گيرند، ولى وقتى مى خواهند بدهند جان را به لب مى آورند!.))
البته صاحبان نفوس نوريه را اين قدرت هست كه از خود حجاب و حاجزى ايجاد نمايند تا مادون را در پشت پرده حجاب قرار دهند و حقيقت خود را در كتمان نگه دارند تا ديگران از حقيقت آنها اطلاع نيابند. فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

لفظ علامت است برای معنی

لفظ علامت است برای معنی

كه دنيا سايه معناى عقبى است   كه عقبايش برون از حد احصا است  
هر عقبى را هزاران نحوه عقبى است   لذا مثل علامت لفظ و معنى است
 

دنيا در طول وجودى عقبى است كه آيت و علامت اوست و حال آنكه بين دنيا و عقبى فاصله بى نهايت است زيرا كه دنيا محدود است ولى عقبى بى نهايت كه عقبى را هزاران عقبى است . به همين تشبيه ، لفظ و معنى را هم مشاهده مى كنى كه لفظ علامت است براى معنى كه بى نهايت است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

جایگاه الفاظ برای بیان معانی

جایگاه الفاظ برای بیان معانی

تو اندر ربط الفاظ و معانى   نمى دانم چه خوانى و چه دانى 
وجود كتبى و لفظى معنى   نه چون ظل است و ذى ظل است اصلا 
نه همچون محتوى و محتوايند   كه پندارى چو مظروف و وعايند 
بدان هر لفظ را مثل علامت   بمعنايش ز دنيا تا قيامت
 

در درس صد و سى و يكم دروس معرفت نفس فرمود: ((بنابر تحقيقى كه در لفظ و معنى گذشت ، اگر به طور توسع در تعبير گويى : حروف و الفاظ ابدان اند و معانى ارواح ، مجازى ؛ و يا آنان را از ظروف و قوالب دانى و معانى را محتواى آنها خوانى ، هم وجهى است ؛ و يا آنان را روازن اين حقايق معانى دانى ، سزاست ؛ و يا آنان را اصنام و اظلال اينان پندارى ، رواست ؛ و اگر بر اين اعتقادى كه معانى هرگز اندر حرف نايد /كه بحر قلزم اندر ظرف نايد، درست ؛ و يا آنان را علامات و امارات معانى دانى كه عالِم به وضع از آنها به معانى منتقل مى گردد، چه بهتر. مطلب عمده اين است كه بفهمى قضيه از چه قرار است .))
در وجود كتبى مثلا آن حقيقت خارجى را كه داراى ريشه و ساقه و شاخه و برگ و ميوه است را به كلمه ((درخت )) مى نويسى كه اين كلمه مركب از حروف (دال و راء و خاء تاء) است كه اين حروف را نه ريشه است و نه ساقه و شاخه و برگ و ميوه . پس نحوه ارتباط اين وجود كتبى را با آن حقيقت وجودى درخت در خارج چگونه مى دانى ؟! كه نه ظل و ذى ظل اند مثل كبوتر در هوا و سايه آن در زمين كه يك نحوه مشابهت با آن اصل دارد، و نه مثل محتوى و محتوايند مثل جعبه اى با اشياى در آن ؛ و نه همانند ظرف و مظروف است مثل آب و هاوند؛ پس اگر به اين گونه تعابير استناد كنى حتما از باب توسع در تعبير است ، و بهتر آن است كه لفظ و كتب را همانند علامت نسبت به معنى بدانى آن هم باز فاصله آن به معنى مثل فاصله دنيا تا قيامت است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

کتمان اسرار

کتمان اسرار

حقيقت معنى بى احتجابست      كه فهم اكثر از آن در حجابست

كميل بن زياد بن نهيك نخعى يمانى از خواص على (عليه السلام ) از محضر عرشى حضرت امير (عليه السلام ) سوال كرد: يا امير المؤ منين ما الحقيقة ؟ فقال : مالك و الحقيقة ، فقال كميل : اولست صاحب سرك ؟ قال : بلى ولكن يرشح عليك ما يطفح منى . فقال : اءو مثلك يخيب سائلا؟ فقال : الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير اشارة ! قال : زدنى بينا. قال : محو الموهوم و صحو المعلوم ، فقال : زدنى بيانا، قال : هتك السر لغلبة السر. فقال : زدنى بيانا، قال : نور يشرق من صبح الازل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره . فقال : زدنى بيانا. فقال : اءطف السراج فقد طلح الصبح .
جناب علامه عظيم الشاءن سيد حيدر آملى در مقدمه جامع الاسرار در كتمان اسرار فرمايد: اينكه آقا به كميل فرمود تو كجا و سوال از حقيقت كجا براى آن است كه تو اهل آن نيستى كه حقيقت را كشف كنى ، و نيز در جواب سوالش فرمود اگر چه تو صاحب سر من هستى ولى تا اين اندازه صاحب سر نيستى كه بخواهى مثل سر حقيقت را بيابى زيرا فهم بر اين سر هم مضر به حال توست و هم ضرر به حال من دارد، چون ظرف وجودى تو طاقت اين قدر بار را ندارد، و حال آنكه من ماءمور به نهادن شى ء در جاى خودش هستم . كميل عرض كرد آيا مثل شما در علوم و معارف و حقايق و اطلاع بر استعداد هر سائلى او را از حقش به مقدار ظرفيتش منع مى كند؟ لذا حضرت به مقدار استعداد و سعه وجودى او از باب و اءما السائل فلا تنهر و اما بنعمة ربك فحدث و به بيان پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ): كلموا الناس على قدر عقولهم برايش از حقيقت سخن گفت و چند جمله اى فرمود كه در پايان وى را امر به سكوت كرد يعنى شخصى كه به مقام مشاهده و كشف دست يافت سزاوار نيست كه مقصودش را از راه مجادله و مباحثه بدست آورد؛ چون كشفيات و ذوقيات قابل عبارت و اشاره و سوال و جواب نيست چه اينكه از همان اول در جواب سوال فرمود: كشف سبحات وجهه من غير اشارة كاءن او را امر به سكوت و صمت ، و توجه كلى به حضرت حق تعالى نمود تا مقصودش را به ذوق كه اعلى مراتب وصول الى الله تعالى است بدست آورد و از اين مقام عارف خبر مى دهد كه : ((من عرف الله كل لسانه )) يعنى كسى كه حق تعالى را از راه مشاهده و ذوق بيابد زبان او از عبارت و اشاره لال مى شود.
حقيقت ، گرداننده نظام هستى بلكه عين نظام هستى است در عين حال مى بينى اكثرى از فهم آن عاجزند و لذا از رقايق اين حقيقت كه همان شئون وجودى اوست لذتى نمى برند.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح: استاد صمدی آملی

رقیقت بدون حقیقت لذتی ندارد

رقیقت بدون حقیقت لذتی ندارد

هر آنكو دور باشد از حقيقت   چه لذت مى دهد او را رقيقت 

آنكه گفته شد موجودات را خزائن است ، مراتب مافوق موجودات را تعبير به حقيقت و اصل و متن و لف مى كنند، و اين مرتبه مادون را تعبير به رقيقت و شرح و فرع و نشر. و لذت اينسويى در آن است كه رقايق آنجايند و هر كس از آن حقايق بهره دارد از رقايق لذت عقلانى مى برد وگرنه رقايق بدون حقايق را لذت حسى و خيالى است كه انسان را لذت عقلانى بايد زيرا كه غذاى او علم است و علم هم از ماوراى طبيعت برمى خيزد.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح: استاد صمدی آملی

انسان میتواند معانی را از خزائن بیابد

انسان میتواند معانی را از خزائن بیابد

چو جانت پاك گرديد از مشائن   معانى را بيابى از خزائن 

((مشائن )) جمع شين مثل محاسن جمع حسن است . شين عيب و زشت را گويند و مشاين يعنى عيبها. جمع غير قياس است كه در عرب در چند لغت خاص تجويز شده است .
با الفاظ و ايماء و اشارات پى به معانى بردن همان راه علم حصولى است كه دانايى مفهومى است . ولى با تلطيف سر و طهارت جان معانى و حقايق را در خزائن وجوديشان مشاهده نمودن همان علم حضورى و ذوق است كه دارايى است و فرق بين دانايى تا دارايى فرق بين فقر و غنا است و فرق بين بينايى با عمى است .
مراد از خزائن كه جمع خزينه است مراتب وجودى موجودات عينى و عوالم وجودى است و ان من شى ء الا عند خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم .
عالم ماده و طبيعت نازلترين خزائن وجودى است كه به آن ((عالم دنيا)) اطلاق مى شود. و از طرفى حكماء و عرفاى شامخين گويند كه رسيدن به حقايق موجودات اين سويى نيز نياز به علم حضورى و شهودى است با اين حال ، قرآن كريم و روايات صادره از بطنان عرش قلوب اولياء الهى ، موجودات اينجا را رقايق و آيات و ظل موجودات آنسويى مى دانند. حال در مورد الفاظ و نشان دادن آن معانى را تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح: استاد صمدی آملی

بیان مطالب به وسیله الفاظ دشوار است

بیان مطالب به وسیله الفاظ دشوار است

مرادت را به الفاظ و عبارات   رسانى ار به ايماء و اشارات 
همى دانى كه دشوار است بسيار   چنانست لفظ با معنى دو صد بار
 

اگر خواستى مقصود خود را به كسى از راه الفاظ و عبارات برسانى باز مقدارى براى تو گشايش است كه اگر آن مراد را بخواهى با اشاره و كنايه و رمز بيان نمايى خيلى مشكل است چون لفظ و عبارت خيلى كار را آسان مى كند حالا اگر كسى بخواهد آن را به اشاره و گوشه چشم و امثال آنها برساند جان به لب مى رسد. اگر اين دشوار است بايد بدانى كه دشوارى لفظ با معنى دو صد چندان از اينهاست .راه وصول به معانى به تلطيف سر است.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح: استاد صمدی آملی

نصيحت عالمانه

نصيحت عالمانه

ترا گرديده تنگ است و تاريك   مكن عيب نكات تيز و باريك 
خدايت ديده بينا عطايت   نمايد تا بيابى مدعايت 

بدان الفاظ را مانند روزن   كه باريك است چون سوراخ سوزن 
معانى در بزرگى آنچنان است   زمين و آسمان ظلى از آن است 
تو مى خواهى كه ادراك معانى   ز الفاظى نمايى آنچنانى 
چو لفظ آمد برون از عالم خاك   چه نسبت خاك را با عالم پاك
 

عالم پاك همان عوالم وجودى ماوراء طبيعت است كه پاك و مقدس از ظلمت ماده است كه عالم معانى گويند. و اين سوئى ها آيات و علامات و ظل آنسويى اند كه آنجا اصل است .
متاسفانه تا هر لفظى را مى شنوند اول در اين عالم ماده آن را پياده مى كنند و معناى ظاهرى آن را به كار مى بندند و سپس مى نگرند كه با حقايق ملكوتى وفق نمى دهد و حال آنكه اينجا ظل آنجاست و حق آن است كه الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند بدين معنى كه : ((هر معنى را در عالَم خودش حكمى خاص و صورتى خاص است ، بلكه ارباب اعداد و حروف گفته اند حروف را در هر عالم صورتى مناسب است و نيكو گفته اند.))
مثلا قلم نزد ما تبادر مى يابد به آلتى چوبين يا آهنين كه كاتب در دست مى گيرد و بدان مى نويسد، و لوح به آن قطعه سنگ سياه و يا تخته سياه و كاغذ و غيره آنها كه بر آنها مى نگارد. و اين لوح و قلم مادى است كه بدانها انس و علاقه پيدا كرده ايم . اما ارباب معانى مى فرمايند هر چه واسطه نگارش است قلم و هر چه كه پذيرنده نقش و نگار و خط و كتاب است لوح است ، و هر يك از لوح و قلم را مراتبى است كه بعضيها مادى اند و بعضيها مجرد از ماده ، و احكام آن يعنى لوح و قلم ، بر موجودات ماوراى طبيعت نيز به معانى لطيف و دقيق اطلاق مى شود، و اگر اين لوح و قلم مادى را تجريد كنيم و ترفّع دهيم ، يعنى بالا ببريم ، همان لوح و قلم نورى عادى از ماده مى گردد و به قول جناب مير فندرسكى :

چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى  

صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى

  صورت زيرين اگر با نردبان معرفت  

بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى 

و همچنين آسمان و زمين ، اگر روح انسان را آسمان و تن او را زمين بناميم ، صحيح است ؛ و عالم ماوراى طبيعت آسمان است و جهان طبيعت زمين . و همچنين جميع لغات و لااقل اكثر لغات هر زبانى در هر جهانى حكمى دارد و به صورتى مخصوص خود را نشان مى دهد. نبايد در مفاد لغات جمود بكار برد. پس الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند نه براى آنچه ذهن ما بدانها انس گرفته و به آنها متبادر مى شود.
و نيز الفاظ روزنه هايى اند براى معانى حقيقى اشياء نه مبيّن و معرّف واقعى آنها، اعنى معانى را آنچنانكه هستند نمى شود در قالبهاى الفاظ در آورد كه هر معنى را در عالم خودش حكمى خاص و صورتى خاص ‍ است . (درس 92 دروس معرفت نفس )
الفاظى را كه در اداء و ايفاى معانى بكار مى بريم همه از اين نشاءه پديد آمده اند، و با معانى مادى مناسبت دارند. و ما با اين نشاءه خو كرده ايم و در دامن آن پرورش يافته ايم ؛ لذا تا لفظى را مى شنويم بر اثر انسى كه ميان لفظ با معناى مادى آن داريم ، ذهن ما متبادر به همين معناى ماءنوس مادى مى شود.
مثلا لفظ ((نفخ )) به معنى دميدن است ، و از آن اسم آلت ((مِنْفَخ )) - كه در فارسى ((دَم )) مى گوييم - اشتقاق كرده ايم . دميدن ، نخست جمع كردن هوا با دهن و يا با دم مى خواهد، و سپس دميدن آن هواى گرد آمده به خارج . ما كه لفظ نفخ مى شنويم ، ذهن ما بدنى معنى ماءنوس متبادر مى شود.
حالا مى پرسيم كه حق سبحانه مى فرمايد: ((نفخت فيه من روحى )) در اينجا نفخ را چگونه معنى مى كنيد؟ تا كم كم مى بريم كه الفاظ مانند همه كلمات وجودى اين نشاءه رقايق و آياتى براى ارائه دادن حقايق و اصول معانى طولى نظام وجودند كه الفاظ را روازنى براى رويت آن معانى مى يابيم . (كلمه 97 هزار و يك كلمه )
الفاظ مطلقا از اين نشاءه مادى برخاسته اند و رنگ و بوى و وصف و خوى اين نشاءه را دارند. انسان عاقل كه مى خواهد اين الفاظ را بر حقايق آنسويى اطلاق كند آنها را از رنگ و بوى اين نشاءه تجريد مى كند تا تطهير شوند.

منبع: جلد دوم شرح دفتر دلج-شارح:استاد صمدی آملی

فهیدن هنر است نه رد کردن

فهیدن سخن دیگران هنر است نه رد کردن آن

هنر در فهم حرف بخردان است   نه تعجيل سخن در رد آن است 

 بخرد خردمند را گويند. جناب حاجى سبزوارى در اول اسرار الحكم فرمود: ((اى معاشر طالبان علوم حقيقيه و معارف يقينيه و استكشاف اسرار و استبصار نتائج افكار، بدانيد كه ضنّت نورزيديم و درج كرديم در اين كتاب از لباب علم توحيد و صفوه علم اسماء و صفات آنچه را كه نوشتنى است بقدر الطاقة البشرية ، بايد قدر بدانيد و تا مشكلى مى رسد تبادر برد و انكار نكنيد كه مطالب عاليه را فهميدن هنر است نه رد و انكار بايد به نفس گفت كما قيل :

اقول لها اذا جثئت و جاشت   مكانك تحمدى اءو تستريحى 

مثنوى :

نكته ها چون تيغ فولاديست تيز   گر ندارى تو سپر واپس گريز 

انتهى .اين بيت از وصيت اشارت است به بيان مذكور جناب حاجى سبزوارى رحمة الله در اسرار الحكم . فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

راه ادراك اين حقايق ملكوتيه

راه ادراك اين حقايق ملكوتيه

به عقل روشن باريك بينت   به ارشاد خداوندان دينت 
بر آن مى باش تا يابى سخن را   به آرامى گشا درج دهن را
 

مراد از ((خداوندان دين )) اساتيد ره طى كرده و كتل گذرانده و چشيده را گويند كه حقايق آنسويى را يافته اند و آنچه كه مى گويند را به ذوق و علم حضورى چشيده اند نه آنكه خوب حرف بزند و حرف خوب هم بزند ولى در واقع نيافته و نچشيده است كه معركه گيران در هر عصرى فراوان اند و داستان مار باز و مارگير را كه بارها شنيده اى ...
دُرج صندوقچه ، جعبه كوچكى را گويند كه در آن جواهر و زينت آلات ، يا عطر و چيزهاى خوشبو گذارند. دهن محل تجلى اسرار وجودى هر شخص است . فافهم .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

حرف مردم را فهمیدن هنر است

حرف مردم را فهمیدن هنر است

گرت فهم سخن گرديد مشكل   بخوارى منگر اندر دفتر دل 

ندارد گفته هاى ما تناقض   اگر رو آورد و هم تعارض 

 صوابست اينكه بنمايى تثبّت   زبان را باز دارى از تعنّت 

 تثبّت : درنگ و تاءمل كردن را گويند. تعنّت خوارى و عيبجويى است . چه اينكه تا حال در شرح ابيات ابواب نوزدهگانه ملاحظه نمودى كه هيچ جاى آن با جاى ديگر تعارض نداشت ؛ لذا بايد در صورت توهم تعارض خويشتن دارى كرد و زبان به ژاژ خواهى نگشود تا به اسرار آن دست يافت . علاوه اينكه فراز و نشيب كلمات عرفا به جهت حالات گوناگونى است كه بدانها روى مى آورد و در هر حال خاصى مطابق همان حال به حرف در مى آيند.
مضاف به اينكه بايد صاحب حال شد و چند موردى شكار كرد تا در فهم كلمات اين اعاظم موفق بود و اظهار نظر نمود؛ رزقنا الله و اياكم ان شاء الله .
آرى قلل معارف سالكان قدس و او كار عرشى سيمرغان انسن اشمخ و ارفع از آن است كه زاغان و بومان خو كرده به جيفه و ويرانه هوا و هوس توانند بدانها راه يابند، و اقيانوس معانى ماوراى طبيعت اعظم از آن است كه خسان را يارى غواصى در آن باشد. شاعر گويد:
خلق الله للحروف رجالا   و رجالا لقصعة و ثريد 
يعنى خداوند گروهى را براى حمله به دشمن در ميدان جنگ آفريد، و گروهى را براى حمله به كاسه تريد نان و آبگوشت . (هزار و يك كلمه )
حضرتش فرمود: روزى از محضر مبارك حضرت استاد علامه طباطبايى رضوان الله تعالى عليه معنى بيتى از ابيات حافظ را خواسته بودم فرمود كه بايد حافظ شد تا فهميد حافظ چه مى گويد.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

رقیه جف القلم چیست؟

رقیه جف القلم چیست؟

بخوانم رقيه جف القلم را   بپوشانم سر بئر العَلَم را 

((رقيه )) افسون و تعويذ و دعا را گويند و جف القلم حاكى از خشك شدن آن است كه ديگر نمى تواند بنويسد. لذا اصطلاح شد كه دعاى خشك شدن قلم را بايد خواند. ((بپوشانم سر بئر العَلَم را)) كنايه از اينكه دهن را ببندم و از سخن گفتن باز ايستم . و نيز ((بئر العَلَم )) اشارت است به حديث معروف ((بئر العَلَم )) از امير المؤ منين (عليه السلام ) كه در كتاب قيمه ((مدينة المعاجز)) بطور اختصار از ابن شهر آشوب نقل شده است .
ابن شهر آشوب باسنادش از ابن عباس نقل مى كند در حديبيه عطش شديدى بر لشكر حضرت خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) غلبه كرد.
حضرت فرمود: آيا مردى هست كه با ساقيان برود آب بياورد كه من از طرف خداوند تعالى بهشت را براى او ضمانت كنم . مردى از بنى سليم رفت تا به لشكر رسيد ترسيد و برگشت .
بار ديگر حضرت فرمود: آيا كسى هست كه به بئر ذات العلم رود و آب بردارد و ان شاء الله برگردد كه من بهشت را براى او تضمين كنم احدى برنخواست و عطش مردم نيز بيشتر مى شد چون در روزه بودند حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) به على (عليه السلام ) فرمود تو با ساقيان برو تا به بئر ذات العلم و آب برداريد و برگرديد ان شاء الله .
حضرت على (عليه السلام ) با جمعى از همراهان در حالى كه مى گفت :

اعوذ بالرحمن ان اميلا   من غرف جن اظهروا يا ويلا 
و اوقدت نيرانها تعويلا   و قرعت مع غرفها الطبولا
 

حركت كرد كه همراهان گويند ترس بر ما داخل شد و حضرت متوجه ما شد و فرمود همراه من آئيد كه از اين صداهاى هولناك ضررى بشما نمى رسد ان شاء الله .
پس داخل در درختان شدند كه ديدند آتشى بدون هيزم برافروخته است و صداهاى هولناكى شنيده مى شود و سرهاى بريده داراى ضجه مشاهده مى گردد. حضرت على (عليه السلام ) فرمود به چپ و راست التفات نكنيد و به همراهى من راه بياييد. چون از درختان عبور كرديم به آب چاه ذات العلم رسيديم و براء بن غارب دلوش را در چاه انداخت و آب برداشت بعد از يك يا دو دلو آب ، دلوش منقطع شد و در چاه سقوط كرد در حاليكه چاه ذات العلم بسيار تنگ و تاريك و گود بود و ما از ته چاه صداى قهقهه و خنده شديدى مى شنيديم . (ظاهرا گروهى از اجنه بودند.)
حضرت على (عليه السلام ) فرمود چه كسى از ما مى تواند به لشكر برگردد و دلو براى آب آورد. اصحاب عرض كردند (احدى از ما را اين استطاعت نيست ) چه كسى را اين قدرت هست ؟ حضرت خود را به ازارى پوشانيد و داخل در چاه شد در حاليكه آن قهقهه آن فآن بلندتر مى شد حضرت در نردبان چاه پايين مى رفت كه پايش لغزيد و در آن سقوط كرد. اصحاب گويند كه فرو شدن شديدى و لرزش و فرو افتادن در آب همانند صداى انسان خفه شده در آن را شنيديم سپس حضرت على (عليه السلام ) صدا بلند كرد: الله اكبر الله اكبر الله اكبر انا عبدالله و اخو رسول الله هلموا قربكم دلو را پر آب كرد و به گردن نهاد و كم كم بالا آمد.
در اين لحظه صدايى به گوش مى رسيد كه مى گفت :

يا فتى ليل اخى روعات   واقى سباق الى الغايات 
لله درر السادات   من هاشم الهامات و القامات 
مَثَل رسول الله ذى الايات   او كعلى كاشف الكربات 
كذا يكون المرء فى الحاجات

پس امير المؤ منين هم رجز خواند:

الليل هول يرهب المهيبا   و مذهل المشجع اللبيبا 
و اننى اهول منه ذيبا   و لست اخشى الروع و الخطوبا 
اذا هززت الصارم القضيبا   ابصرت منه عجبا عجيبا
 

آمد خدمت جناب رسول الله حضرت به او فرمود در راه چه ديدى پس همه چيز را خبر بده ، حضرت على (عليه السلام ) بيان كرد و از جناب رسول الله استدعاى شرح آن نمود. حضرت فرمود آن سرهايى كه با ضجه ديديد كه سخن در دهان مى گرداندند آنها همانند قومى با من اند كه چيزى كه در دل ندارند به زبان گويايند و خداوند از آنها نپذيرد و بر ايشان در قيامت وزنى نيست ؛ و اما آن آتش كه بدون هيزم برافروخته بود فتنه اى است كه در امت من بعد از من برپا مى شود كه قائم و قاعد در آن يكسان اند و خداوند عمل آنان را هم نپذيرد و بر ايشان در قيامت وزنى اقامه نمى كند و اما آن هاتف كه ترا ندا مى داد سملقة بن غداف بود...
و عن عبدالله بن سالم ان النبى (عليه السلام ) بعث سعد بن مالك بالرويا يوم الحديبية فرجع رعبا من القوم ثم بعث آخر فنكص فزعا ثم بعث عليا فاستسقى ثم اقبل بها الى النبى فكبر و دعاله بخير.
حضرت مولى در دو جاى ديوان بدين واقعه اشارت فرمود يكى در همين پايان باب نوزدهم و ديگرى در ص 204 ديوان در پايان نامه اى كه به محضر استادش حضرت آقا محمد حسن الهى طباطبايى رضوان الله عليه نوشت به عنوان مطايبه آورد.
و مراد از پوشاندن بئر العلم همان دهن بستن است كه در اين تنظير بستن دهن به بئر العلم دقت بسزا شود كه شايد آن را اسرارى باشد و به گوشه اى از آنچه كه در ديوان در قصيده شقشقيه فرمود: ((حسن از بوالحسن دارد نشانى )) راه يابى . فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح : استاد صمدی آملی

دوری در عین قرب و قرب در عین دوری

دوری در عین قرب و قرب در عین دوری

ز قربش عقل را حيرت فزونست   ز بُعدم دل همى غرقاب خونست 

دل غرقاب خون است كه با اينهمه نزديكى او بما كه ((و فى انفسكم )) چرا دوريم كه نمى بينيم ؟!

نه مهجوريم يا رب چيست اين هجر   نه رنجوريم يا رب چيست اين ضجر 

((نه مهجوريم )) چون توحيد صمدى قرآنى است و آن حقيقت واحده ، صمد و پر است ؛ پس بصورت تعجب مى فرمايد با اينكه توحيد صمدى است و ما مهجور نيستيم ولى باز اين هجران و دورى را چه معنى است ، و نيز در حكومت توحيد صمدى قرآنى رنجى نيست زيرا كه خير محض و عشق مطلق است پس اين همه ضجر و ناله و آه و زارى براى چيست كه دل را نه قرار است و نه آرامش !! سبحان الله .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

بول شیطان چیست؟

بول شیطان چیست؟

بما نزديكتر از ما عجيب است   كه ما را اينچنين بُعد غريب است 
ز جمع قرب و بُعد اينچنى   چه مى بينى بگو اى مرد دينى
 

مراد از اين دورى همان غفلت است ؛ و غفلت در جايى صادق است كه فردى چيزى دارد و نمى داند كه دارا است . مثل اينكه شخص عينك به چشم زند و آن را بر پيشانى خويش نهد و بدنبال آن مى گردد كه پيدا كند و حال اينكه توجه ندارد كه عينك در بالاى چشم او قرار دارد.
اين شخص را غافل گويند كه عينك را دارد ولى خبر ندارد. و همين غفلت انسانى وقتى در لسان روايت بيان مى شود به صورت بول شيطان كه پست ترين موجودات است در گوش انسان مطرح مى شود كه در روايتى در باب بيست و دوم ارشاد القلوب ديلمى آمده است كه : قيل يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) ان فلانا نام البارحة عن ورده حتى اءصبح ، قال (صلى الله عليه و آله و سلم ): ذلك رجل بال الشيطان فى اءذنه فلم يستيقظ. مرحوم علامه شعرانى در تعليقه اى بر اين روايت چنين فرمايد: الشيطان اءخس الموجودات و البول رجس خبيث و هو اءخس الفضلات يخرج بخروجه سموم البدن مما لو بقى يوما لاهلك .
و الغفلة اءشبه شى ء بهذا الرجس الخبيث ، و الاذن طريق لاستماع نداء الملك الموقظ و انسداده ببول ابليس يوجب عدم الاستماع . و لا يختلجن فى و همك اءن هذه التعبيرات النبوية البالغة فى تفهيم الحقايق حد الاعجار تمثيل صرف لا حقيقة له بل اعلم علما يقينا ان لجميع المعانى صورت تناسبها فى كل عالم من العوالم و لذلك يصح تعبير الرويا و تجسم الاعمال فالغفلة اذا تصور و تجسم كان بول ابليس حقيقة .
پس هر معناى را در هر عالمى مطابق با همان نشاءه صورتى خاص متناسب به آن است و غفلت را هم در هر عالمى صورتى است كه در عالم ماده و طبيعت به شكل بول شيطانى و ابليسى در گوش انسان در مى آيد و اين رجس و پليدى مانع شنيدن حقايق ملكوتى مى گردد و حجاب ديدن اسرار وجودى مى شود ((و فى انفسكم افلا تبصرون )). لذا اين غفلت موجب بُعد بعيد و بُعد غريب مى گردد. اعاذنا الله منه .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

ریشه کلمه ورید در قران چیست؟

ریشه کلمه ورید در قران چیست؟

نمى دانم در اين حالت چه هستم   كه مى خواهد قلم افتد ز دستم 
چرا آهم جهد از كوره دل   چرا دل شد چو مرغ نيم بسمل 
چرا اشكم ز ديده گشت جارى   مگر اين گريه شوق است بارى 
و يا از درد هجران است جارى   كه ناله آمده است و آه و زارى 
بمن ((اقرب من حبل الوريد)) است   چرا اين بنده در بُعد بعيد است
 

حضرتش در اين مقام نسبت به آن حال مباركش مى فرمود: ((يادش بخير)).
در مورد كلمه ((وريد)) در آيه مذكور در كلمه 192 هزار و يك كلمه آمده است :
قوله سبحانه و نحن اءقرب اليه من حبل الوريد (ق /17) من افادات الاستاذ العلامة الشعرانى - شرف الله نفسه - اءن الوريد هو الاور طى معرب Aorje الفرنسية .
و اءقول : الظاهر اءن الائورطه هو الوتين . و فى المعاجم الفرنسية اءن الئورطه هو الشريان الاصيل الذى يخرج من تحت البطن الايسر من القلب و تنشعب منه سائر الشرايين ، و يوصل الدم الى جميع اعضاء البدن ، و ان شئت فارجع اللاروس الكبير.
و فى التفاسير اءن الوريد عرق فى باطن العنق . و الحبل العرق اءى حبل هو العرق كما فى الجواهر. و فى تفسير المراغى : حبل الوريد عرق كبير فى العنق . و للانسان وريدان مكتنفان بصفتحى العنق فى مقدمها متصلان بالوتين يردان من الراءس اليه فتدبر. انتهى .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح استاد صمدی آملی

اصول و امهاتی از رساله گشتی در حرکت

اصول و امهاتی از رساله گشتی در حرکت

1- متن طبيعت و سرشت و تار و پود آن در تبديل و جنبش و دگرگونى است كه يك آن آرام ندارد، و در عين حركت طبيعت وحدت و ثبات صورت و جمال و زيبايى هر موجود طبيعى از آغاز تا انجام در تحت تدبير متفرد به تجدد امثال محفوظ است .
2- حركت حبى و تجدد امثال در مطلق ما سوى الله اعم از مفارق و مقارن چه در قوس نزول و چه در قوس صعود جارى است ، بخلاف حركت جوهرى كه اختصاص به عالم طبيعت دارد.
3- حركت جوهرى ، استكمالى است كه لبس فوق لبس و اءيس بعد اءيس است كه سرتاسر هويت وجودى عالم طبيعت با حفظ وحدت اتصالى در حركت و تغيير طولى استكمالى است .
4- نفوس انسانى را بعد از انقطاع از اين نشاءه تكامل برزخى است .
5- از حركت حبى و تجدد امثال و حركت جوهرى دانسته مى شود كه حركت حيات و وجود است و ما با حركت و در حركت و در نظام حركتيم .
6- اسناد حركت به واجب تعالى عبارت از فاعليت به معنى ايجاد تدريجى و اظهار كمال است .
7- متكلم گويد: ((العرض لا يبقى زمانين )) يعنى عرض عالم طبيعت كه جسم طبيعى موضوع آنست ؛ و عرفان و حكمت متعاليه و فلسفه نيز با او موافق است ؛ ولكن متكلم عرض را شرط بقاء جوهر مى داند و عارف و حكيم گويند علت محدثه موجودات علت مبقيه آنها نيز هست .
8- حكمت متعاليه گويد: الموجود الطبيعى لا يبقى زمانين ، موجود طبيعى مادى خواه جوهر باشد و خواه عرض ، عارف و نظام بصرى با او موافق اند، و متكلم اشعرى و برخى از معتزله با او فقط در عرض طبيعى موافق اند، ولكن حركت جوهرى اختصاص به جوهر طبيعى مادى دارد.
9- عارف گويد: ((العرض لا يبقى زمانين ))، و مرادش از اين عرض ، صور كلمات وجوديه از عقل اول تا هيولاى نخستين است ، و موضوع اين اعراض جوهر معقول به نام صادر اول و نفس رحمانى و رق منشور است ، و اين موضوع را بيش از هشتاد اسم است ... متكلم اشعرى و برخى از معتزلى با او در اعراض طبيعى موافق اند، و نظام بصرى در مطلق جواهر و اعراض طبيعى ، و حكمت متعاليه نيز در مطلق جواهر و اعراض طبيعى با عارف موافق است ولكن در جوهرى طبيعى بالاصالة و در عرض بالتبع .
10- تبدل و تجدد در وجود واجب تعالى راه ندارد، تجدد امثال و حركت در عالم صادق است .
11- اسناد حركت و تبدل به مافوق طبيعت به لحاظ و نسبت عالم خلق صادر از آنها است كه علت با معلولش معيت وجودى دارد.
12- حركت در جوهر از تجدد امثال نشاءت گرفته است .
13- فصل حقيقى هر موجود وجود است .
حال كه فصل حقيقى هر موجود وجود شد و اين وجود هم در حركت و تجدد امثال است پس به بيت بعدى مراجعه بنما و بنگر كه حال حضرت مولى در تجلى حركت جوهرى و تجدد مثال چگونه است . زيرا حركت يكپارچه حيات و وجود و وحدت و جمال و زيبايى محض است لذا در الهى نامه آن را ((عشق آباد)) ناميده است كه نه عاشق را قرار است و نه معشوق را، زيرا هم معشوق ((فاءحببت ان اعرف )) را پيشه خود نموده است و هم عالَمش را تجلى گاه ((كل يوم هو فى شاءن )) قرار داد و هم آدم را بى قرار آفريد

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

تمثيل در تجدد امثال

تمثيل در تجدد امثال

چو باشى در كنار نهر آبى   كه از شيبى روانست با شتابى 
ببينى عكس تو ثابت در آن است   همى دانى محل آن روان است 
گمانت عكس ثابت ، آب سيال   به يكجا جمع گرديدند فى الحال  
ولى اين راءى حس ناصوابست   كه گويد عكس تو ثابت در آبست 
خرد از روى معيار دقيقى   بگويد اين بود حكم حقيقى 
كز آب و انعكاس نور ديده   شود عكس تو هر آنى پديده 
نمايد اين توالى مثالت   چو عكس ثابتى اندر خيالت
 

در چمن هفتم از دشت اول گشتى در حركت فرمود:
((انسان عكس خود را - يعنى مثال خود را - در آب صاف روان ، ثابت مى بيند؛ و مى داند كه دمبدم آب در جريان است و قرار ندارد. آن عكس ثابت از انعكاس نور بصر آن فآن ساخته مى شود، و از سرعت پديد آمدن صورتها - اءعنى عكسها و مثالهاى پى در پى - يك عكس ثابت پنداشته مى شود. آخر بند نوزدهم ((دفتر دل )) در اين مطلب است كه ...))
در دشت دوم فرمود: ((به مَثَل - چنان كه در شماره هفت گفته ايم - كسى در كنار نهر آب تندرو - عكس خود را در زمان ممتد، ثابت و قار در آب مى بيند و حال اين كه عكس از انعكاس نور بصر در آب است و آب قرار ندارد و دمبدم عكس جديدى مثل سابق احداث مى شود و پديد مى آيد.
و يا مانند نهر جارى در زمين نيك هموار كه از شدت آرامى و وحدت اتصالى آن كاءن ثابت و ساكن و واحد شخصى نمايد كه فرموده اند: ((وحدت اتصالى مساوق با وحدت شخصى است )).
و در جاى ديگر اين رساله عظيم الشاءن فرمايد:
((عمده در اين مساءله مهم و ديگر مسائل و معارف اصيل انسانى پى بردن به توحيد صمدى قرآنى است كه آدمى در تكامل علمى بدانجايى برسد كه بداند و بيابد كه ((وجود مساوق حق است )) و ((حق سبحانه صمد است ))، و توحيد صمدى بدان گونه است كه لسان حجة الله بدان ناطق است : يا من على فلا شى ء فوقه ، يا من دنى فلا شى ء دونه ...
اين حديث شريف از ثامن الحجج (عليه السلام ) است كه از غرر احاديث اس . با غور و غواصى در آن در يكدانه تشكيك خاصى كه حقيقت يكتاى ذات مراتب است به دست مى آيد؛ اين علق نفيس را مغتتم بدار.
با تدبر تام در اين تشكيك خاصى ، مطلبى بسيار بسيار مهم در فاعل حركت جوهرى - كه همان جاعل حركت و متحرك است - دانسته مى شود؛ و آن اين كه : فاعل حركت حقيقى است كه به لحاظ علوش ثابت است و شاءنش اين كه فلا شى ء فوقه ، و به لحاظ دنّوش فلا شى ء دونه و شاءنش اين كه ((كل يوم هو فى شاءن )). و به تمثيل دورادور: وجود صمدى دريايى است كه لجه آن ثابت و ساكن و اقتضاى ساحل آن اضطراب و تموج است . و اين خود اصلى است كه سر آمد ديگر اصول است ، فافهم . چنان كه با اين اصل اصيل توحيد قرآنى ، مشكل بسيارى از مسائل مهم فلسفى بى دغدغه حل مى شود)). انتهى .
يكى از نكات قابل تاءمل در حركت جوهرى و تجدد امثال آنست كه بايد توجه داشت هر موجودى در مسير حركت ((ثابت سيال )) است كه ثابت بودن آن را تجدد امثال تاءمين مى كند. و لذا سوفسطائيان كه شيخ اكبر در فصوص الحكم از آنان به گروه ((حِسبانيه )) نام مى برد پنداشتن كه سيال بودن عالم بر اساس اصل ثابتى استوار نيست و لذا حكم كردند كه عالم يك مجموعه متبدل است ، و چون قرار ندارد پس چيزى نيست ؛ و ديگران از ظاهر حرف آنان اين استنباط را نمودند كه آنان منكر هر گونه حقيقت و اصل ثابت علمى ، و حتى منكر حسيات و بديهيات بودند و حال آنكه در فصوص گويد كه آنها بر احديت عين جوهر معقول اطلاع نيافتند نه اينكه مطلقا منكر هرگونه حقيقت بودند. و مراد از جوهر معقول كه پذيراى همه صور عالم است و بدون آن صور موجود نمى گردد، چنانكه آن صور بدون او معقول نمى گردند، همان صادر اول در اصطلاح عرفاست كه رق منشور كلمات وجودى است كه همه به او قائم اند و او ثابت اين همه بى قرارها و بى ثبات ها است .
چه اينكه عارف عربى در رد حسبانيه در فصوص گويد: فما علموا اءن العالم كله مجموع اعراض فهو يتبدل فى كل زمان اذ العرض لا يبقى زمانين ، اين سوال بر شيخ است كه چگونه همه عالم را مجموع اعراض دانسته است و سپس حكم اعراض را بر آنها جارى كرده است كه پيوسته در تبدل اند و در دو زمان باقى نيستند؟. حضرت مولى در گشتى در حركت بعد از عنوان مطلب مذكور فرمايد: ((در بيان و جواب آن گويى : در مسائل علمى به اصطلاحات علم و فن هر طائفه اى بايد توجه داشت . عارفان را در اطلاقات جوهر و عرض معنايى وسيعتر از آنچه كه در كلام و فلسفه است مى باشد، چنان كه بسيارى از اصطلاحات علمى آنان از قبيل حركت و طبيعت و هيولى و صورت و كون و نسبت ، به همين مثابت است .
غرض اين كه مراد شيخ از جوهر همان جوهر معقول است كه صادر اول و رق منشور صور كلمات وجوديه همه عوالم است . و مراد از اعراض همين صور كلمات وجوديه از عقل اول تا هيولاى نخستين در اصطلاح فلسفه است . و اين صور را تعينات نيز گويند، يعنى همه تعينات مانند اعراض اند كه گفته اند: ((العرض لا يبقى زمانين )). و گاهى از عرض بدين معنى تعبير به موجود مى كنند و مى گويند: ((الموجود لا يبقى زمانين )).
و چون حكم حركت حبى و تجدد امثال در ما سوى الله جارى است ، شيخ فرموده است :
العالم كله مجموع اعراض فهو يتبدل فى كل زمان اذ العرض لا يبقى زمانين . و چنان كه اعراض عالم طبيعت پيوسته در تقتضى و تجدد است كه گفته اند: ((العرض لا يبقى زمانين ))، شيخ نيز به همان وزان تعبير آنان در همه صور لمات وجوديه بر رق منشور كه جوهر عقلى صادر نخستين است ، چنان فرموده است ؛ و نيز در حد آن جوهر و اين صور در آخر فص شعيبى گفته است : ان هذه الاعراض ‍ المذكورة فى حده عين هذا الجوهر و حقيقته القائم بنفسه ، و من حيث هو عرض لا يقوم بنفسه ...
(ص 288 شرح قيصرى - ط 1.)

منبع:شرح دفتر دل-شارح استادصمدی آملی

چرا عالم طبیعت را جهان میگویند؟

چرا عالم طبیعت را جهان میگویند؟

دمادم در جهيدن هست آرى   كه يك آنش نمى باشد قرارى 

در چمن اول از دشت اول گشتى در حركت آمده است :
لفظ ((جهان )) در زبان فارسى اسم فاعل از جهيدن است چون چمان از چميدن و دوان از دويدن . شيخ اجل سعدى گويد:

يكى پرسيد از آن گمگشته فرزند   كه اى روشن ضمير پير خردمند 
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى   چرا در چاه كنعانش نديدى 
بگفت احوال ما برق جهان است   دمى پيدا و ديگر دم نهان است 
گهى بر طارم اعلى نشينيم   گهى تا پشت پاى خود نبينيم
 

و به همين مناسبت عالم طبيعت را جهان گويند كه يكپارچه حركت و متحرك است و حركت و متحرك در اينجا يكى هستند - يعنى جهان يك حركت است -؛ چنان كه در توحيد مفضل آمده است كه دانايان يونان عالم را ((قوسموس )) مى گفتند - يعنى يكپارچه زينت و زيبايى - و اگر طبيعت نباشد حركت تحقق نمى يابد زيرا كه مفارقات برتر از آنند كه حركت بدانها نسبت داده شود. و آن كه در صحف عرفانيه گويند كه عالم مطلقا از حركت حبى بوجود آمده است به معنايى است كه بحث آن در پيش است .
و به تعبير رائج روز: مدار جهان آن فآن بر ((شدن ))؛ است كه هر دم صورتى و پديده اى از قوه به فعل مى رسد، نه اين كه مدار جهان بر ((بودن )) باشد، بدين معنى كه هر فعليت ثابت بدون شدن است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح استاد صمدی آملی-باب هجدهم

گذرى به بوستان رساله عظيم الشاءن ((گشتى در حركت ))

گذرى به بوستان رساله عظيم الشان ((گشتى در حركت ))

ز بس تجديد امثالش حديد است   و هم فى لبس من خلق جديد است 

حديد يعنى تند و تيز، و مصراع دوم اشارت به آيه كريمه : اءفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد است .

بهر آنى جهانى تازه بينى   چو در يك حد و يك اندازه بينى 
ز چابك دستى نقاش ماهر   ترا يك چيز بنمايد بظاهر 
ز بس تجدد امثالش سريع است   ندانى هر دمت شكل بديع است
 

اى عزيز بيا با هم گذرى به بوستان رساله عظيم الشان ((گشتى در حركت )) مولايم بنماييم كه شايد حقايق آن شميم جان و دل گردد. پس برويم .
در ذيل دشت دهم آن تحت عنوان ((فائده )) آمده است :
((تجدد امثال كه آن را تبدل امثال نيز گويند مانند اكثر اصطلاحات صحف عارفان بالله از كتاب و سنت اءخذ شده است . مثلا هر يك از كلمات وجودى را به ((حق مخلوق به )) تعبير مى كنند كه اين اصطلاح را از كريمه ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق (الاحقاف /4) اتخاذ كرده اند؛ در اينجا نيز ((تجدد امثال )) از كريمه بلى قادرين على اءن نبدل امثالكم و ننشئكم فى ما لا تعلمون (واقعه /62) اخذ شده است . و بسيار در اين معنى بدين آيه كريمه تمسك مى جويند: بل هم فى لبس من خلق جديد (ق /16) و همچنين به كريمه : ((كل يوم هو فى شاءن )) (الرحمن /29)، و به كريمه : ان يشاء يذهبكم و ياءت بخلق جديد (فاطر /17)، و به كريمه : و ترى الجبال يحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب (نحل /89). و همانگونه كه در اثناى اين شماره گفته ايم حقايق صحف عرفانى و حكمى ، تفسير انفسى قرآن و سنت اند.
عارفان را در تجدد امثال اشعار بسيار لطيف است ، از آن جمله مجدود بن سنايى غزنوى فرمايد:

عارفان هر دمى دو عيد كنند   عنكبوتان مگس قديد كنند 

عارف شبسترى در گلشن راز فرمايد:

جهان را نيست مرگ اختيارى   كه آن را از همه عالم تو دارى 
ولى هر لحظه مى گردد مبدل   در آخر هم شود مانند اول 
هميشه خلق در خلق جديد است   وگر چه مدت عمرش مديد است 
هميشه فيض فضل حق تعالى   بود از شاءن خود اندر تجلى 
از آن جانب بود ايجاد و تكميل   وزين جانب بود هر لحظه تبديل 
جهان كل است و در هر طرفة العين   عدم گردد و لا يبقى زمانين 
دگرباره شود پيدا جهانى   به هر لحظه زمين و آسمانى
 

عارف رومى در دفتر اول مثنوى فرمايد:

هر نفس نو مى شود دنيا و ما   بى خبر از نو شدن اندر بقا 
هر زمان نو صورتى و نو جمال   تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال 
عمر همچون جوى نو نو مى رسد   مستمرى مى نمايد در جسد 
آن ز تيزى مستمر شكل آمدست   چون شرر كش تيز جنبانى بدست 
شاخ آتش را بجنبانى بساز   در نظر آتش نمايد بس دراز 
اين درازى مدت از تيزى صنع   مى نمايد سرعت انگيزى صنع 
صورت از بى صورتى آمد برون   باز شد كانا اليه راجعون 
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتى است   مصطفى فرمود دنيا ساعتى است
 

متاءله سبزوارى در شرح اسرار مثنوى در بيان اشعار مذكور مولوى فرمايد:
((هر نفس نو مى شود دنيا...)) متكلمين مى گويند: ((العرض لا يبقى زمانين ))، اعراض عالم در تغير و تبديل است ، و حكما مى گويند العالم متغير. و بعض حكما در جواهر عالم يعنى اجسام و قوى و طبايع ، تجدد و تبديل قائل اند، و عالم طبيعى را بالتمام حادث مى دانند چه جواهر مذكوره و چه اعراض را. و از كلمات عرفاء است كه : ((لا تكرار فى التجلى )). و شيخ شبسترى مى گويد:

بهر جزوى ز كل كان نيست گردد   كل اندر دم ز امكان نيست گردد 
جهان كل است و در هر طرفة العين   عدم گردد و لا يبقى زمانين

پس هر لحظه عالمى تسليم مى شود و عالم ديگر حادث مى شود. و در كلام مجيد به اينكه اشارت است كه اءفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد و نيز ((كل يوم هو فى شاءن )) و نيز ان يشاء يذهبكم و ياءت بخلق جديد. يعنى خواست و برد چه صفات حق و جويى است و مشيش فعلى است و قوه و امكان پيرامون جلالش نيست ، بلى حق و صفات حق قديم است . پس انارش افول ندارد و قديم الاحسان است و باسط اليدين بالعطية است دائما، و قديم التكلم است . و بالجمله آنچه از ناحيه حق است قديم و دائم و ثابت است ((كل شى ء هالك الا وجهه ))، و عالم حادث است ((و لا قديم سوى الله )).
((عمر همچون جوى نو نو مى رسد...)) يعنى عمر عالم و عالميان بوجودات جديده و تجليات متفنّنه صفات اوست و آنا فآنا نو مى شود، مثل آب روان در جويى كه بلندى و پستى داشته باشد ساكن مى نمايد، پس عالم متجدد الامثال است .
((چون شرر...)) يعنى شعله جوّاله كه به سرعت حركت دهى دايره مى نمايد، و قطره باران در نزول خط مى نمايد. ((از تيزى صنع )) مقتضاى اسم سريع است .))
(شرح اسرار مثنوى - ط رحلى - ص 46.)
آن كه متاءله سبزوارى فرموده است : ((و بعضى حكماء در جواهر...)) ناظر به صدر المتاءلهين صاحب اسفار است كه به نحو اكمل تاءسيس برهان بر اثبات حركت جوهرى فرموده است و تشييد و تحكيم اين مطلب بسيار مهم را نموده است ؛ هر چند حكيمانى پيش از آن جناب قائل به حركت و تحولات در طبايع جوهرى بوده اند چنان كه گفته آيد)).
از غزل : ((تازه بتازه نو بنو)) مولايم بشنو:

جلوه كند نگار من ، تازه بتازه نو بنو   دل برد از ديار من ، تازه بتازه نو بنو 
چهره بى مثال او، وهله به وهله روبرو   برده ز من قرار من ، تازه بتازه نو بنو 
زلف گره گشاى او، حلقه به حلقه مو بمو   موجب تار و مار من ، تازه بتازه نو بنو 
عشوه جان شكار او، خانه بخانه كو بكو   در صدد شكار من ، تازه بتازه نو بنو 
دشت و چمن چمد چو من ، لحظه بلحظه دمبدم   ز صنع كردگار من ، تازه بتازه نو بنو 
لشكر بى شمار او، دسته بدسته صف بصف   مى گذرد كنار من ، تازه بتازه نو بنو 
شكر و ثناى او بود، كوچه بكوچه در بدر   شيوه من شعار من ، تازه بتازه نو بنو 
محضر اوستاد من ، رشته برشته فن بفن   عزت و افتخار من ، تازه بتازه نو بنو 
دشمن بيخرد برد، گونه بگونه پى به پى   سنگدلى بكار من ، تازه بتازه نو بنو 
حُسن حَسن فروزد از، سينه بسينه دل بدل   ز نور هشت و چار من ، تازه بتازه نو بنو
 

مدار جهان آن فان بر ((شدن )) است كه هر دم صورتى و پديده اى از قوه به فعل مى رسد، نه اينكه مدار جهان بر ((بودن )) باشد بدين معنى كه هر فعليت ثابت بدون شدن باشد. در چمن هشتم از دشت اول گشتى در حركت مى خوانى : ((قيصرى در شرح آخر فص شعيبى فصوص الحكم در پيدايش شعله آتش و عدم تكرار تجلى و تجدد امثال فرمايد: و يظهر هذا المعنى فى النار المشتعلة من الدهن و الفتيلة فانه فى كل آن يدخل منهما شى ء فى تلك النارية و تتصف بالصفة النورية ثم تذهب تلك الصورة بصيرورتها هواء؛ هكذا شاءن العالم باءسره فانه يستمد دائما من الخزائن الالهية فيفيض منها و يرجع اليها (289 ط 1 چاپ سنگى .)
يعنى اين معنى را - كه در هر آنى فناء و بقاء حاصل مى گردد، و حق تعالى دميدم اذهاب خلقى مى نمايد و اعطاى خلقى جديد مى كند، و خلق جديد از جنس خلق فانى است كه پى در پى فناء و بقاء است و لاجرم تجلى متكرر نباشد و تجدد امثال متوالى حاصل مى شود - به نحو تمثيل در شعله آتش از روغن و فتيله چراغ ، ظاهر مى شود كه در هر آن از روغن و فتيله آتش پديد مى آيد و به صفت نوريت متصف مى شود، سپس اين صورت آتش و نور هوا مى گردد، و پشت سر هم اينچنين است كه نور چراغ بر يك نسق مشتعل نمايد و گمان رود كه از آغاز تا انجام يك شعله بعينه است ؛ شاءن عالم يكپارچه اينچنين است كه همواره از خزائن الهى استمداد مى كند و پى در پى بر او صورتش فائض مى شود و به خزائن الهى بازگشت مى كند و هر لحظه او را صورتى ديگر متجدد مى شود.))
در ذيل دشت دوم گويد: ((دانسته شده است كه متن طبعيت و سرشت و تار و پود آن در جنبش و دگرگونى است كه يك آن آرام ندارد؛ و در عين حركت طبيعت ، وحدت و ثبات صورت و جمال و زيبايى هر موجود طبيعى از آغاز تا انجام محفوظ است ، لاجرم اين امر بدين معنى است كه دمبدم بدون وقفه و سكون ، صورتى مثال صورت نخستين بدو فائض مى شود آنچنانكه گويى كه نمرد و زنده تر شد و از اين تشابه صور و تعاقب افراد متماثل تعبير به تجدد امثال مى كنند.
شيخ اكبر عارف طائى و تلاميذ و پيروان او را در حركت حبى و تجدد امثال ، تعبيرات لطيف و شريف گوناگون است . حركت حبى و تجدد امثال را در مطلق ما سوى الله اعم از مفارق و مقارن قائلند، بخلاف حركت جوهرى كه اختصاص به علم طبيعت دارد.
شيخ اكبر در آخر فص شعيبى گويد: و من اءعجب الامر اءنه (يعنى اءن الانسان ) فى الترقى دائما و لا يشعر بذلك للطافة الحجبا ورقته و تشابه الصور مثل قوله : ((و اءتوابه متشابها.
(ص 285 شرح قيصرى - ط 1 چاپ سنگى )
شيخ اكبر فص شعيبى را از قلب و اطوار آن آغاز كرد و به تجدد اءمثال پايان داد كه آغاز و انجام آن يكى است . در عبارت فوق گويد:
((از شگفت ترين امر اين كه انسان دائما در ترقى است و به سبب لطافت و رقت حجاب و تشابه صور - كه ايجاد امثال متوالى و تجدد امثال است - بدان آگاه نيست ؛ مانند تشابه صور ارزاق كه حق سبحانه فرموده است : كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و اءتوا به متشابها (بقره /25) لطافت و رقت حجاب به اين معنى است كه صانع واهب الصور - جلت عظمته و علا صنعه - از بسكه نقاش و مصور جيره دست است به اسم شريف مصور و به حكم يساءله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شاءن آنچنان پى در پى لحظه فلحظه آن فآن تازه بتازه نو بنو ايجاد امثال مى كند و بدان وحدت صنع و هويت و جمال و زيبايى شى ء را حفظ مى نمايد كه از اين وحدت اتصالى اشخاص محجوب پندارند همان يك صورت شخصى پيشينه و ديرينه آن شى ء است ، قوله تعالى شاءنه : بل هم فى لبس من خلق جديد.
مطالبى ديگر است كه در ذيل ابيات تمثيل در تجدد امثال گفته آيد.

جهان از اين جهت نامش جهانست   كه اندر قبض و بسط بى امان است 

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح استاد صمدی آملی-باب هجدهم

تجلی های ذاتی با سالک چه میکند؟

تجلی های ذاتی با سالک چه میکند؟

چو زلفش را چنين غنج و دلال است   ندانم چهره او در چه حال است 
ز زلف او دل اندر پيچ و تاب است   كه آرامش بسى امر عُجاب است 
دگرگونم دگرگونم دگرگون   جگر خونم جگر خونم جگر خون  
چون پيش آيد تجليات ذاتى   كجا دل را بود صبر و ثباتى
 

ياد آورى همان تجليات ذاتى است كه در بيت 20 به بعد فرمود كه تجليات اسمائى و صفاتى خفيف است ولى تجليات ذاتى سينه را مجروح و پاره پاره مى كند كه الان هم فرموده اند در هنگام تجليات ذاتى جگر خون و دگرگون هستم .
در غزل ((پيچ و تاب )) ديوان ص 28 آمده :

باز دلم آمده در پيچ و تاب   انقلب ينقلب انقلاب 
همچو گياه لب آب روان   اضطرب يضطرب اضطراب 
آتش عشق است كه در اصل و فرع   التهب يلتهب التهاب 
نور خدايست كه در شرق و غرب   انشعب ينشعب انشعاب 
آب حياتست كه در جزء و كل   انسحب ينسحب انسحاب 
شكر كه دل موهبت عشق را   اتهب يتهب اتهاب 
از سر شوق است ؟ اشك بصر   انحلب ينحلب انحلاب 
صنع نگارم بنگر بى حجاب   احتجب يحتجب احتجاب
 

بحث تجليات ذاتى و اسمائى در همين باب گفته آمد. فراجع .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

آیات او حجاب اوست

آیات او حجاب اوست

شنيدى زلف او پوشيد رويش   حجاب اوست آيات نكويش 

اشارت است به رباعى از خواجه ابو سعيد ابوالخير كه گويد:

دى شانه زد آن ماه خم گيسو را   بر چهره نهاد زلف عنبر بو را 
پوشيد بدين حيله رخ نيكو را   تا هر كه نه محرم نشناسد او را
 

مراد از ((زلف )) كنايه از مرتبه امكانيه از محسوسات و معقولات است . و مراد از ((روى )) و ((چهره )) همان مقام ذات است كه آن را به تجلى كثرات پوشيده است و با اين حيله پوشيدن كثرات بر رخ خود، كارى كرد كه نامحرمان به حريم ذات او راه نيابند، لذا همه كثرات محرم ذاتند و آن محرمان مانع ورود نامحرمان دل به قرقگاه رخ او شوند.
بطور اجمال حجاب ، ظلمانى و نورانى است حجابهاى ظلمانى از عالم جسمانيت است ، و نورانى از ماوراى طبيعت كه مجرداتند. ان لله سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفها لاحترقت سبحات وجهه ما انتهى اليه بصره . و ذات احديت در آن حجب كه آنها را مظاهر و اسماء نيز گويند، مختص است . چون اختفاء معنى در صورت بلكه ادق و الطف از اين تمثيل و از اين روى اسماء از جمله حجب ذات شمرده شده اند.
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاءحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون (بقره /164.)
آنچه كه در آسمانها و زمين است آيات نكوى اويند كه زلف او شدند و براى اهل دل محرمند ولى براى غير نامحرم و مانع تجلى ذاتند.

ما سميعيم و بصيريم و هشيم   با شما نامحرمان ما خامشيم 

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

صورت آفرین چگونه است؟

صورت آفرین چگونه است؟

 بزيبايى كه صورت اين چنين است   چه باشد آنكه صورت آفرين است 

به منزله بيان بيت قبل است كه گفته ايم آيينه دل سالك گلشن است آنهم گلشنى است كه صد هزاران از اين گلشن ها، همانند سايه اى است در برابر گلشن دوست لذا در اين بيت گوييم كه اگر زيبايى صورت تو اين است پس زيبايى صورت آفرينت چون باشد. ((الهى بهشت اگر شيرين است بهشت آفرين شيرين تر است )).

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

رویت جمال کبریایی خداوند متعال

رویت جمال کبریایی خداوند متعال

در اينجا امر مريى گشت مبهم   به مرآتين حق و عبد فافهم 

مراد از امر مرئى ، حق تعالى است و در اين امر مرئى عبد هم خودش رامى بيند، و هم حق را در اين مرآت مى بيند كه هر دو ديدن حق است . همين يك اسم كه امر مرئى است هم عبد است و هم حق ؛ منتهى بايد به اين مبهم درست دقت نمود كه تا به سر آن دست يافت ، كه يك حقيقت مبهم است تا بعد بدين حقيقت چگونه مشاهده كند و دو مرآت را از همين يك امر مرئى چگونه تميز دهد.
لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك .

بده آيينه دل را جلايى   كه تا بينى جمال كبريايى 

فهم دو مرآت حق و عبد از آن امر مرئى نياز به تلطيف سر و فراغت بال دارد، و لازمه آن اين است كه دل عبد جلائى يابد تا به شهود جمال او نائل آيد. چون مطلب مذكور در ابيات قبلى در مرآتيت حق و عبد سنگين بود لذا در اين بيت و ابيات بعدى به حالت نصيحت و پند انتقال حاصل شد. بنابرين مى فرمايند كه به جلاى نفس و دل مى شود به مشاهد جمال راه يافت . چون اين حقايق به دانايى مفهومى حاصل نمى شود كه
به هوس راست نيايد به تمنّى نشود   كاندرين راه بسى خون جگر بايد خورد 
اين امر مهم به چشيدن و يافتن و شهود حاصل مى شود كه به حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نگردد، زيرا انسان واقعى حقيقى در عرف عرفان آن كسى است كه به فعليت رسيده است و متصف به صفات ربوبى و محاسن اخلاقى و محامد آداب است وگرنه همان حيوان ناطق يعنى جانور گويا است . (رساله انسان در عرف عارفان .)
در ابتداى فصل دوم رساله انسان در عرف عرفان مولاى مكرمم روحى فداه آمده است كه : ((مراد از عرفان در موضوع رساله عرفان به توحيد صمدى است بدين نظر كه توحيد صمدى كمال سير علمى و غايت قصواى عارف بالله است ، و بدين توحيد، شجره طيبه طوبى گردد بگونه اى كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى اءكلها كل حين باذن ربها. و به عبارت ديگر وجود مساوق با حق است ، و توحيد صمدى ظهور و شهود سلطان وحدت حق تعالى شاءنه در سير انفسى سالك الى الله است كه به علم اليقين بلكه فوق آن به عين اليقين ، بلكه بالاتر به حق اليقين ، بلكه فراتر به برد اليقين دريابد كه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

لطافت هایی در توحید عرفانی

لطافت هایی در توحید عرفانی

چو عين بنده خود اسمى ز اسما است  

همه اسماى حق عين مسمى است 

عين هر شى ء به حسب وجود عين حق است و به حسب حدود غير مسمى است كه در بيت 24 و بيت 25 باب ششم بحث آن گذشت كه اسم عين مسمى است و هم غير مسمى است .

پس اين مرآت عبد عبد است يا حق   تميز مشتق منه است و مشتق

چون در ابيات قبلى فرمود كه عبد در عين و وجودش مرآت حق است ، بلكه اسم است و هر اسمى عين مسمى بحسب وجود است ؛ حال در اينكه اين وجود و مرآت وجودى عبد، عبد است يا حق ؟ و چگونه بايد عبد را از حق تميز داد؟ در جواب گويى كه وجود و مرآت عبد را اگر به حسب صرف وجود بينى حق و مشتق منه است و اگر به لحاظ حد بنگرى عبد است و مشتق . و لذا فرق بين مشتق منه (حق ) و مشتق (عبد) به اصل وجود و حد اوست . پس خلق عين حق است بدين معنى كه حد را بردار و حق را بگذار. اگر اصل وجود را ملاحظه كردى او را مرآت عبد يابى در وجود، و اگر حد را بنگرى او را مرآت حق يابى در ظهور، چه حد ظهور اصل است .
پس هم اشتقاق محفوظ باشد و هم مرآتيت عبد و حق محفوظ بماند تا جمع بين حق و خلق گردد.

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

تاج کرمنای انسانی چیست؟

تاج کرمنای انسانی چیست؟

چرا گردد اين دو آيينه برابر   نهادى تاج كرّمناش بر سر 

اگر نفس ناطقه انسانى به مقام ((من رآنى فقد رآى الله )) رسيد به اين آيه كريمه صعود وجودى مى يابد كه : و لقد كرمنا بنى آدم و حلمناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا (اسراء /70.) چو، مخفف از چون است كه براى تعليل است ، چه اينكه در بيت بعدى نيز به معنى مذكور است .

منبع:شرح دفتر دل-جلد دوم-شارح استاد صمدی آملی

 

مومن مومن نما است

مومن مومن نما است

چنانكه بنده مرآت است و مظهر   خدايش را در اطوارش سراسر 
چو مومن هم ز اسماى الهى است   چنانكه آخر حشرت گواهى است 
تو مومن باش و پس ميباش آمن   كه مومن هست خود مرآت مومن 
تو در او عين خود بينى مقرر   ببيند صورتش در تو مصور 
ببيند در تو اسماء و صفاتش   تو خود را نيز مرآت ذاتش
 

يكى از اسماى حسناى الهى اسم اعظم ((مومن )) است و يكى از اوصاف عبد سالك هم ((مومن )) است ؛ چه اينكه در آخر سوره مباركه حشر حق متعال خود را به اسم ((المومن )) نام برده است كه :
هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما تشركون . و اعيان ثابته كه همان ماهيات و صور علميه اند با اسماء الله اتحاد وجودى مى يابند.
هر كلمه اى در كتاب عالم ، مظهر و مرآت ذات واجب و كمالات اوست ، لذا ذات غيب الغيوبى و اسماى حسنى و صفات علياتش به مظاهر و مرايا شناخته و ستوده مى شوند. يكى از نامهاى بى شمار حق سبحانه ((مومن )) است ، و يكى از اوصاف عبد نيز ((مومن )) است و در اثر آمده است كه : ((المومن مرآت المومن )). و مى توان اين حديث را به دو صورت معنى كرد. در ((مفاتيح الاسرار لسلاك الاسفار)) مولايم ج 2 ص 457 آمده است كه : فتدبر فى معنى المومن مرآة المومن . و من حيث ان المومن مرآة المومن فاذا شهدناه سبحانه شهدنا نفوسنا لان ذواتنا عين ذاته لا مغايرة بينهما الا بالتعين و الاطلاق ، اءو شهدنا نفوسنا فيه لاءنه مرآة ذواتنا. و اذا شهدنا الحق شهد نفسه اءى ذاته التى تعينت و ظهرت فى صورتنا. اءو شهد نفسه فينا لكوننا مرآة لذاته و صفاته .
(شرح القيصرى على الفس الادمى ط 1 ص 85.)
و قال الشيخ فى الفص الشيثى : ((فهو مرآتك فى رويتك نفسك ، و اءنت مرآته فى رؤ يته اسمائه و ظهور اءحكامها.)) و قال القيصرى فى شرحه : و ذلك لان بالوجود تظهر الاعيان الثابتة و كمالاتها، و بالاعيان تظهر صفات الوجود و اءسماؤ ه و احكام اءسمائه لانها محل سلطنتها و اليه اءشار النبى عليه الصلاة و السلام بقوله : ((المومن مرآة المومن )) (ط - ص 108.)
ابيات مذكور در مقام اشارت به همين بيان عرشى شيخ اكبر در متن فصوص و محقق قيصرى در شرح آن دارد. فراجع .
حضرت صدر المتالهين را در مرحله علت و معلول اسفار بيانات ملكوتى است در مرآتيت ممكنات براى حق تعالى كه در فصل سى و سوم اين مرحله مطرح كرده است بدين عنوان : فصل كيفية كون الممكنات مرايا لظهور الحق فيها و مجالى لتجلى الا اله عليها، قد اشير فيما سبق ان جميع الماهيات و الممكنات مرآئى لوجود الحق تعالى و مجالى لحقيقته المقدسة ، و خاصية كل مرآة بما هى مرآة اءن تحكى صورة ما تجلى فيها... الى ان قال : فثبت اءنه كما اءن الاشياء بوجه مرائى ذات الحق و وجوده فكذلك الحق مرآة حقايق الاشياء، مرآتية كل واحد من المرآتين بوجه غير الاخرى .
آنكه فرمود: ((تو مومن باش و پس مى باش آمن )) براى آن است كه عبد مومن در امان اسم شريف مومن حق متعال است زيرا عبد هر اسمى از اسماء الله دولت همان اسم در او حاكم است . جناب شيخ اكبر در باب 558 فتوحات در معرفت اسماى حسناى الهى به حضرت اسم مومن اشارت مى كند و در شرح اين اسم فرمايد:
حضرة الامان و هى للاسم المومن .

معطى الامان المومن الرب الذى   ما زال يدعوه الورى بالمومن 
فهو العليم بحقه و بحقنا   و بماله منا و ما للممكن

  و لهذا الاسم ايضا

اذا كان الامان لكل خائف   فقد حاز المشاهد و المواقف 
و آتاه المنزه كل شى ء   على كتب و اشباه المعارف 
فيصبح عارفا لا يعتريه   فصور فى الهباة و فى العوارف 
ولكنى سترت لكون ربى   يريد الستز فى حق المكاشف
 

و هى لعبد المومن فان كل حضرة لها عبد كمالها اسم الهى فاول حضرة تكلمنا فيها هى لعبد الله و يتلوها عبد ربه لا عبد الرب فانه ما اءتى هذا الاسم فى كلام الله الا مضافا ثم عبدالرحمن ثم عبدالملك فم عبد القدوس ثم عبد السلام ثم عبد المومن . پس عبدالمومن در امان اين اسم شريف الهى بمقدار سعه وجودى خود او است . عبد عين خود را در مرآت حق متعال مشاهده مى كند و حق تعالى اسماء و صفات خود را در مرآت عبد مى نگرد كه :

ظهور تو بمن است و وجود من از تو   فلست تظهر لولاى لم اك لولاك 

انسان در ارتقاء وجوديش بجايى مى رسد كه همه چيز را در آيينه حق تعالى مى بيند منتهى از مراحل ابتدايى خوابهاى خوش گرفته كه طليعه اى از نبوت است تا به معارج انسانى رسد كه به تعبير عارفان به كشف تام و كشف اتم راه يابد كه كشف تام و اتم محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم ) قرآن كريم است .
آنكه فرمود: ((ببيند صورتش در تو مصور)) براى آن است كه انسان مظهر اتم حق تعالى است كه

فرستاديم آدم را به بيرون   جمال خويش بر صحرا نهاديم 

معنى المومن مرآة المومن هم در ذات و هم در صفات و هم در افعال است كه انسان ذاتا و صفاتا و افعالا بوزان ذات حق و صفات و افعال او است . فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

 

مرات حق

مرات حق

چرا كه حق شده مرآتش آنگاه   ز مرآتش شود از خويش آگاه 

 چون سالك از عين ثابتش كه همان جدول وجودى اوست مى گيرد كه

ما جدولى از بحر وجوديم همه   ما دفترى از غيب و شهوديم همه

و عين ثابت وى نيز شانى از شئون ، و آيتى از آيات حق است لذا عبد در مرآت حق خود را به تماشا مى نشيند، و آنچه كه در تمثلات با مثال و بى صورت ، و تجليات ذاتى و اسمايى در حال توجه خاص عرفانى و انسانى مشاهده مى كند، همه و همه خند را در آيينه حق متعال مشاهده كردن است كه در اين صورت آن مومن ذاتى مرآت اين مومن بالعرض مى گردد.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

عین ثابت شانی از شئون او است

عین ثابت هر موجودی شانی از شئون او است

كه عين اوست شانى از شئونش   بود وصفى و رسمى در كمونش 

چون هستى مطلق را قيد و حد نيست و بين او و مظاهر وجوديش بينونت و صفى است نه عزلى ، و تمايز محيطى و محاطى است نه تقابلى ، لذا عين ثابت هر موجودى از آن جمله عين ثابت سالك ، شاءنى از شئون وجود مطلق و مطلق وجود و مجموعه هستى است كه قائم به اوست .
از شئون وجودى حق به مظاهر و آيات و وصف و رسم و علامت او نام مى برند كه : ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب (آل عمران /190.)
كلمات وجودى عينى آيات اويند در عين و در متن خارج ، و اعيان ثابته آيات و علامات اويند در علم ، كه همه صور علميه موجودات عينى در صقع ذات ربوبى اند و لذا وصف و رسم در كمون ذات حق اند. فتدبر.
بايد توجه داشت كه تجليات عارف را ديدن ، او را از توحيد صمدى قرآنى هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن باز ندارد كه : من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانى . در غزل بيدل دانستى كه :

واقف آمد بر وقوف اهل دل در اين مقام   آنكه فرق و نفض و ترك و رفض را در كار داشت 

پس بايد اى عزيز توجه داشته باشى كه همه مثال اويند كه : ((من رآنى فقد راءى الله .)) پس هر چه از عين ثابتش متجلى است ظهور اوست

عین ثابت چیست؟

عین ثابت چیست؟

ظهور عين سالك بهر سالك   ظهور حق بود اندر مسالك 

آنچه براى سالك تجلى مى كند همان عين ثابت او است و عين ثابت او هم همان ظهور حق تعالى در طريقه سالك است . دليل آن بيت بعدى است .

چه عين ثابتش با حضرت حق   مغاير نيست در هستى مطلق 

صور علميه موجودات در صقع ذات ربوبى ، در لسان عارف به اعيان ثابته و در نزد حكماء به ماهيات تعبير مى شود و اين حضرت علميه مظاهر اسماء و صفاتند. لذا اعيان ثابته به منزلت ابدان اسماء و صفاتند، چنانكه اعيان خارجى به منزلت ابدان اعيان ثابته اند.
اين ماهيات اعنى اعيان ثابته ، از ذات الهى به فيض اقدس و تجلى اول فايضند چنانكه در خارج از حضرت علميه به فيض مقدس فايضند؛ و هر دو فيض اگر چه مقدسند ولى اولى اقدس است .
آنچه از فيض ازلى عايد هر موجودى شده است ، نور اقدس وجود است و آن نور سره چون به لحاظ حدود ملحوظ گردد اسماى اعيان بر آنها نهاده مى شود و كثرت پديد مى آيد و اين حدود و تعينات از يكديگر متمايز مى گردند.

اين حدود را در لسان حكماء ماهيات گويند و در لسان عرفان اعيان ثابتان . پس هر موجودى را عين ثابت خاصى است كه منشاء پيدايش آثار وجودى اوست و محل قابل گرفتن فيوضات بارى تعالى و مبداء وهاب فيض به لسان حال هر عينى كه همه استعداد و تقاضاى ذاتى اوست ، افاضه مى فرمايد. (مآثر آثار ج 1 - اعيان ثابته ) پس سالك كوى يار نيز آنچه دارد از تجلى حق در عين ثابت خود كه همان ذات اوست دارد. ((فاينما تولوا فثم وجه الله )) ((اءنا عند المنكسرة قلوبهم .))

منبع: شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

اصولى در باب تمثلات و تجليات اسمايى و ذاتى

اصولى در باب تمثلات و تجليات اسمايى و ذاتى

در فصل چهارم رساله عرشى ((انسان در عرف عرفان )) اصولى ايمانى و اعتقادى در اعتقادات ايمانى مطرح شده است كه ذكر بعضى از آنها در مقام براى فهم رموز آيات و روايات و اسرار تمثلات و تجليات ذاتى و اسمايى خيلى مناسب مى نمايد.
اصل 1: يكى از اصول اين كه : بسيارى از آنچه كه در ماوراى نشاءه طبيعت به انسان روى مى آورند بروز و ظهور ملكاتى اند كه انسان به كسب يا اكتساب در مزرعه ذات خويش كاشته است چه هر كس زرع و زارع و مزرعه خود است ، و به عبارت ديگر مهمان سفره خود است كه ((الدنيا مزرعة الاخرة ))؛ پس بدان كه ملكات نفس مواد صور برزخيه اند؛ و برازخ نفوس مطابق سوابق سازندگى آنها مر ذوات خودشان را است . و به بيان گرانقدر شيخ اجل سعدى :

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر كاى نور چشم من بجز از كشته ندروى

و ديگرى گفته است :

درخت و سبزه برآيد ز باغ و اين گويد كه خواجه هر چه بكارى ترا همان رويد

چند واقعه اى كه نقل كرده ايم همه از خود من برخاسته اند و بيرون از من نبودند، در كريمه لهم ما يشاءون فيها و لدينا مزيد (سوره ق /35) و در كريمه للذين اءحسنوا الحسنى و زيادة (يونس - 27)، و نظائر آنها از آيات و روايات فهم و تدبر بسزا لازم است .
اى عزيز همه ادراكات و تمثلات از جدول وجودى است و درونى است مثل احضار ارواح كه معنايش اين نيست كسى خارج از تو از درب خانه مثلا وارد خانه مى شود بلكه ارتقاء صعودى انسان است فافهم . و احكام و اوضاع و احوال ماوراء طبيعت را با عالم طبيعت قياس مكن ...

برای مطالعه این اصول به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

ادامه نوشته

شطح چیست؟شطحیات عرفا چه دلیلی دارد؟

شطح چیست؟شطحیات عرفا چه دلیلی دارد؟

و چون در تجليات ذاتى و اسمايى گاهى سالك دچار شطحيات مى شود لذا در ابيات بعدى چنين آمده است كه :

چو با مرآت صافى چشمه هور   مقابل شد بتابد اندر او نور 
ز نور خور چنان آيدش باور   كه مى گويد منم خورشيد خاور 
انا الشمسى كه او گويد در آن حال   انا الطمس است زان فرخنده اقبال 
خزف چون بى بها و بى تميز است   با آيينه هميشه در ستيز است 
حديث چشم با كوران چه گويى   خدا را از خدا دوران چه جويى
 

در اسفار اربعه بحسب اعتبار ارباب شهود گويند: سفر اول از خلق به حق به رفع حجب ظلمانيه و نورانيه است يعنى از مقام نفس به مقام قلب تا

مقام روح تا به مقصد اءقصى و بهجت كبرى كه همان جنت مزلفه متقين است ارتقاء وجودى يافتن و بالا رفتن است . وقتى سالك به مقصد واصل شد جمال حق را مشاهده مى كند و در ذات او فانى مى شود. و براى او در اين سفر روحانى مقامات سبعه و حالات هفتگانه از نفس و قلب و عقل و روح و سر و خفى و اخفى است تا در اين مراتب وقوف كند و حالش به مقام و ملكه مبدل گردد. و اين همان مراتب ولاء و بلاد عشق است كه عارف رومى بدان اشارت مى كند:

هفت شهر عشق را عطار گشت   ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم 

پس وقتى سالك ذات خود را در حق فانى كند سفر اول او به انتها مى رسد و وجود او حقانى مى شود و بر او محو عارض مى گردد كه چه بسا از وى شطح هم صادر شود. و عامى جاهل نسبت به او گمان ناروا، روا مى دارد در حالى كه مَثَل سالك در اين مقام مثل آئينه صافى است كه نور در او مى تابد و آنچنان از تابش نور خورشيد در جانش باورش مى آيد كه خود او آفتاب وجودى ((الله نور السموات و الارض )) است ، و لذا انا الحق و اءنا الشمس مى گويد. اگر چه نبايد اين را بگويد ولى در اين حال مى گويد كه در حقيقت انا الشمس او اءنا الطمس است چون محو در جمال هور و خور يعنى آفتاب وجودى حق شد. پس ‍ اگر عنايت الهى شامل حال سالك شود محو او زائل مى گردد و صحو شامل او مى شود و خود را در مقابل حق متعال اهل تضرع و آه و توبه مى يابد و عبوديت حق را دارا مى شود كه اگر كسى او را به شطحيات وى در حال محو خبر دهد او منكر مى شود و استغفار مى نمايد و توبه مى كند.
خزف سفال گلى است . آنانكه راهى نرفته اند و به اين حقايق نرسيده اند در مقابل آئينه جان عارف كه احيانا بر اساس محو شطحى از او صادر
گردد به مقابله برمى خيزند و راه دشمنى را در پيش مى گيرند و لذا نبايد اين حقايق را در پيش كوران مطرح نمود كه از خدا دوران خدا طلب نمودن آب در هاون كوبيدن است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

برخی از مکاشفات و تمثلات با مثال علامه حسن زاده آملی

برخی از مکاشفات و تمثلات با مثال علامه حسن زاده آملی

در كلمه شصت و نه صد كلمه فرمود: ((آن كه به نعمت مراقبت متنعم است مى داند، كه هر چه مراقبت قوى تر باشد تمثلات و واردات و ادراكات و منامات زلالتر و عبارات كه اخبار برزخى اند، رساتر و شيواترند. گاهى اىن بى ذوق چيزكى چشيده است كه : التوحيد ان تنسى غير الله ، معرفة الحكمة متن المعارف ، يا حسن خذ الكتاب بقوة . اما تمثلات چه بسيار.
آن كه در ذيل اين كلمه عرشى فرمود: ((اما تمثلات چه بسيار)) حدود بيست و سه واقعه از وقايع بى شمار تمثلات و تجليات با مثال و بى صورت را در فصل سوم از رساله قيمه ((انسان در عرف عرفان )) خودش نقل فرموده اند كه در ابتدا بنابر آن بود كه اين وقايع با اصول متفرع بر آن به عنوان كلمه اى از هزار و يك كلمه قرار گيرد كه خداوند رازق روزى مشتاقان سير انسانى كرده است كه به صورت رساله اى مستقل با نام مذكور در آمده است كه داراى چهار فصل و يك خاتمه است و تا اين تاريخ كه 27/11/76 برابر 19/ شوال 1418 هجرى قمرى است اصل 45 از فصل چهارم اين رساله به رشته تحرير در آمده است كه خداوند توفيق زيارت چهره دلاراى دستخط اصلى اين رساله از محضر مقدس مولايم را عطا كرده است كه به داشتن زيراكس آن مترنم شده ام و از آن به جهت شرح دفتر دل رزق بر مى دارم خداوند متعال بر طول عمر شريف مولاى مكرمم بيافزايد تا حقايق جبروتيه از بطنان عرش تحقيق جان الهى اش تنزل يافته و در مشهد كتابت و تكلم به جانهاى مشتاقان كوى حقيقت وصول يابد.
اما نقل بعضى از وقايع
در ابتداى آن فرمود: ((اينك برخى رويدادهاى سلوك عرفان عملى را معروض مى داريم تا اصول مستنبط از آنها و متفرع بر آنها در فصل بعد گفته آيد، تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد. بسم الله مجريها و مرسيها:
واقعه 2: اين كمترين حسن حسن زاده طبرى آملى گويد: در صبح روز شنبه نهم ذى الحجه 1387 ه‍ ق ، روز عرفه به امتثال دستورى كه از استادم علامه طباطبايى - روحى فداه - اشتغال داشتم و در مراقبت و توجه تام نشسته بودم ، واقعه اى بر من روى آورد كه صدايى شديدتر از رعدهاى قوى سهمگين به گوشم خورده ، فهميدم كه حالتى به من دست داد، بحمد الله هيچ ترس و هراسى به من روى نيآورده بود، ولى همه بدنم مثل كسى كه سرماى سخت بر او مستولى شده مى لرزيد، جهان را روشن و به رنگ بنفش مى ديدم ، در اين حال سوره مباركه انبياء را به من نمودند و به روى من گشودند و من آن را تلاوت مى كردم ، پس از براهه اى از زمان از آن حال باز آمدم ، و از كثرت وجد و سرور و ذوق ، بسيار گريستم و تا چندين روز بى تابى شگفتى داشتم .

واقعه 3: و در شب جمعه يازدهم رجب 1388 ه‍ ق مطابق با 12/7/1347 ه‍ ش ، بر اثر مراقبت و حضور، التهاب و اضطراب شديدى داشتم ؛ و با برنامه عملى جناب استاد علامه طباطبايى - رضوان الله عليه - روزگار مى گذراندم تا قريب يك ساعت به اذان صبح كه به ذكر كلمه طيبه ((لا اله الا الله )) اشتغال داشتم ، ديدم سرتاسر حقيقت و همه ذات مملكت وجودم با من در اين ذكر شريف همراهند و سرگرم به گفتن لا اله الا الله اند؛ ناگهان به فضل الهى جذبه اى دست داد كه بسيار ابتهاج به من روى آورد.
مثل اين كه تندبادى سخت وزيدن گيرد آنچنان صدايى پى در پى بدون هيچ مكث و تراخى بر من احاطه كرد، و سيرى سريع پيش آمد كه هزار بار از سرعت سير جت سريع السير در فضا فزونتر بود، و رنگ عالم را بدان گونه كه ديده ام از تعبير آن ناتوانم ، عجب اينكه در آن اثناء گفتم : چه خوش است كه به دنيا برنگردم ؛ وقتى اين معنى در دلم خطور كرده به ياد عائله افتادم كه آنها سرپرست مى خواهند، باز گفتم : آنها خودشان صاحب دارند، به من چه ؛ تا چيزى نگذشت كه از آن حال شيرين باز آمدم و خودم را در آنجا كه نشسته بودم ديدم . ان الله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغيوب .
از روى داد اين حالت گفته ام .

از مردم ديو و دد بردن چه خوش است در گوشه خلوت آرميدن چه خوش است
بى ديدن چشم و راه پيمودن با سير دو جهان كردن و ديدن چه خوش است

واقعه 4: صورت واقعه اى را از تلاوت سوره مباركه واقعه در شرح عين شصت و سوم كتاب ما ((سرح العيون فى شرح العيون )) به عربى نقل كرده ام خلاصه آن به فارسى اين كه :
در شب سوم ماه شعبان سنه يك هزار و چهارصد و نه هجرى قمرى ، در منزلم در قم سوره مباركه واقعه را تلاوت مى كردم ، تا به كريمه و اءما ان كان من المكذبين الضالين فنزل من حميم و تصلية جحيم رسيدم ناگهان ديدم كه جحيم برايم متمثل شده است و زبانيه آن بالا گرفت كه فرموده حق سبحانه ((و برزت الجحيم لمن يرى )) را به شهود عيان مشاهده كرده ام بدون اين كه جحيم مرا مس كند و آزار نمايد با اين كه تمثل در صقع ذات مدرك متحقق است زيرا كه تمثل نحوى از ادراك است .
در آن حال به دو امر مهم ملهم شده ام :
يكى اين كه براى انسان پاك از دنس رجس و رين ، و حافظ مراقبت و عنديت و اخلاص ، و عامل به اعمال و افعال صالح صحيح است يعنى امكان دارد كه به هر آيه اى از آيات قرآنى ، و به هر واقعه خبرى آن خواه در خارج تحقق يافته است و يا هنوز تحقق نيافته است روى آورد يكايك آنها برايش تمثل يابد، به خصوص اگر داراى توجه تام و همت و جمعيت در تمثل و مشاهدت آنها بوده باشد.
امر دوم اين كه تمثل جحيم در صقع نفس مدرك مطلبى است ، و بروز آن براى نفسى جحيمى مطلبى ديگر است به گونه اى كه مطلب نخستين سبب اذيت و آزار مدركش نباشد بلكه موجب علم ابتهاجى و شهود انبساطى او گردد، بخلاف مطلب دومين كه سبب عذاب اليم است فتبصر.
در ديوانم آمده است :

وارداتى كه بدل مى رسد از مكمن غيب ار بود همنفسى بو كه كنم اظهارش

واقعه 9: بعد از نماز صبح جمع 15 ج 2 سنه 1389 ه‍ ق = 7 شهريور 1348 ه‍ ش ، در حال توجه نشسته بودم ، پس از برهه اى بدنم به ارتعاش آمد ولى خفيف بود. بعد از چند لحظه اى شنيدم شخصى با زبان بسيار شيوا و شيرين اين آيه كريمه را قرائت مى كند: ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما ولى من آن شخص را نمى ديدم ، و من هم از شنيدن آن آيه صلوات مى فرستادم . در آن حال يكى به من گفت : بگو يا رسول الله ، و من در پى در پى مى گفتم يا رسول الله .
و پس از آن با جمعى از مخلوقى خاص محشور شدم كه گفت و شنود بسيارى با هم داشته ايم . بعد از آن كه از آن حال باز آمدم متنبه شدم كه تلاوت آيه فوق براى اين جهت بود كه روز جمعه بود، و ذكر صلوات در اين روز بسيار تاءكيد شده است .

واقعه 10: در بعد از ظهر جمعه هشتم ذوالحجه 1387 ه‍ ق كه روز ترويه بود، در حالتى بودم كه ديدم صداى اذان بگوشم مى آيد و تنم مى لرزد، و مؤ ذن در پهلوى راست من ايستاده است ، ولكن من به كلى چشم بسوى او نگشودم و جمال مباركش را به نحو كامل زيارت نكردم ، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه مى كرد و پنهان مى شد؛ از يكى ديگر كه شخص او را مى ديدم ولى او را نشناختم پرسيدم اين موذن كيست كه بدين شيوايى و دلبريايى اذان مى گويد؟ گفت اين جناب پيغمبر خاتم محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، از شنيدن اين بشارت چنان گريه بر من مستولى شده است كه از آن حال باز آمده ام .
در قصيده تائيه عائره ((ينبوع الحياة )) (ديوان ط 2 ص 458) در اشاره بدين واقعه گفته ام :

تنورت من نور الجمال المحمدى بتطهير ذاتى من صبوع بشربة
سمعت بآذانى فصول اءذانه فيالذة قد اءقبلت صوب مهجتى
بكيت بكاء عاليا حينما قضى حبيب اله العالمين لصحبتى
و يا حسن صوت لست اءقدر وصفه على صوت داود باءحسن لهجة
و كم نلت من اءمثال هذا التمثل تمثل عذب يا لها من عذوبة

واقعه 12: در مبارك سحر ليله چهارشنبه هفدهم ربيع المولود 1402 ه‍ ق ، مطابق 23 ديماه 1360 ه‍ ش ، شب فرخنده ميلاد خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم ) و وصى او صادق آل محمد - صلوات الله عليهم - كه مصادف با شب شصتم از ارتحال حضرت استادم علامه طباطبايى صاحب تفسير ((الميزان )) بود، به ترقيم رساله ((اءنه الحق )) به عنوان يادنامه آنجناب اشتغال داشتم ، ناگهان مثال مباركش با سيماى نورانى حاكى از سيماهم فى وجوههم من اثر السجود برايم متمثل شد - فتمثل لها بشرا سويا - و با لهجه اى شيرين و دلنشين از طيب طويّت و حُسن سيرت و سريرتم بدين عبارت بشارتم داد: ((تو نيكو صورت و نيكو سيرت و نيكو سريرتى )) تا چند لحظه اى در حضور انورش مشرف بودم - رضوان الله تعالى عليه ، و اءفاض علينا من بركات انفاسه النفيسة
اى عزيز مهمترين ذكر مراقبت است كه مقام عنديت است و مصاحبت با حق تعالى . همنشين از همنشين خو مى گيرد و بدان شناخته مى شود، و بقول فصيح لبيد بن ربيعه صحابى : و المرء يصلحه القرين الصالح .
اى عزيز بعد از آن فرعون هلاك شد حق تعالى با كليمش (عليه السلام ) بناى مواعده گذاشت ، قوله سبحانه : و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون و انتم تنظرون . و اذا واعدنا موسى اربعين ليلة ... (قرآن كريم - سوره بقره - آيه 50 و 51)؛ تا فرعون نفس را نكشى از اربعين كليمى لوحى بر موسى روح لائح نخواهد شد.

واقعه 15: در شب سيزدهم ج 1 سنه 1391 ه‍ ق = 15/4/1350 ه‍ ش ، در آمل به مراقبت نشسته بودم - و اين شب مصادف با شهادت بى بى من ليلة القدر و اءم ابيها، و اءم الائمة الاحد عشر، عصمة الله الكبرى سيده نساء العالمين حضرت فاطمه بنت خير البشر - صلوات الله عليها - بوده است - پس از برهه اى ، اضطراب و بى تابى بسيار سخت و سهمگين عارضم شده بود، و بعد از آن انتقالى شگفت به من روى آورد كه از آن خلوت رويا لذت بسيار برده ام ؛ و آن اين كه گوشه اى از حقيقت كريمه ((و اذ الوحوش حشرت )) (التكوير - 6) را به من نمودن ، اشباح و اشكالى برايم متمثل شده اند، و به خصوص حيوانات گوناگون را رؤ يت كرده ام .
صابر باش كه اگر دير شود، مسلما دروغ نخواهد شد؛ قوله سبحانه ((و لربك فاصبر)) (المدثر - 8) زود زود نمى دهند تا كم كم ظرفيت حاصل شود... علاوه اين كه كسانى كه ديرتر مى گيرند پخته تر مى شوند و بهتر و برتر مى گيرند. برخى را مى شناسيم كه زود راه برايش باز شده است ولكن اكثر حرفهاى او ساحلى است نه لّجّه اى ، اما براى جناب آخوند ملا حسينقلى همدانى پس از بست و دو سال راه باز شده است و چه اهل راز شده است . به نكته 641 كتاب هزار و يك نكته اين كمترين رجوع بفرماييد.
و نيز برخى از واقعه هاى ديگر چنان كه در قصيده شقشقيه ديوانم گفته ام :

مرا زين گونه حالاتست بسيار نيارم گفتنش از بيم جاهل
به كتمانى نهانتر از نهانى بسر آورده ام طى منازل
ولى تا دم برآوردم ز دردم دهنها باز شد چون غرق نازل
به يكسو شعله ور شد شر حاسد به يكسو حمله ور شد طعن عاذل

اين بود گوشه اى از عبارات حضرت مولى در رساله انسان در عرف عرفان كه در مورد تمثلات و تجليات اسمائى و صفاتى و ذاتى بيان شده است ، و همه اين حقايق زير سر مراقبت و حضور و عنديت است كه ((شهود ملكوتى با عقول اكتسابى حاصل نمى شود فافهم .))

ز عقل و هوش بيرون نزد ما آى كه عقل و هوش را ره نيست آنجاى

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

برخی از تمثلات بی مثال حضرت علامه حسن زاده

برخی از تمثلات بی مثال حضرت علامه حسن زاده

تجليات ذاتى اى برادر   كه فوق آن نمى باشد مصور 
تجليات اسماء و صفاتى   خفيف است و تجليات ذاتى 
نمايد سينه ات را جرحه جرحه   چو همام شريحت شرحه شرحه 
تجلى گاه همچون باد صرصر   فرود آيد به دل الله اكبر 
بسان گرد باد و برگ كاهى   نمايد با تو ار خواهى نخواهى 
تجلى چونكه اينسانت ربودت   بلرزه آرد آندم تار و پودت 
ز جايت خيزى و افتى و خيزى   همى افتان و خيزان اشك ريزى 
بود اين جذبه هاى بى مثالى   ندارد هيچ تصوير خيالى
 

 جرحه يعنى مجروح شدن و شرحه شرحه يعنى پاره پاره و قطعه قطعه ؛ و مراد از ((همام شُريحت )) همان جناب همام بن شريح است كه در خطبه متقين نهج البلاغه آمده است . ايشان به محضر عرشى حضرت امير المؤ منين (عليه السلام ) مشرف شد: روى اءن صاحبا لاءميرالمومنين (عليه السلام ) يقال له همام كان رجلا عابدا، فقال له يا امير المؤ منين ، صف لى المتقين حتى كانى اءنظر اليهم فتثاقل (عليه السلام ) عن جوابه ثم قال : يا همام ، اتق الله و احسن ف‍((ان الله مع الذين اتقوا و اللذين هم محسنون )) فلم يقنع همام بهذا القول حتى عزم عليه فحمد الله و اءثنى عليه و صلى على النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) ثم قال (عليه السلام )... قال : فصعق همان صعقة كانت نفسه فيها، فقال (عليه السلام ) اما و الله لقد كنت اخافها ليعه ثم قال : اهكذا تصنع المواعظ البالغة باءهلها؟.
عرض كرد متقين را برايم وصف بنما، حضرت ديد او خيلى آشفته حال است چند جمله اى در مورد متقين فرمايش فرمود كه همام آرام نشد و بالاخره جناب همام حضرت را به حرف در آورد تا صيحه اى كشيد و جانش با همان صيحه مفارقت كرد و حضرت فرمود موعظه بالغه با دلها اينچنين مى كند و من هم از همين واقعه هراسناك بودم .
تجليات ذاتى نيز دل عارف را اينچنين پاره پاره مى كند يعنى به همين صورت كه سخنان موعظه اى جناب مولى الموالى على وصى با جان همام كرد.

پر دلى بايد كه بار غم كشد   رخش مى بايد تن رستم كشد 

در تجليات ذاتى هيچ عارف از خود اختيارى ندارد لذا در يك اضطراب و دگرگونى ذاتى است كه چه بسا حالات گوناگون داشته باشد مثلا از جايش با سرعت بر مى خيزد و مى افتد و گاهى ناخود آگاه به اطراف پرت مى شود و به در و ديوار مى خورد و دردها و رنجها مى بيند و شايد اعضا و جوارح او تا ماهها درد داشته باشند؛ و چه بسا شخص در آن هنگام در كنار آتش باشد و يا در لبه چاه و يا نوك قله و اين حال روى آورد و در آتش بسوزد و يا در چاه و دره سقوط كند و هيچ توجهى به خود نداشته باشد. در اين لحظات مثل يك برگ كاهى را مى ماند كه گردبادى تند و شديد و سرد او را بردارد و بى اختيار وى را به هر سو كه بخواهد ببرد.
ابيات مذكور همانند ديگر ابيات دفتر دل و ديوان بيان شرح حال صاحب دفتر دل است كه از باب ((فاما بنعمة ربك فحدث )) آمده است .
در اين گونه تمثلات ، مثال و صور مطرح نيست لذا تعبير به تجليات ذاتى مى شود. چه اينكه براى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز وحى هاى بى مثال سنگين بود.
در نكته 530 هزار و يك نكته آمده است ((بحار (چاپ كمپانى ص 362) از امالى شيخ به اسنادش روايت كرده است ، عن هشام بن سالم عن ابى عبدالله (عليه السلام ) قال قال بعض اصحابنا اصلحك الله كان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول قال جبرئيل و هذا جبرئيل ياءمرنى ثم يكون فى حال اءخرى يغمى عليه ؟ قال فقال ابو عبدالله (عليه السلام ) انه اذا كان الوحى من الله ليس بينهما جبرئيل ، اءصابه ذل لثقل الوحى من الله ؛ و اذا كان بينهما جبرئيل لم يصبه ذلك فقال قال لى جبرئيل و هذا جبرئيل .
از اين حديث گرانقدر و از ديگر روايات حاكى از اختلاف حال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنگام نزول وحى استفاده مى شود كه حال حضرتش در هنگام وحى بى تمثل سنگين تر از حال او در هنگام وحى با تمثل بود. و اين معنى را اهل سلوك بخوبى لمس مى كنند و ادراك مى نمايند كه چون جذبه هاى بى تمثل صورت دست دهد سخت در قلق و اضطراب افتد بلكه گاهى شدت جذبه با مجذوب چنان كند كه گردباد با برگ كاه ، بخلاف حالتى كه با حصول تمثل صورت است .
شايد علتش اين باشد كه در حال تمثل صورت با مثال ماءلوف و ماءنوس عالم شهادت محشور است بخلاف خلاف آن كه با مجرد بحت و حقيقت عارى از صورت است .
و يا علتش اين باشد كه عالم شهادت نشاءه افتراق است و غيب عالم انفراد؛ لاجرم وحدت و سلطه با اين است كه جمع است ؛ و آن چون متكثر است ضعيف است از اين روى هر چه توجه روح انسان به عالم جمع بيشتر شود دهشت او بيشتر است كه با قوى تر روبرو مى گردد.)) انتهى .

تمثلات بى مثال و تجليات ذاتى براى حضرت علامه روحى فداه :

به ابياتى از قصيده شقشقيه ديوان در مقام گوش دل بسپار:

شب ديگر بخلوتخانه عشق   خيال وصل او گرديد حايل 
كه يا رب هر دو دستم از چپ و راست   بگرد گردنش بادا حمايل 
همى از آسمان ديدگانم   فرو مى ريختم باران هاطل 
زمين دامنم از سيل اشكم   بسان ملك دابو گشت و هشتل 
گهى در صحن خانه پيچ و تابم   چو ماهى اى كه در خشكى ساحل 
گهى بر درب و ديوار افتادم   كه گويى مرغكى شد نيم بسمل 
بقرآن ملتجى گشتم در آن حال   كه چون قرآن نباشد هيچ معقِل 
فتادم باز بر خاك و در آنگاه   چه گويم زانچه وارد گشت بر دل 
همه او شد همه او شد همه او   همه دل شد همه دل شد همه دل 
ندانستم كه رو بنمود معشوق   من از آن طلعت فرخنده غافل 
چه خوش كانحال تا صور سرافيل   نمى شد از من دل داده زايل
 

در رساله گرانسنگ مولايم ، مسمى به ((انسان در عرف عرفان )) كه در چهار فصل و يك خاتمه ترتيب يافته است در فصل سوم وقايعى از حالات حضرتش كه در سير و سلوك عملى برايش رخ داده است را نقل فرمود و اين فصل را چنين آغاز فرموده است كه : ((فصل سوم : غرض مادر اين فصل ، توجهى به سير و سلوك عرفانى و حكايت طايفه اى از تمثلات و القاءات سبوحى و رويدادهاى حالات روحانى متفرع بر آنها است تا در فصل پس از آن به اصولى كه هر يك مفتاح كارگشا براى اهل معنى در فهم اسرار و رموز بسيارى از آيات و روايات است اشارتى شود. والله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغيوب .
در واقعه هفتم آن در مورد تمثلات بى مثال كه برايش رخ مى داد چنين فرمود:

((واقعه 7: وقتى حضرت استادم علامه آقا سيد محمد حسين طباطبايى - رضوان الله عليه - از من پرسيدند كه آيا تمثل بى صورت يعنى كشف بى مثال هم به شما دست مى دهد و روى مى آورد؟
عرض كردم آنچه را كه مشاهده مى كنم همه با مثال اند. و گاهى عظمت نظام هستى آنچنان مرا مى گيرد و مضطربم مى نمايد كه اگر خودم را از آن حال انصراف ندهم ، جانم از بدنم مفارقت مى كند.
آن جناب فرمود: همين معنى كشف بلا صورت و مثال است ، و از اين كه خودت را انصراف مى دهى كارى خوب و محبوب و مطلوب است تا كم كم به عالم ماوراى ماده و فوق آن انس بگيرى .
راقم گويد: آنگاه كه سالك مجذوب عظموت و جلال و جبروت وجود مطلق و كبريايى نظام احسن آن مى شود، از آن حالت تعبير به كشف بى صورت و بى مثال مى شود. بند نوزدهم دفتر دل در اين مقام كه بيان تجليات مى كند شيرين تر از قند است )).
در ادامه اين واقعه فرمود:
((غزل بيدل )) از ديوان اين كمترين (ص 36 - ط 2)، و همچنين برخى از ابيات اوائل قصيده لاميه شقشقيه از ديوانم (ص 93 - ط 2) هر يك ناظر به يك كشف بى مثال است كه برايم روى آورده است .
اما ((غزل بيدل )) اين كه :

بيدلى اندر دل شب ديده بيدار داشت   آرزوى ديدن رخساره دلدار داشت 
گاه از پندار فصلش ميخراشيدى رخش   گاه در اميد وصلش گونه گلنار داشت 
گاه از برق تجلى ميخروشيدى چو رعد   گاه از شوق تدلى شورش بسيار داشت 
گاه ورقاى فؤ ادش گرم در تعزيد عشق   زمزمه موسيچه سان و نغمه موسيقار داشت 
گاه در تكبير و در تهليل حى لا يموت   گاه در تسبيح سبحان سبحه اذكار داشت 
گاه از فيض شهودى محو استرجاع بود   گاه از قبض شروق جلوه استغفار داشت 
گاه آه آتشين از كوره دل مى كشيد   گاه بر سندان سينه مشت چكش وار داشت 
گردباد جذبه اش پيچيد همچون برگ كاه   گر چه در اطوار خود طومارها اسرار داشت 
تا بخود آمد كه دلدار است آنسلطان حسن   با جمالش در ميان آينه بازار داشت 
يا ربا او عشق مى ورزيد و او دنبال يار   يار اندر ديده اش او انتظار يار داشت 
بيدل بيچاره بودى بيخبر از ماجرا   كوست عشق و عاشق و معشوق را يكبار داشت 
واقف آمد بر وقوف اهل دل در اين مقام   آن كه فرق و نفض و ترك و رفض را در كار داشت 
نجم اندر احتراق جذبه اى بى چند و چون   پرتوى از جلوه جانانه را اظهار داشت
 

در مورد اين غزل در يك تشرف يابى ام ، حضورى مى فرمود كه در اين تمثل بى مثال در وضع عجيبى بودم و اين حال مثل اين مى ماند كه يك چيزى از لجه دريا حركت كند كه تا به ساحل برسد طول مى كشد و انسان الان در ساحل دريا منتظر آن بماند چقدر بايد انتظار بكشد و مى داند كه تحفه اى در حال آمدن از لجه دريا است ، اين حال كه پيش مى آمد آنچنان از خود بى خود مى شدم كه به در و ديوار مى افتادم . و اين برايم ملكه شده بود كه هر موقع به اين حال مى افتادم معلوم بود كه در انتظار مقدم دوست بسر مى برم .
در رساله انسان در عرف عرفان در واقعه هفدهم باب سوم فرمودند ((در بعد از ظهر جمعه 25 ج 1 سنه 1396 ه‍ ق = 6/1/1355 ه‍ ش در منزل قم تنها بودم ، جذبه اى بى مثال روى آورده ، و حقيقت يوم تبدل الارض غيرالارض و السموات و برزو الله الواحد القهار (قرآن كريم سوره ابراهيم /49) برايم تجلى كرده است ، و اضطرابى كه سلطان اسم اعظم قهار در آن اقتضاء مى كرد بر من مستولى شد كه افتان و خيزان با گريه و زارى در و ديوار را مى بوسيدم و زمين و آسمان را و به خصوص خورشيد را ناز مى كردم ، در هر حال حالى بود كه بقول عارف شبسترى در ((گلشن راز)):

كه وصف آن به گفتگو محال است   كه صاحب حال داند كان چه حال است 

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

 

تجلیات اسماء و صفاتی و ذاتی چیست؟

تجلیات اسماء و صفاتی و ذاتی چیست؟

تجليات اسماء و صفاتى   كشاند تا تجليات ذاتى

فصل هفتم از فصول مقدمه قيصرى را در كشف و انواع آن و تجليات الهيه شاءنى بسزا است . و در ابتداى فصل دوم آن نيز گويد: الفصل الثانى فى اسمائه و صفاته تعالى ، اعلم ان للحق سبحانه و تاعلى بحسب كل يوم هو فى شاءن شئونا و تجليات فى مراتب الالهية و ان له بحسب شئونه و مراتبه صفات و اسماء... هر جا سلطان وجود قدم نهاد عساكر اسماء و صفات در پاى ركاب اويند، ولى دولت اسماء و صفات اقتضى مى كند كه براى سالك هر يك از اسماء و صفات علياى الهى را ظهورى خاص باشد و مطابق با حال وى با مناسبت خاص آن پياده شود، و در اين صورت تجلى مقام و احديت اسماء است و سالك مطابق با حدوث حالش با اسمى از اسماء الله حشر مى يابد و دولت آن اسم در او تجلى مى كند چه اينكه در باب اول دفتر دل اسم شريف ((كن )) و در باب دوم اسم شريف ((محيى )) و ديگر اسماء متجلى گشت .
البته تجليات اسماء و صفات را براى هر شخصى مطابق با قابليت او شاءنى خاص است مثلا چه بسا اسمى براى شخصى جمالى جلوه گرى كند ولى همين اسم براى شخص ديگر بنحو جلال متبلور گردد و هكذا در شئون ديگر. و اسماء الله دائما در تجلى اند زيرا كه اسماء الله تعطيلى ندارند، لذا وجودات تعينات خلقيه ته تجليات الهيه در مراتب كثرت است ، چه اينكه زوال آنها به تجليات الهيه در مراتب وحدت است .
در چشم اهل توحيد تحقق جميع عوالم غير متناهية و حقايق جميع اشياء من البدو الى الختم اعتبارات و لحاظات آن وحدت حقه حقيقيه اند كه همه مرايا و مظاهر بلكه تجليات و ظهورات و تطورات و تشئنات او سبحانه اند، كل يوم هو فى شاءن ، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .
تجليات كه همان ظهورات است در لسان قرآن مجيد و روايات اهل عصمت و وحى كه در حقيقت مرتبه نازله قرآن و به مثابت بدن آن و قرآن اصل و روح آنها است ، تعبير به ((يوم )) شده است . ((كل يوم اى تجليات و ظهورات ، انفطار موجودات از ذات واجب تعالى و اشتقاق اين كلمات وجوديه از مصدرشان كه وجود واجب است مى باشد و همگى قائم به اويند به نحو قيام فعل به فاعل . (نهج الولاية از يازده رساله ص 193) لذا عارف بالله و سالك كوى حق به هر چه مى نگرد حق را متجلى مى بيند و همه اين تجليات را تجليات اسمايى و صفاتى او مى داند و اين تجليات اسمائى و صفاتى انسان را به تجليات ذاتى مى كشاند كه تجليات اسمايى و صفاتى نسيم الهى است ، و لذا در كثرات حق به صورت مثالى ظهور مى يابد.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

سخنان حضرت علامه با هلال ماه

سخنان حضرت علامه با هلال ماه

لذا در ابيات بعدى مرغ حسنى حق را در چمن زار طبيعت در حال مشاهده چه مى نگريد كه به هلال عالم گويد:

هلالم را جمالى در كمال است   كه وصف آن به گفتگو محال است 
فزون از آنكه گفت آبروى يا راست   و يا همچون كمان شهريار است 
و يا نعلى كه از زر عيار است   و يا گوش فلك را گوشوار است
 

آنكه فرمود: ((كه وصف آن به گفتگو محال است )) را با دو بيت بعد بيان فرمود و دو بيت اخير اشارت به دو بيتى از چهار مقاله عروضى است كه در وصف ماه آمده است :

اى ماه چو ابروان يارى گويى   يا نى چو كمال شهريارى گويى 
نعلى زده از زر عيارى گويى   در گوش سپهر گوشوارى گويى
 

سخن در وصف ماه فوق اينگونه تشبيهات و تعبيرات است .
اينك مرغ لاهوتى حسنى را بنگر كه چگونه در چمن ماهتاب نظام هستى به ذكر حق در آمده است كه اين انس ذكر را بدنبال آورده است !

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

حال روحانی حضرت علامه در زمان سرودن این ابیات

حال روحانی حضرت علامه در زمان سرودن این ابیات

شود مرغ حق آن فرزانه سالك   كه با ذكر حق است اندر مسالك 

مسالك جمع مسلك به معنى راه و روش و طريقه است . ذكر حق را نيز در نزد اهل حق شاءنيت خاص است .

هلال اينك بود با من مقابل   كه هوش از سر برد آرامش از دل 
ز تقدير عزيز است و عليم است   كه شكلش همچو عرجون قديم است
 

اشارت است به آيات 39 و 40 سوره يس : و الشمس تجرى لمستقر لها ذلك تقدير العزيز العليم و القمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم . هلال كه جمع آن اهله و اهاليل است ماه نو شب اول الى شب سوم يا الى شب هفتم - هلال دو شب آخر ماه يعنى بيست و ششم و بيست و هفتم و ديگر شبهاى قمر خوانند. عرجون - عراجين ج خوشه خرما يا خشك و كج و يا بن و آن گياهيست شبيه سماروغ - درخت كج شده شاخهاى بريده از وى و منه قوله تعالى حتى عاد كالعرجون القديم . (فرهنگ جامع )

هوا از بس كه صاف است و زلال است   فضا از بس كه آرام است و لال است 

در مورد ابيات مذكور حضرت مولى فرموده است : ((وقتى به بيت دهم در مورد سالك فرزانه و ذكر حق رسيدم كه در حال سرودن آن بودم ، در روستاى ييلاقى ايراء لاريجان بودم و هواى آن روز بسيار صاف و زلال بود و داشت غروب مى شد كه هلال ماه كه همان اوائل ماه بود پيدا شد و من به مشاهده جمال دلرباى هلال و آن هواى صاف آن غروب بودم كه سرودن بيت دهم پيش آمد؛ در همان حال ، مرغ حق را كه همان سالك فرزانه و ذكر ((يا حق )) او است و مرغ چمن را و به حرف در آمدن آن در حال ديدار چمن را به خودم و ديدن هلال و آن زيبايى و هواى صاف و زلال تنظير كردم . چون همينطور بطور مداوم زبان باز شده بود كه هلال و آن هواى زلال را ناز مى كردم و مى گفتم هلال هلال ، چه زيبا است و هوا هم چقدر صاف و زلال ...))

منبع: شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

تشبیه ذاکر خدا به مرغ آواز خوان درون چمن

تشبیه ذاکر خدا به مرغ آواز خوان درون چمن

چنانكه مرغ تا بيند چمن را   نيارد بستنش آنگه دهن را 

به منزله تنظير براى بيت قبلى است . به مرغى كه به چمن زار رسيده است كسى زمزمه و آواز را به او ياد نمى دهد زيرا

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود   اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش 

در وهله اول مرغ به ياد چمن مى افتد سپس اين ذكر او را به چمن انس مى دهد و بعد از آنكه اين مرغ و آن بلبل به چمن رسيدند خودشان به سخن در آيند و او را ناز كنند. قهرا در اين ذكر هرگز غفلت راه ندارد زيرا كه آن انس مقام عنديت تامه است ، و اينها همه از بركات وجودى تجليات نسيمى است .
حافظ گويد:

مرا مگوى كه خاموش باش و دم در كش   كه مرغ را نتوان گفت در چمن خاموش 

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

ذکر در ابتدا و انتهای سیر و سلوک

ذکر در ابتدا و انتهای سیر و سلوک

در اول ذكر آرد انس با يار   در آخر ذكر از انس است و ديدار 

معنى ذكر يعنى به ياد خدا بودن است و قلب سالك صادق هم بر اثر مداومت در حضور و انصراف فكر به قدس جبروت و دوام ذكر حق ، به نطق مى آيد و اين ذكر موجب انس با حق مى گردد، كه اين قسم ذكر يعنى به ياد حق بودن انس آور است . وقتى انس با حق پيدا شد سالك بر اساس اين انسش او را ناز مى كند همانند اينكه شما اگر با فردى ماءنوس مى شويد بدين نحو كه اول ديگران او را به شما معرفى مى كنند و شما به ياد او مى افتيد تا او را مى يابيد و با او ماءنوس مى شويد؛ بعد از اينكه با او انس يافتيد، از آن به بعد هر وقت به ياد او مى افتيد و آثار او را مى بينيد او را ياد مى كنيد و حرف او را مى زنيد و آن انس موجب مى شود كه آثار وجودى او را ناز كنيد و دائما به ياد او باشيد قهرا چون با او ماءنوس شديد او را دوست داريد و نازش مى كنيد، در اين اينجا هم اول به ياد او ذاكر مى شويد و هى پرس پرسان كه آب كجاست . سپس با او آشنا مى شويد و انس مى گيريد و دوباره آن انس باعث مى شود كه دائما به ياد باشيد و وى و آثار وجودى او را ناز كنيد. لذا هر كسى كه با حق انس دارد آثار او را هم دوست دارد و به همين جهت همه كلمات نظام هستى كه آثار حق اند را نيز دوست دارد، و با آثار او هم زمزمه و سوز و آه دارد.
هر سالكى بايد به نظام هستى و همه كلمات وجودى آن به ديد محبت و دلسوزى بنگرد كه همه مخلوق حق و مظاهر ظهورى هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن اند لذا معنى ندارد كه كسى بگويد دوستدار حق است ولى مخلوق او را دوست نداشته باشد. فتدبر.
در بيت 81 قصيده تائيه آمده است :

و فى الذكر انسى ثم فى الانس ذكره   تسلسل ذاك الدور يومى و ليلتى 

تجلیات نسیم گونه با سالک چه میکند؟

تجلیات نسیم گونه چیست و باسالک چه میکند؟

دو عالم را كند يكجا فراموش   بگيرد شاهد خود را در آغوش 

عارف در اين حال زبان حالى دارد كه در ابيات تبرى حضرت مولى روحى فداه آمده است :

مُن نه مرد اين ور و نه مرد آن ور هسمه   من گرفتار دل و شه جانه دلبر هسمه 

سفر بنمايد از هر چه نمود است   بسوى آنكه او عين وجود است 

مراد از ((نمود)) كل ما سوى الله است كه همه نمود و آيات آن وجود واحد غير متناهى حق تعالى اند.

تجليات با مثال

در تمثل با صورت ماءلوف و ماءنوس با عالم شهادت محشور است ، بخلاف آن كه با مجرد بحت است . و يكى از دلايلى كه در نسيم بودن تمثلات با مثال مطرح است اين است كه عالم شهادت نشاءه افتراق است و عالم غيب انفراد، و آن چون متكثر است ضعيف است از اين روى هر چه توجه روح انسان به عالم كثرت بيشتر شود دهشت او كمتر است چه اينكه هر چه توجه او به عالم جمع و انفراد بيشتر گردد دهشت او بيشتر است كه با قوى تر روبرو مى گردد.
در تجليات نسيمى حق با چهره جمالى ظهور مى يابد و لذا رباينده است و آن مستلزم لطف و رحمت و قرب باشد. جناب محقق لاهيجى در شرح گلشن راز در بيان تجلى جمالى اين را فرموده است و با تمثلات با مثال نيز قابل تطبيق است چنانكه ملاحظه گرديد. وقايعى از تمثلات با مثال براى مولايم در ذيل بيت بيستم به بعد مى آيد.

مر او را زمزمه است و سوز و آه است  

چه آهى خود نسيم صبحگاه است 

اين زمزمه ها و سوز و آه از اثرات آن تجلى هاى مانند نسيم و بى مثال است كه سالك را در اين مقام توجه بحق مى دهد كه به سوز و آه مى افتد و لذا داراى ذكر مى گردد زيرا به آه افتاد كه اين آه نشاط آور است و همين سوز و آه او را به ذكر مى كشان

منبع: شرح دفتر دل-جلد دوم-شارح:استاد صمدی آملی

تجلی های نسیم گونه چیسند؟

تجلی های نسیم گونه چیسند؟

تجلى ، گاه مانند نسيم است   كه زو نه جسم و جان را لرز و بيم است 
نسيمى كان وزد بر غنچه گل   شكوفايش نمايد بهر بلبل 
بسالك مى فزايد انبساطش   كه دنيا را كند سم الخياطش
 

 سَمّ الخياط سوراخ سوزن را گويند. تجلى نسيمى در جسم و جان لرزه و بيم بوجود نمى آورد بلكه جان را شكوفا مى كند و انسان را به حرف در مى آورد و او را منبسط مى كند و به ذكر در مى آورد.
آنچنان به سالك بسط و سعه وجودى دهد كه دنياى پهناور ظاهرى در نزد سالك مكاشف بمنزله يك سوراخ سوزنى مى گردد كه دل وى مى خواهد از اين نشاءه بدر رود و آنسويى گردد و به جهان پهناور غير متناهى آنجا سفر كند

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

انواع تجلیات بر قلب عارف

انواع تجلیات بر قلب عارف

به بسم الله الرحمن الرحيم است   تجلى ها چو صرصر تا نسيم است 

صرصر، باد تند و باد سخت و شديد و سرد را گويند و نسيم ، باد ملايم و هواى خنك است .
بسم الله الرحمن الرحيم را در اين باب تجلى خاص است كه در تجليات تجلى كرده است ، و خود را بصورت تجليات حق متعال بر قلب عارف نشان مى دهد. و قلب عارف و اصل را نيز در اين مشهد انقلابى خاص است كه محل ظهور نزل الهيه است . همانگونه كه عالم وجود در تجدد است ، عالم انفسى عارف را تجدد بى نهايت است .
تجلى را جناب عبدالرزاق قاسانى در اصطلاحات صوفيه چنين معنى كرد كه : التجلى : ما يظهر للقلوب من انوار الغيوب آنچه كه براى دلها از روشنيهاى غيب ظهور مى كند است . يعنى نور مكاشفه كه از بارى تعالى بر دل عارف ظاهر مى شود. چه اينكه به خلقت جهان نيز گفته مى شود از باب اينكه عالم تجلى اوست و همه چيز را او آفريد.
يا مراد از تجلى ، انكشاف شمس حقيقت حق است تعالى و تقدس از غيوم صفات بشرى به غيبت آن . و تجلى را نيز همانند ترتيب در نظام هستى ، انواعى است كه بحث آن مى آيد.
مراد از ((تجلى ها)) در مصراع دوم ، همان حقايق ملكوتيه الهيه است كه بر قلب عارف روى مى آورد؛ و همان نسائم قدسى است كه شميم جان او مى گردد. چنانكه بعضى گفته اند: التجلى رفع حجبة البشريه لا اءن يتلون ذات الحق عزوجل ، و الاستتار ان يكون البشرية حائلة بينك و بين شهود الغيب .
تجلى هايى كه در قلب عارف رخ مى دهد يا بى مثالند و يا با مثال ، كه قسم اول بسيار سنگين است و موجب اضطراب و انقلاب عجيب او مى گردد ولى قسم دوم آرامبخش و ملايم است . در اولى او را همانند باد صرصرى در مى نوردد و مثل پر كاهى او را در فضاى غير متناهى مى گرداند. ولى دومى او را مثل باد بهارى و نسيم شبانگاه نوازش مى دهد. بيان قسم اول از بيت بيست و سوم به بعد همين باب بيايد. ولى در مورد قسم دوم كه تجليات با مثال كه نسيم گونه است از بيت دوم به بعد آمده است

منبع»باب نوزدهم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

حالات و مکاشفات سالکان الی الله

حالات و مکاشفات سالکان الی الله

شده يكجايى هر جايى آندم   نه در عالم نه در بيرون عالم 

تمثلات و حالاتى پيش مى آيد كه به ظاهر در گوشه اى از اتاق نشسته است ولى در اطوار وجودى خود در حال سير است كه مربوط به باطن عالم است . چنانكه از عارفى بشنوى كه بگويد در حال خلوت و سكوت نشسته بودم و در حالت خاص خود اينچنين در عالم سفر كرده ام و اين حقايق را ديده ام با ديده استبعاد ننگرى كه حق است و آن حال وى نه در عالم ظاهر است كه مربوط به جان او و اطوار وجودى و شئون حالات اوست و نه در بيرون عالم است كه در ذات اوست و ذاتش هم جزئى از اين عالم است . البته هر چه مراقبت قوى تر باشد، اثر حال توجه بيشتر و لذيذتر و اوضاع و احوالى كه پيش مى آيد قوی تر است. در اشعار حضرت علامه آمده است :

مرا زين گونه حالاتست بسيار   نيارم گفتنش از بيم جاهل 
به كتمانى نهانتر از نهانى   به سر آورده ام طى منازل 
ولى تا دم بر آوردم ز دردم   دهنها باز شد چون عرق نازل 
به يكسو شعله ور شد شر حاسد   به يكسو حمله ور شد طعن عاذل
 

و نيز در همين رابطه در رساله ((انسان در عرف عرفان )) فرمودند:
((بسيارى از آنچه كه در ماوراى نشاءه طبيعت به انسان روى مى آورند بروز و ظهور ملكاتى اند كه انسان به كسب يا اكتساب در مزرعه ذات خويش كاشته است چه هر كس زرع و زارع و مزرعه خود است ؛ و به عبارت ديگر مهمان سفره خود است كه ((الدنيا مزرعة الاخرة ))؛ پس بدان كه ملكات مواد صور برزخيه اند، و به بيان گرانقدر شيخ اجل سعدى :

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر   كاى نور چشم من بجز از كشته ندروى 

چند واقعه اى كه نقل كرده ايم همه از خود من برخاسته اند و بيرون از من نبودند، در كريمه لهم ما يشاءون فيها و لدينا مزيد (سوره ق /35) و در همين معنى جناب متاءله سبزوارى در شرح مثنوى معنوى چه نيكو فرموده است : ((وسايط در حشر همه ذاتيه و داخله اند، نه خارجه از ذات و باطن ذات نفوس مثل اين عالم دنيا)) انتهى .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

هشتن حجاب دیده

هِشْتن حجاب دیده

خوشا آنگاهى كه خاموش است و گويا   حجاب ديده هِشت و هست بينا 

 هِشْت فارسى فهلوى قديم است به معنى گذاشت است . و بهشت هم به معناى گذاشتن است و حرف باء براى زينت است .
حال خاموشى همان حال توجه عرفانى خاص است كه در حضور تام و مراقبت كامل است كه شخص در آن حالش خاموش است ولى در عين حال گوياست و چونكه حجاب ديده را فرو گذاشته است و چشم دل او باز شده ، لذا حقايقى را مشاهده مى كند و به اسرارى ناطق است كه اهل معرفت بدين اشارت مى دانند كه واقع امر چگونه است . هر آن كس ز حكمت برد توشه اى ، جهانى است بنشسته در گوشه اى .
در غزل طلعت دوست ديوان آمده است :

درس حيرت حسن از پير طريق آموخت   لب فرو بست و بدل شورش و غوفا دارد 

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی 

مراتب سیر و سلوک

مراتب سیر و سلوک

خوشا آنگاهى كه در سر فؤ اد است   فزون از اوج عقل مستفاد است 

مقام فؤ اد فوق قلب است ، يعنى نقطه اوج قلب را فؤ اد گويند كه از عقل مستفاد نيز بالاتر است و بحث آن در ابواب سابق گفته آمد.

خوشا وقتى كه اندر صحو معلوم   مر او را حاصل آيد محو موهوم 

در مقام صحو معلوم و هواى صاف و زلال حقيقت توحيد صمدى قرآنى همه موهومات از هذا، ذاك ، ذلك ، محو مى شود و حقيقت هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن ظهور مى نمايد.
همه از دست شد و او شده است   اءنا و اءنت و هو، هو شده است 
در سفر اول ذات سالك فانى مى شود و سلطان فاينما تولوا فثم وجه الله بر او متجلى مى گردد و در اين صورت بر او ((محو)) عارض مى گردد و شطحيات دارد و ديگران در حق او ناپسند گويند.
تا چون عنايت الهيه دريابدش محوش زائل گردد و صحو شاملش شود كه اقرار به ذنبش و عبوديتش مى كند پس از آنكه اظهار به ربوبيت كرد، عارف بسطامى گفته است : الهى ان قلت يوما سبحانى ما اعظم شانى فانا اليوم كافر مجوسى فاقطع زنارى و اقول اءشهد اءن لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله .
نكته 914 هزار و يك نكته : ((در تتميم آخر فصل ثالث شرح قيصرى بر فصوص الحكم آمده است كه : كما قال امير المؤ منين (عليه السلام ) فى حديث كميل رضى الله عنه : صحوا المعلوم مع محو الموهوم الخ .
و اين صحو بعد از سفر ثالث تام مى شود و به بقاء الهى باقى مى ماند و آنگاه سالك در عوالم جبروت و ملكوت و ناسوت مسافرت مى كند و اعيان و لوازم اعيان اين عوالم را مشاهده مى نمايد. جناب صدر المتاءلهين در پايان فصل هفتم موقف هفتم الهيات اسفار گويد:
و اعلم اءن من صفى وجه قلبه عن نقوش الاغيار و نفض عن ذاته غبار التعلقات و صقل مرآة عين عقله عن غشاوة الوساوس و العادات و ماتت نفسه عن نفسه و استغرق سره فى بحر جلال الله و عظمته و حشر الى مولاه باقيا ببقائه ((من كان لله كان الله له )) فاذا رجع الى الصحو بعد المحو و خرج الى التفصيل بعد الاجمال و التكميل و الى الفصل بعد الوصل و التحصيل لتمكنه فى حضرة الاحدية و استقراره فى الحد المشترك الجامع بين الحق و الخلق بل بين الامرية و الخلقية نفذ حكمه و امره و استجيب دعوته و تكرم بكرامة التكوين و تكلم بكلام رب العالمين ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم . مى بيند كه خداست و دارد خدايى مى كند.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

دفتر دل حضرت علامه الهامی از جانب غیب بود

دفتر دل حضرت علامه الهامی از جانب غیب بود

خوشا وقتى كه دل اندر خروش است   كه نظم دفتر دل با سروش است 

مراد از سروش جبرئيل امين (عليه السلام ) است . و اين ابيات حكايت از حال خاص جناب مولى حسن زاده روحى فداه در هنگام سرودن دفتر دل دارد؛ چه اينكه سراسر ديوان حضرتش در اربعين ها و سوز و گدازها و ذكر و دعا و فكر و تعقل بود و لذا مى فرمودند كه در حال عادى به نحو تخيل با در نظر گرفتن موضوعى نمى توانم حتى یک بيت هم شعر بگويم . در اين بيت هم مى فرمايند كه سرودن دفتر دل با جناب جبرئيل و سروش غيبى بود لذا وقتى دفتر دل به اتمام رسيد و بار ديگر به سروده ها رجوع كردم ديدم اين من نبودم كه سرودم بلكه گوينده و سراينده ديگرى بود كه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن . و لذا راقم بر اين باور است كه دفتر دل در مقام و مرتبه قرب فرائض گفته شده است كه اول به صورت انزال دفعى و بارقه اى الهى بر قلب حضرتش بود و سپس به صورت تنزيل بنحو نظم و ابيات آن در نوزده باب و وصيت و خاتمه متحقق شده است ، ذلك فضل الله يؤ تيه من يشاء لذا سخن از جبرئيل مطرح شده است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

خوشا به حال سالک الی الله

خوشا به حال سالک الی الله

خوشا آن جذبه هاى آتشينى   كه رهرو يابد اندر اربعينى 

جذبه ها بر دو قسم است ، جذبه هاى بى مثال كه همانند بار صرصر است و جذبه هاى با مثال كه همانند نسيم است و در باب نوزدهم گفته آيد.

خوشا شوريده اى منزل به منزل   كشد بار غمش را با سَر دل 
خوشا شور و خوشا سوز و خوشا آه   كه سالك را ربايد گاه و بيگاه 
خوشا حال سجود ساجدينش   مناجات و قنوت عابدينش 
خوشا آن ذاكر فرخنده خاطر   كه دارد خاطرى از ذكر عاطر
 

 خاطر ذاكر از ذكر، عاطر و عطر آگين است .

خوشا آنگاهى كه با ماه و ستاره   دو چشم سالك آيد در نظاره 

اشارت است به روايتى كه در مجمع البيان ذيل آيه 191 و 192 آل عمران : ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى اللباب الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار از جناب مولى امير المؤ منين (عليه السلام ) در مورد جناب خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده است . در تفسير نور الثقلين ج 1 ص 422 فرمود:
فى مجمع البيان روى الثعلبى فى تفسيره باسناده عن محمد بن الحنفية عن اءبيه على بن اءبيطالب (عليه السلام ) ان رسوله الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) كان اذا قام من الليل يسوك ثم ينظر الى السماء ثم يقول فى خلق السموات و الارض الى قوله فقنا عذاب النار.
و روى محمد بن على بن محبوب عن العباس بن معروف بن عبدالله بن المغيره عن معوية بن وهب قال سمعت اءبا عبدالله (عليه السلام ) و ذكر اءن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) قال كان يوتى بطهور فيخمر عنه راءسه و يوضع سواكه تحت فراشه ثم ينام ما شاء الله فاذا استيقظ جلس ثم قلب بصره الى السماء و تلا الايات من آل عمران ان فى خلق السموات و الارض الايات ثم يستن (يستاك ) و يتطهر ثم يقوم الى المسجد فيركع اربع ركعات على قدر قراءته ركوعه (و سجوده على قدر ركوعه ثم ) يركع حتى يقال متى يرفع راءسه و يسجد حتى يقال متى يرفع راءسه ثم يعود الى فراشه فينام ما شاء الله ثم يسيتقظ فيجلس فيتلو الايات من آل عمران و يقلب بصره فى السماء ثم يستن و يتطهر و يقوم الى المسجد فيصلى اربع ركعات كما ركع قبل ذلك ثم يعود الى فراشه فينام ما شاء الله ثم يستيقظ فيجلس فيتلو الايات من آل عمران و يقلب بصره فى السماء ثم يستيقظ فيجلس فيتلو الايات من آل عمران و يقلب بصره فى السماء ثم يستن و يتطهر و يقوم الى المسجد فيوتر و يصلى ركعتين ثم يخرج الى الصلاة .
(مجمع البيان ج 2 ص 554 ص 555) ذيل آيه 191 و 192 آل عمران ).
در اين روايت ، هم نحوه تهجد جناب خاتم الانبياء صلوات الله عليه و آله تبيين شده است و هم تلاوت آيات مذكور آل عمران در نگاه شبانه به آسمانها و ستارگان مطرح شد. براى نماز شب حضرت خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) سه مرتبه از خواب بيدار مى شدند و در هر مرتبه اى كه چهار ركعت نماز مى گذاردند آيات مذكور را تلاوت مى فرمودند. ترجيع بند ديوان مولايم را نيز در اين مشهد شاءنى بسزاست فتاءمل .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

آداب سیر و سلوک در کلام علامه حسن زاده آملی

آداب سیر و سلوک در کلام علامه حسن زاده آملی

خوشا صوم و خوشا صمت و خوشا فكر   خوشا اندر سحرها خلوت ذكر 

بدين وزان نيز شاعرى سروده است كه :

صمت و جوع و سَهَر و خلوت و ذكر به دوام   ناتمامان جان را كند اين پنج تمام 

جوع ، صوم است و صوم نفس را مظاهر اسم شريف ((يا من يطعم و لا يطعم )) بار مى آورد؛ و سكوت و صمت او را به خودش دعوت مى كند و ارتباط نفس را از بيرون قطع مى كند و ((من كيستم )) را بر مى انگيزاند؛ و بيدارى در شب او را با وحدت انس مى دهد و از كثرت مى رهاند؛ و خلوت او را از هر چه كه غير است و منافى با دل و دلدار اوست مبرى مى كند؛ و ذكر به دوام او را با معشوقش كه جمال و كمال مطلق است مجانس مى سازد.

نكته : تا دهن بسته نشد دل باز نمى شود. از سيد كائنات (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت است كه چون فرزندان و نبيره هاى آدم (عليه السلام ) بسيار شدند در نزد وى سخن مى گفتند و وى ساكت بود گفتند اى پدر چه شد شما را كه سخن نمى گويى ؟ گفت اى فرزندان من چون خدا جل جلاله مرا از جوارش به بيرون فرستاد با من عهد كرد و گفت : گفتارت را كم كن تا به جوار من برگردى . (كلمه 246 هزار و يك كلمه ج 2 ص 144.)

چرا از خود نرستى ؟

چرا از خود نرستى ؟

تهى دستى در اين بازار هستى   نمى دانم چرا از خود نرستى 
برون آ يكسر از وسواس و پندار   كه تا بينى حقيقت را پديدار
 

عالم شكارگاه آفريده شده و انسان نيز شكارچى ؛ و تور شكار هم به انسان داده شده است از تو حركت و از خدا بركت ، با حواس خمسه ظاهرى عالم طبيعت به شكار وى در آيد و به دام او افتد، و با قوه خيال عالم مثال منفصل به تور او در آيد، و با قوه عقل عالم عقول و مفارقات را شكار كند و با دل دلدار را و سپس خود به شكار حق در مى آيد كه حق دلبر او مى گردد و با اسماى جلالى خود بساط دل را جمع مى كند كه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .
بايد تن به عرفان عملى داد تا به مراد دل رسيد. اما راههايى كه براى رسيدن به حقيقت است را در ابيات بعدى بيان مى كند.

منبع:جلد دوم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

دل ساهی

دل ساهی

چو قلب آدمى گرديد ساهى   ز ساهى مى نبينى جز سياهى 

ساهى غافل و فراموشكار را گويند.

دل ساهى دل قاسى عاصى است  

دل عاصى است كو از فيض قاصى است 

قاسى سخت دل و سنگدل و بى رحم ، عاصى نافرمان و سركش ، و قاصى دور شونده را گويند. سوره زمر 23: اءفمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه ، فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله اولئك فى ضلال مبين ان الذين عند ربك لا يستكبرون عن عبادته و يسبحونه و له يسجدون (آخر اعراف ) در اين كريمه در مقام بسيار شامخ عنديت نيز تدبر داشته باش كه كسانى در نزد او هستند چگونه اند؟ آرى آنكه با جمال و جلال مطلق محشور است سخنى جز او ندارد. (رساله نور على نور) ص 38.
در كلمه شصت رساله صد كلمه آمده است : ((آن كه نفس آگاه دارد روى دل را با الله دارد، و فرموده كشاف حقايق ، امام به حق ناطق جعفر صادق (عليه السلام ) را كه : القلب حرم الله فلا تسكن فى حرم الله غير الله حلقه گوش خود كند.))
حيات قلب انسانى همان حضور و مراقبت است .

منبع:جلد دوم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

توصیه های مهم علامه حسن زاده املی

توصیه های مهم علامه حسن زاده املی

اگر آرى براى من بهانه   سخن بسيار آيد در ميانه 
اگر خواهى كه يابى پايه دل   بكار بندگى مى باش كامل 
اگر خواهى كه يابى قرب درگاه   حضورى مى طلب درگاه و بيگاه 
اگر خواهى مراد خويش حاصل   ز ياد حق مشو يك لحظه غافل
 

مراد همان حضور و مراقبت است كه تخم سعادت است . مراقبت كشيك نفس كشيدن است ، از خويشتن غافل نشدن است . و مراقبت مفتاح است و هر چه مراقبت كاملتر باشد تمثل حقايق صافى تر است . كليد همه مشكلات مراقبت است و تخم هر گونه سعادت مراقبت است و مراقبت وظيفه هر فرد مسلمان است و هر چه مراقبت كاملتر باشد عوائد نفس كه نزل و موائد الهيه اند زلالتر و صافى تراند، و از اغبار و استتار دورترند تا اينكه حقيقت و واقع اشياء كما هى بر مراقب آشكار گردد كه صدق محض و حق طلق است و عين مكيال و معيار است و ديگران را ميزان قسط.
ولى الله اعظم امير المؤ منين در مناجات خود خواسته است كه :
اللهم نور ظاهرى بطاعتك ، و باطنى بمحبتك ، و قلبى بمعرفتك ، و ر.حى بمشاهدتك ، و سرى باستقلال اتصال حضرتك يا ذاالجلال و الاكرام .
و اهم اين فقره هاى مناجات ، فقره ((و سرى باستقلال اتصال حضرتك )) است و سر انسان در اتصال به حضرت حق استقرار داشته باشد و ادب مع الله را مراعات و مراقبت كند و اين حضور است كه نور است و عارف بالله بدان مرزوق است . ان لربكم فى ايام دهركم نفحات الا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها.

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

نصیحت های دلسوزانه علامه حسن زاده آملی

نصیحت های دلسوزانه علامه حسن زاده آملی

چرا در بندگى دارى تو زفتى   نيابى مثل خود خلق شگفتى 
چگونه قطره ماء مهينى   بيابد صورتى را اينچنينى
 

يعنى تو كه چنين موجود شگفت و حيرت آورى چرا سخت مشتى ، و بخل در بندگى دارى و عبادت حق نمى كنى . راستى در شگفتى انسان همين بس كه قطره آبى آنچنان پست و خوار به نام نطفه تا بدين عظمت رسيده است كه صورتى حيرت آور شده است .
در درس هفتم دروس معرفت نفس مى خوانيم :
((وقتى چنين حالت اءعنى خروج از عادت برايم پيش آمد، مدتى در وضعى عجيب بودم كه نمى توانم آن را به بيان قلم در آورم و به قول شيخ شبسترى در گلشن راز:

كه وصف آن به گفتگو محال است   كه صاحب حال داند كان چه حال است 

تا آنكه فرمود: اكنون كه دارم مى نويسم به فكر فرو رفتم كه من كيستم اين كيست كه اينجا نشسته و مى نويسد نطفه بود و رشد كرد و بدين صورت در آمد. آن نطفه از كجا بود چرا به اين صورت در آمد صورتى حيرت آور.
در آن نطفه چه بود تا بدينجا رسيد در چه كارخانه اى صورتگرى شد و صورتگر چه كسى بود آيا موزونتر از اين اندام و صورت مى شد يا بهتر از اين و زيباتر از اين نمى شد. اين نقشه از كيست و خود آن نقاش ‍ چيره دست كيست و چگونه بر آبى نام نطفه اينچنين صورتگرى كرد، آن هم صورت و نقشه اى كه اگر بنا و ساختمان آن ، و غرفه ها و طبقات اتاقهاى او، و قوا و عمال وى ، و ساكنان در اتاقها و غرفه هايش ، و دستگاه گوارش و بينش ، و طرح نقشه و پياده شدن آن ، و عروض احوال و اطوار و شؤ ون گوناگون آن را شرح داده شود هزاران هزار و يك شب مى شود ولى آن افسانه است و اين حقيقت ؟!
آيا با داشتن اين همه استعدادهاى غير متناهى نبايد بيدار شد و به فكر خويشتن افتاد و راه غير متناهى انسانى را در پيش گرفت ؟. اگر بپرسى كه راه بيدارى چيست در بيت بعدى جواب آن آمده است كه :

بخلوت ساعتى را در تفكر   بسر آور برون از خواب و از خور  
كه تا از حرفهاى دفتر دل   مراد تو شود يكباره حاصل
 

بهترين راهى كه مى شود براى همگان در طريق انسانى مفيد باشد عالم خوانى و آدم خوانى است يعنى كتاب تكوينى آفاقى و كتاب تكوينى انفسى را ورق زدن است و خواندن كلمات وجودى عالم و آدم است .
داءب قرآن كريم و روايات و حكمت و عرفان آن است كه انسان را عالم خوان و آدم خوان بار آورند زيرا هر كسى در همه حالات خود با اين دو كتاب تكوينى در ارتباط است . زيرا كتاب تدوينى آن قدرت را ندارد كه انسان دائما در حال قرائت آن باشد حتى قرآن تدوينى نيز كمتر مورد قرائت قرار مى گيرد چه بسا افراد اندكى به قرائت ظاهرى آن دست مى يازند ولى كتاب وجودى خويش و عالم را دائما در پيش ‍ روى دارند و لذا قرآن تدوينى نيز انسان را به مطالعه و تفكر در عالم و آدم دعوت مى كند كه به بعضى از آيات اشارت مى گردد.
اين كمترين بر اساس فرمايش عرشى مولايم در دروس حوزوى مبنى بر اينكه هر دوره ختم قرآن در قرائت روزانه را به موضوعى اختصاص دهيد و پيرامون آن آيات مربوط به آن را از قرآن استخراج كنيد، يك دوره تلاوت قرآن را به بخش تفكر در نظام هستى و آيات بودن عوالم وجودى و كلمات وجودى آن از آفاقى و انفسى اختصاص داده است كه آيات فراوانى از قرآن را در مورد موضوع مذكور استخراج نموده است كه به تناسب بحث به برخى از آيات اشارت مى شود:
1- آيه 164 سوره بقره : ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما اءنزل الله و من السماء من ماء فاءحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون .
2- آيه 191 سوره آل عمران : الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار.
3- آيه 57 اعراف : و هو الذى يرسل الرياح بشرا بين يدى رحمته حتى اذا اقلت سحابا ثقالا سقناه لبلد ميت فاءنزلنا به الماء فاءخرجنا به من كل الثمرات كذلك نخرج الموتى لعلكم تذكرون .
4- آيات 5 و 6 سوره يونس : هو الذى جعل الشمس ضياء و القمر نورا و قدره منازل لتعلموا عدد السنين و الحساب ما خلق الله ذلك الا بالحق يفصل الايات لقوم يعلمون ، ان فى اختلاف الليل و النهار و ما خلق الله فى السموات و الارض لايات لقوم يتقون .
و آيات سوم تا هفدهم و شصت و پنجم تا شصت و نهم سوره نحل و آيات دوازدهم تا سى ام سوره مؤ منون و بسيارى از آيات ديگر كه هر يك از موارد ذكر شده در آيات مذكور و غير آنها مى توانند موضوع تفكر در شب قرار گيرند.
و اگر بخواهى اهل تفكر باشى ولى نحوه تفكر را بخواهى بدانى از درس ششم تا درس سى و هفتم دروس معرفت نفس را در نزد استاد ورزيده و حرف شنيده با دقت طى كن و به دستور العمل پايان درس ‍ سيزدهم جان بسپارد كه فرمود:
((خواهش من از دوستانم اين است كه اين گفته ها را سرسرى نگيرند و در پيرامون آنها انديشه بفرمايند، بخصوص در تنهايى ، بويژه در پاره اى از شب كه حواس آرميده و قال و قيل و سر و صدا خفته و نهفته ، در بود خود و بود ديگر هستيها و بدو و ختم آنها و تدبير و تعيش و آمد و شد و حركت و جنب و جوش آنها، تا مقدارى به فكر بنشينيد كه اين نشستن سفرها مى آورد و اين فكرها بهره ها مى دهد.))
در نهانخانه غيب با دل به خلوت نشستن ، انسان را به راز خود و راز ديگر موجودات آشنايى مى دهد كه اگر نتيجه اين دستور العمل انسان ساز را بخواهى مشاهده كنى حداقل به ترجيع بند ديوان استاد علامه مراجعه كن تا بيابى كه خلوت و سكوت و تفكر در نظام هستى چه نتيجه مى دهد و چگونه انسان را به عبوديت تام وا مى دارد.

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

محیی الدین ابن عربی:هرچه دارم از سجاده دارم.

محیی الدین ابن عربی:هرچه دارم از سجاده دارم.

سخن از عارفى آزاده دارم   كه هر چه دارم از سجاده دارم 

 حضرت مولى روحى فداه در اين مشهد فرموده اند كه جناب استادم در رشته هاى ارثماطيقى آسيد مهدى قاضى فرزند جناب مرحوم آسيد على قاضى از والد ارجمندش نقل كرد كه آن جناب فرمود: جناب ابن عربى رضوان الله تعالى عليه مى فرمود كه من هر چه دارم از سجاده دارم . اين فرمايش جناب شيخ اكبر صاحب فتوحات مكيه است . حال تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

دستور العملهای سیر و سلوکی علامه حسن زاده آملی

دستور العملهای سیر و سلوکی علامه حسن زاده آملی

بيا با ياد او مى باش دمساز   بيا خود را براى او بپرداز 
بيا در بندگى مى باش صادق   كه ما خلقيم و او ماراست خالق 
همى اندر اطاعت باش كوشا   كه ما عبديم و او ما راست مولى 
زمين و آسمان و ماه و خورشيد   همه تسبيح او گويند و توحيد
 

یسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض . ((و له اسلم من فى السموات و الارض )). (آل عمران ).
فيض الهى فعل الهى است كه همه ما سوى را فرا رسيده است و همين كلام اوست كه ما سوى همه گويااند و به تسبيح و ثناء اويند.
حكماء متاءله حكم به سريان نور عشق و شوق در جميع موجودات با تفاوت طبقاتشان كرده اند، پس كائنات از درياى بى نهايت شوق حق به مقدار سعه وجوديش اغتراف كرده اند و به وحدانيت حق قديم معترفند كه ((فلكل وجهة هو موليها)) و به حق ميل دارند و آتش شوق را از او اقتباس مى كنند و به نور وصول دست مى يازند كه ((و ان من شى ء الا يسبح بحمده ؛)) چون همه از آن منبع لا يزال تنزل كرده اند و لذا طوق شوق و عشق او را بر گردن خود افكنده اند. فصل 24 مرحله سادس از سفر اول اسفار ج 2 را در اين شاءنى بسزا است .
هر كلمه وجودى با جدول و حصه وجودى خود كه منشعب از درياى بيكران وجود صمدى حق است او را تسبيح مى كند و به ذكر او مشغول است كه ((كل فى فلك يسبحون )). اءلم تر اءن الله يسبح له من فى السموات و من فى الارض و الشمس و القمر و النجوم و الجبال و الشجر و الدواب و كثير من الناس .

گر تو را از غيب چشمى باز شد   با تو ذرات جهان همراز شد 
نطق خاك و نطق آب و نطق گِل   هست محسوس حواس اهل دل 
هر جمادى با تو مى گويد سخن   كو ترا آن گوش و چشم اى بوالحسن 
گر نبودى واقف از حق جان باد   فرق كى كردى ميان قوم عاد 
سنگ احمد را سلامى مى كند   كوه يحيى را پيامى مى كند 
جمله ذرات در عالم نهان   با تو مى گويند روزان و شبان 
ما سميعيم و بصير و هشيم   با شما نامحرمان ما خامشيم 
از جمادى سوى جان جان شويد   غلغل اجزاى عالم بشنويد 
فاش تسبيح جمادات آيدت   وسوسه تاءويلها بزدايدت 
چون ندارد جان تو قنديلها   بهر بينش كرده اى تاءويلها. 

مولوى

ما سوى الله آيات اويند و از او مشتق و منفطرند و لذا حاكى از اويند و همه صورت اويند كه ((و لله المثل الاعلى )) و هرگز وجود از آثار نوريه خود جدا نمى شود.
جناب صدر المتاءلهين در پايان موقف اول الهيات اسفار فرمايد:
و كما اءن الوجود حقيقة واحدة سارية فى جميع الموجودات على التفاوت و التشكيك بالكمال و النقص فكذا صفاته الحقيقية التى هى العلم و القدرة و الارادة و الحيوة سارية فى الكل سريان الوجود على وجه يعلمه الراسخون فجميع الموجودات حتى الجمادات حية عالمة ناطقة بالتسبيح ، شاهدة لوجود ربها، عارفة بخالقها و مبدعها، كما مر تحقيقه فى اوائل السفر و اليه الاشارة بقوله : ((و ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم )) لان هذا الفقه هو العلم بالعلم لا يمكن حصوله الا للمجردين عن غواشى الجسمية و الوضع و المكان .

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

چشیدن توحید

چشیدن توحید

اگر حرفى ز خط او بخوانى   اگر يك نقطه از خالش بدانى 
شود آن حرف و آن نقطه دليلت   فرو بندى دهن از قال و قيلت
 

همه ((ان قلت )) گفتن ها از جهل بود.

شود خال و خطش ورد زبانت   نخايى ژاژ و بر بندى دهانت 

به اين حقيقت مى رسد و مى يابد كه لا اله الا الله وحده وحده وحده

همه يار است و نيست غير از يار   واحدى جلوه كرد و شد بسيار 
همه از دست شد و او شده است   انا و انت و هو، هو شده است
 


مجره بين و بيضا كز برايت   ز خط و خال او دارد حكايت 

مجره و كهكشان از خط او و صادر اول حكايت مى كند و بيضا و خورشيد از خال و احديت آن ، كه اينها به عنوان مظاهر وجودى او از باب تنظير ذكر شده است . خط به يك معنى همان سلسله ترتبى موجودات در قوس است .

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

حال حضرت علامه حسن زاده در حین سرودن دفتر دل

حال حضرت علامه حسن زاده در حین سرودن دفتر دل

در آتش همچو اسفنجى ز خالش   چه پندارى ز خط بى مثالش 

همانگونه كه اسفنج در آتش مى جهد و آرام ندارد تا مى سوزد، دل نيز در مقابل مقام احديت و در مقابل امتداد وجودى صادر اول كه بى مثال باشد اينچنين است .
در مورد اين ابيات فرمود:
((يادش به خير كه در چه حال عجيبى بودم و در اربعين و روزه و ذكر و حضور تام بودم كه بركاتى داشت ، و دفتر دل يك بارقه اى بود يكبارگى كه خيلى در وضع عجيبى بودم و همينطور مثل يك دستگاه چاپ از طبعم شعر مى آمد و خواب و خوراك و استراحت و همه چيز را از من گرفته بود. تا مى رفتم مثلا سر سفره غذا بنشينم مى ديدم كه شعر مى آمد. يا مى خواستم به استراحت بسر ببرم شعر رهايم نمى كرد. امان را از من گرفته بود تا اينكه چقدر آه و ناله كردم تا اين حال از من گرفته شد، و چه عجب كه وقتى عرضه بدارى كه حال را بگيرند چه زود مى گيرند ولى مى خواهند حال به انسان بدهند چقدر دير مى دهند...
در هنگام سرودن اين ابيات نيز در اضطراب و بى تابى عجيبى بودم كه بدين صورت حالم را تنظير كردم
)).
چنانچه كه مشهود است حال هر كسى براى او و مافوق او معلوم است و ديگران از آن بى اطلاع اند و وصف آن نيز به گفتگو محال است ، زيرا صاحب حال مى داند كه آن حالش چگونه بوده است .

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

مرغ نیم بسمل

مرغ نیم بسمل

كه اينك همچو مرغ نيم بسمل   همى در اضطرابست و در افكِل 

بِسْمِل يعنى بسم الله الرحمن الرحيم گفتن است . مرغ نيم بسمل مرغى را گويند كه به تمامه ذبح نشده باشد و در ذبح ناتمام رهايش كنند كه مقدارى از رگهاى گردن او را ببرند و مقدارى ديگر باقى باشد. يعنى نيم كشته ، مرغى كه گردن او ناتمام بريده شد و در حال جان دادن باشد كه بزودى جان نمى دهد و خيلى در اضطراب است . و اين مثال در سر زبانها به نظم و نثر فراوان است و دل عارف در مقابل تجليات ذاتى و سنگين الهى است كه در اضطراب و لرزش است .
اَفْكَل لغت عربى است و به معنى لرزه است كه به ضرورت شعرى ((افكل )) خوانده مى شود.

منبع: باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

قد و خد خداوند چییست؟

قد و خد خداوند چییست؟

كه يارد وصف قد دلربايش   نظر بگشا به خد جانفزايش 

يارد به معنى توانستن است ، و قد دلربا مقام ذات اوست كه احدى را قدرت وصف ذات نيست كه يحذركم الله نفسه و الله رؤ وف بالعباد.
لذا ذات حق نه مدلول دليل حكيم است و نه مشهود عارف .

مراد از خد جانفزا همان ((وجه الله )) است كه صادر اول است . ((فاينما تولوا فثم وجه الله )).

اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود  

يك فروغ رخ ساقيست كه بر جام افتاد 

خال مقام وحدت مطلقه و احديت و جمع جمع است ، و خط امتداد وجودى صادر نخستين است كه سريان وجه الله در كثرات است كه رق منشور همه است و همه كثرات بر آن پرده آويخته منقوش اند كه يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه است .

منبع: باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

برخی از اصطلاحات عارفان

برخی از اصطلاحات عارفان

چه يك ذاتست و در حد كمال است   مر او را قد و خد و خط و خال است 

قد اندام ، خد چهره و روى ، خط صادر نخستين و خال مقام احديت را گويند. لاهيجى در شرح گلشن راز گويد: ((قد و قامت معشوق عبارت از امتداد حضرت الهيت يعنى برزخ وجوب و امكان است . و مراد از خط تعينات عالم ارواح است كه اقرب مراتب وجود مى باشد و نيز گفته اند كه مراد از خط، عالم كبريايى يعنى عالم ارواح مجرد است . شبسترى گويد:
رخ اينجا مظهر حسن خدايى است   مراد از خطا جناب كبريايى است 
و نيز گفته اند كه مراد از خط عبارت از ظهور تعلق ارواح به اجساد است . و خال كنايه از وحدت مطلقه است . هر يك را معانى است كه در نزد عارفان مطرح است .

منبع: باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

اهل وحدت و مساله حلول

اهل وحدت و مساله حلول

معاذ الله ز پندار فضولى   بخوانى اهل وحدت را حلولى 

مراد از ((اهل وحدت )) همان قائلين به وحدت شخصى وجود است كه حق تعالى را واحد به وحدت حقه حقيقيه صمديه ذاتيه مى دانند، كه از آن به وحدت شخصيه صمديه ، وحدت قدسيه ازليه ، وحدت جمعيه اوليه ، وحدت او در حضرت باطنيه ، وحدت او در كونيه مظهريه ؛ نيز تعبير مى كنند.
در قصيده ينبوع الحياة ديوان آمده است :

فتوحيده الحق الحقيقى ناطق   بوحدته الشخصية الصمدية 
بوحدته القدسية الازلية   بوحدته الجمعيد الاولية 
بوحدته فى حضرة باطنية   بوحدته الكونية المظهرية 
تجلى على الافاق و الانفس معا   فليست سوى آياته المستنيرة 
و توحيده اءفنى الذوات براءسها   و فى المحق طمس ثم محو برتبة 
اذا لم يكن غير الوجود فمن سواه   فليس سواى نور الوجود ببقعة
 

اوست و آيا و شئونات او، و غيرى در كار نيست تا لازم آيد كه حق در او حلول كند يا با او متحد گردد.

منبع: باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

رافع و خافض و باسط و قابض

رافع و خافض و باسط و قابض

گهى گويى كه رافع هست و خافض   گهى گويى كه باسط هست و قابض 

رافع است از اينكه همه موجودات را از پستى به درجه علياى وجودى مى رساند. يا اينكه طائفه اى را به جنت سربلند مى كند. و خافض است نسبت به زمين در برابر آسمان ، يا بدان جهت كه طائفه اى را به دوزخ خوار و ذليل مى كند. و باسط و قابض است نسبت به حالات بندگان خويش كه گهى بدانها بسط مى دهد و گاهى در قبض مى گذارد. يا بدان جهت كه حيات مطلق يعنى وجود منبسط را از همه موجودات قبض مى كند و يا اين حيات سارى و روح سارى را بر همه بسط مى دهد كه همگان از رزق وجود او مرزوق باشند. بسط آن در هنگام ظهورش به لباس كثرت است ، و قبض آن تجلى او به طور وحدت و صفت قهر است .
در اصطلاحات صوفيه عبدالرزاق كاشانى آمده است : حقيقة القبض : ورود شى ء فى قلب العارف من الله تعالى ، فيه اشارة الى تقصير و استحقاق تاءديب على التقصير؛ و البسط ورود شى ء فى قلبه فيه بشارة بلطف و ترحيب .
جناب حاجى در شرح بند 29 دعاى جوشن كبير گويد: و قد يكون القبض و البسط لا يدرى صاحبهما سيهما. و نسبتهما الى ((الهيبة )) و ((الانس )) نسبة النقص الى التمام لكون الوارد من الله فى الهيبة اءشد تهديدا من القبض و الوارد منه فى الانس ، اكثر ترحيبا من البسط. و نسبتهما الى ((الخوف )) و ((الرجاء)) بعكس ذلك فانهما فى ((مقام القلب )) و ما فوقه ، و الخوف و الرجاء فى ((المقام النفس )) و درجتهما فى النهايات : قبض الحق رسم العبد، و بسط العبد ببهجة الجمال المطلق و شهوده فى الكل .
از الهى نامه بشنو:
الهى ((يا قابض و يا باسط)) جزر بحر، مد را در پى دارد، و محاق قمر، بدر را، و ادبار فلك و عقل ، اقبال را؛ و قوس نزول ، صعود را؛ قلب حسن در قبض است و اميدوار بسط است .))
((الهى از قبض شاكى نيستم ، كه در مصحف عزيزت قبض را بر بسط مقدم داشته اى : و الله يقبض و بيصط و اليه ترجعون فرموده اى ، و نمايندگانت در مناجاتها به تاءسى كلامت ((يا قابض و يا باسط)) گفته اند)).
((الهى حسن در قبض ، صابر است ، كه قبض و قضا و جمع و قرآن باهم اند، و بسط و قدر و فصل و فرقان باهم . اگر يوم الجمع نباشد يوم الفصل كدام است ؛ و اگر قضا نباشد قدر كدام ؛ و اگر قرآن نباشد فرقان كدام ؛ و اگر قبض نباشد بسط كدام .))

منبع : باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

اسامی حق مطلق ناشی از احوال عالم است

اسامی حق مطلق ناشی از احوال عالم است

تو از عكس خود و از سايه خود   بيابى نامهاى بى عد و حد 
گهى بينى صغيرى و كبيرى   گهى بينى طويلى و قصيرى
 

همانند اينكه يك شخص در آئينه هاى گوناگون خود را به اشكال مختلف مشاهده نمايد و مطابق با هر شكلى او را به اسم خاص بخوانند و اين نامها بر اساس مظاهر و مجالى بى نهايت به شمارش و حد در نيامد؛ يا در آبهاى معدنى و چشمه ها وقتى خود را مشاهده مى كند گاهى به صورت كوچك و گاهى بزرگ و گاهى بلند و گاهى كوتاه مى بيند.

به حق مطلق از احوالم عالم   اسامى مى شود اطلاق فافهم 

 جناب صدر المتاءلهين در فصل هشتم از موقف اول الهيات اسفار گويد: اعلم ان الاله تارة يراد منه اسم الذات من حيث هى هى مع قطع النظر عن الاسماء و الصفات ، و اءخرى يراد منه اسم الذات مع جميع الاسماء و الصفات ، و المراد هنا الوجه الثانى ، و الالوهية الربوبية ، و الاله له ماءلوه و هو العالم اى الحق سبحانه بآثاره يسمى الهاكما ان الرب بالمربوب الحمد لله رب العالمين .
و الاسم الله مستجمع لجميع الصفات الكمالية لان الربوبية تقتضيه فان كل كلمة وجودية من العالمين تستدعى ان يكون معطى وجودها موجودا حيا عالما قادرا و هكذا فالاسم الله الاسم الاعظم الذى يحوى سائر الاسماء الحسنى و الصفات العليا و هى كالسدنة للاسم الله .
پس آنكه در بيت مذكور فرمود به حق تعالى به جهت احوال عالم ، اسامى اطلاق مى شود وگرنه خود ذات حق تعالى با صرف نظر از عالم نه اسمى دارد و نه رسمى ؛ در كلام صدر المتاءلهين هم آمده است كه بزرگترين اسم خداوند كه حاوى همه اسماى حسنى و صفات علياست كه همان اسم ((الله )) است به لحاظ عالم و ماءلوه است زيرا ((الله )) نسبت به عالم و ماءلوه ربوبيت دارد و اقتضاى ربوبيت آن است كه زنده و دانا و توانا و ديگر اوصاف كماليه و اسماء جماليه و جلاليه را داشته باشد. به همين جهت است كه سلب الوهيت از حق تعالى مستحبل است ، و الالوهة تقتضى ماءلوها اءى مربوبا الحمد لله رب العالمين و هو سبحانه فى السماء اله و فى الاض اله . و بالجملة اءن الالوهية مرتبة الوجود المطلق ، و المرتبة عبارة عن حقيقته اءيصا لا من حيث تجردها بل من حيث معقولية نسبها الجامعة بينها و بين الوجود المظهر ظهرت بوجود واحد تعين و تعدد فى مراتبها و بحسبها (مصباح الانس ص 46).
در رساله نور على نور ص 17 آمده است : ((صفات حيات و علم و اراده و قدرت و سمع و بصر و كلام ، ائمه سبعه و امهات صفات الهى اند، و حيات امام ائمه است كه وجود غير او متصور نمى شود مگر بعد از وجود او.
و همچنين اسماء مشتق از آنها يعنى اسم حى امام عالم و مريد و قادر و سمع و بصير و متكلم است و اين هفت اسم ائمه سبعه باقى اسمايند، و حى امام ائمه اسماء است و قيوم يعنى قائم بذاته مقوم و مقيم لغيره ، و الوهت رب مطلق بودن است . الحمد لله رب العالمين ، هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله .

جناب شارح محقق قيصرى در شرح فص شعيبى فرمايند: و الالوهية اسم المرتبة الالهية اى هذه المرتبة تطلب وجود العالم و هو الماءلوه لان كل واحد من اسماء الصفات و الافعال يقتضى محل ولايته ليظهر به كالقادر للمقدور و الخالق للمخلوق و الرازق للمرزوق و هكذا غيرها. و الفرق بين الالوهية و الربوبية ان الالوهية حضره الاسماء كلها اسم الذات و الصفات و الافعال و الربوبية حضرة اسماء الصفات و الافعال فقط لذلك تاءخرت عن المرتبة الالهية قال تعالى الحمد لله رب العالمين .
در تعريف اسم و توقيفيت و اشتقاق در رساله ((انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه )) آمده است : ((بر مبناى قويم وحدت شخصى وجود، محض وجود، بحت به حيثى كه از ممازجت غير و از مخالطت سوى ، مبرى باشد از آن به غيب هويت و لا تعين تعبير مى كنند و حضرت اطلاق ذاتى نيز گويند كه مجال هيچ وجه اعتبارات حتى همين اعتبار عدم اعتبار نيز در آن نيست ، و مشوب به هيچ گونه لواحق اعتبارى نمى باشد و اصلا تركيب و كثرت در آن راه ندارد و اين مقام لا اسم و لا رسم است ، زيرا كه اسم ذات ماءخود با صفتى و نعتى است يعنى متن ذات و عين آن به اعتبار معنايى از معانى - خواه آن معانى وجوديه باشند و خواه عدميه - اخذ شود آن معنى را صفت و نعت گويند.
و ان شئت قلت :
ذات با اعتبار تجلى اى از تجلياتش اسم است چون رحمن و رحيم و راحم و عليم و عالم و قاهر و قهار كه عين ذات ماءخوذ به صفت رحمت و علم و قهر است ، و اسماى ملفوظه متداوله ، اسماى اين اسماى عينى اند)).
و در باب 6 كلمه عليا آمده است : ((ذات يكتاى عين واقع و متن اعيان - اءعنى وجود صمدى جلت عظمته - را همواره شئون تجليات و نسب و اضافات اشراقيه است كه از آنها تعبير به مظاهر و اسماى الهى مى شود. پس بدان كه محض وجود صمدى بحت به حيثى كه از ممازجت غير و از مخالطت سوى مبرى باشد از آن به غيب هويت و لا تعين و مقام اءحديت تعبير مى كنند، و حضرت اطلاق ذاتى نيز گويند كه مجال هيچ وجه اعتبارات حتى همين اعتبار عدم اعتبار نيز در آن نيست و مشوب به هيچ گونه لواحق اعتبارى نمى باشد، و اصلا تركيب و كثرت در آن راه ندارد، و اين مقام لا اسم و لا رسم است ؛ زيرا كه اسم ذات ماءخوذ با صفتى و نعتى است . يعنى متن ذات و عين آن به اعتبار معنايى از معانى ...))

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

تنزیه حق مطلق

تنزیه حق مطلق

ندارد حق مطلق هيچ نامى   كه مطلق از اسامى هست سامى 
منزه باشد از هر رسم و اسمى   چو نايد نسبت با روح و جسمى
 

ذات حق مطلق از اسامى سامى است يعنى برتر از آن است كه داراى اسم باشد و اگر از عالم ارواح و اجسام منزه گردد، او را اسم و رسمى نخواهد بود، ولى وقتى سخن از نسبت آن حقيقت با عوالم به ميان آمد او را به اسم هاى ((الله ))، ((الرحمن ))، مبداء المبادى ، حقيقة الحقايق ، مبداء كل ، خالق ، رازق ، رب العالمين ، مالك يوم الدين ، حكيم ، قدير، مريد، غنى ، مغنى و... مى خوانيم چون مبداء همه است و همه موجودات به او قائم اند و دست نياز به طرف او بلند مى كنند و اوست كه به همه روزى مى دهد و هكذا.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

توحید صمدی قرآنی

توحید صمدی قرآنی

بگويم حرف حق بى هيچ خوفى صمد هست و صمد را نيست جوفى
نباشد صرف هستى غير مصمود وگرنه عين محدود است و معدود

در اخبار كثيرى از اهل بيت عصمت و وحى به صورت مستفيض ماءثور است كه حق سبحانه ((واحد لا بالعدد)) يعنى واحد عددى نيست . و معناى آن اين است كه حق سبحانه صمد حق است كه جوف ندارد يعنى صرف حقيقت است كه ((لا يعزب عنه وجود)).
و اگر واحد بالعدد باشد معنى آن اين است كه زمين يكى ، و آسمان يكى ، و اين يكى ، و آن يكى ، و خدا هم يكى ، و اين محض نقص است . پس هر موجودى قائم به اوست و او حد ندارد كه صمد است يعنى واحد است به وحدت حقه حقيقيه صمديه ذاتيه كه بسيط الحقيقه است .

چون يك وجود هست و بود واجب و صمد از ممكن اين همه سخنان فسانه چيست؟

آن موحد عاقلى كه قائل به وحدت وجود است بدين معناى عرشى است يعنى قائل به وحدت حق سبحانه است ؛ عاقل را اشاره كافى است .
به بهلول گفتند: مجانين شهر را مى دانى چندند؟ گفت : شمردن آن مشكل است از عقلاء بپرس تا بگويم .
موحد حقيقى او را صمد و پر مى يابد كه كم ندارد، پرى بيكران كه حد ندارد يعنى زوج تركيبى را به حريم ذاتش راه نيست پس فرد حقيقى اش مى داند و خير محضش مى يابد كه خردلى رقم شر از قلم صنعش ‍ صادر نشده است و از ذره تا بيضا، از ازل تا ابد را اسماى حسناى او مشاهده مى كند كه همه روابط محض و صرف آن واجب بالذاتند.
او يكتاى همه و قيم و قيوم همه است . فهو الاحد الحق الذى لا يشذ عنه مثقال حبة من خردل فهو الكل فى وحدته فالحق سبحانه لا يشمل بحد و لا يحسب بعد من غير حاجة الى التمسك ببطلان العروض .

و الصمد هو الذى لا جوف له فليس فى الوجود شى ء قابله
و الحق ذاته الوجود الصمدى فما له حد، تدبر ترشد

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-

توحید ناب عرفانی

توحید ناب عرفانی

چو حُسن ذات خود حُسن آفرين است  

جميل است و جمال او چنين است 

 ((الهى حسن عبدالله ، عبدالله خراب آبادى بود و حال عبدالجمال عشق آبادى شد)).شرح ابيات 8 الى 23 باب 14 به كار مى آيد.

شئون ذات حق معلول او نيست   عجب از آنكه اين معقول او نيست 

مراد از اين علت و معلول همان علت و معلول به معناى وحدت عددى است كه در بيت سى و دوم گفته آمد. روى اينكه وحدت عددى بين حق و شئون وجودى او نيست بلكه وحدت حقه حقيقيه ذات مظاهر است ، لذا در بيت بعدى متفرع بر اين بيت آمده است :

لذا او را نه حدى و نه ضديست   نه جنسى و نه فصلى و نه نديست 

وجود واحد به وحدت شخصى ذات مظاهر و بسيط بحت فوق مقوله است و لذا ماهيت ندارد، پس جنس و فصل و ماهيت جنسيه و نوعيه ندارد.
فص هفتم از فصوص الحكم فارابى در تنزيه حق متعال از ماهيت جنسيه ، و فص هشتم آن در تنزيه او از ماهيت نوعيه ، و فص نهم آن در اثبات بساطت و احديت حق است ، و فص دهم آن در تنزيه حق متعال از ضدونّد است . كه با مراجعه به شرح آن از مولاى مكرمم بنام ((نصوص الحكم بر فصوص الحكم )) ترا كفايت مى كند. شرح باب سيزدهم نيز در مقام ما بكار آيد.

جز اين يك حد كه او حدى ندارد   قلم اندر نگارش مى نگارد 

در اين بيت ناظرند به فرمايش علامه شعرانى رضوان الله تعالى عليه كه مى فرمود خداوند حد ندارد و تنها حدى كه دارد همين است كه در مقام گفتن يا نوشتن مى گوييم يا مى نويسيم كه خدا حد ندارد.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-باب هجدهم-شارح:استاد صمدی آملی

وجه الله قبله است

وجه الله قبله است

چه اندر كعبه باشى و چه در دير   ترا قبله است وجه الله و لا غير 

 ((كل شى ء هالك الا وجهه )) ضمير ((وجهه )) به حق تعالى راجع است كه ممكنات به لحاظ علتشان واجب بالغيرند و منسوب به مبداء واجب اند كه حق متعالى به موساى كليم فرمود: ((اءنا يدك اللازم يا موسى )) و وجه او بُد لازم هر شى ء است . ((فاينما تولوا فثم وجه الله )) كه اشيا يعنى ماهيات همه فانيند و وجه او كه نَفَس رحمانى وجود است باقى ، است ((خلقتم للبقاء لا للفناء)).

اى بود تو سرمايه و سود همه كس   اى ظل وجود تو وجود همه كس 
گر فيض تو يك لحظه به عالم نرسد   معلوم شود بود و نبود همه كس
 

و اين وجه الله واسطه و رابطه هر موجودى با مبداءش است و مى شود كه ضمير راجع به شى ء باشد، يعنى هر شى ء فانى است جز وجه آن شى ء كه همان جهت ارتباطش به مبداء فياض است و اين وجه باقى است و مآل هر دو يكى است .
وجه شى ء ظهور و مظهر بروز آثار اوست ، پس به هر سوى روى بياورى اين وجه است و اين وجه وجهى است كه آن را ظهر و خلف نبود و اين عمودى است كه اشيا بدو قائم اند.
(نصوص الحكم فص 2 ص 32)
وجه هر شى ء آن جهتى است كه با آن مواجه ديگران مى شود و با ايشان ظهور و تجلى مى كند پس وجه هر كس مظهر اوست پس هر چيزى به جز مظاهر صفات يا اسماء الهيه را هلاك و بوار از جمله لوازم است . و وجود وجه الله است و به هر سو روى كنى جز اين وجه نيست بلكه وجود مساوق حق است و به هر طرف روى آورى حق سبحانه مواجه تو است و با تو در آن جهت ظهور و تجلى مى كند. (نكته 979)
واجب تعالى با ما سوى معيت قيوميه و اضافه اشراقيه دارد كه موجودات در هوياتشان روابط محض اند و فقر نورى اند و تا علت شناخته نشود، معلول شناخته نمى شود، ما راءيت شيئا الا و راءيت الله قبله لذا در هر موجودى اول وجه الله و نور خدا ديده مى شود سپس آن موجود كه ((بيده ملكوت كل شى ء)).

دلى كز معرفت نور و صفا ديد   بهر چيزى كه ديد اول خدا ديد 
گلشن راز
يار بى پرده از در و ديوار   در تجلى است يا اولى الابصار 
هاتف

لذا آثار اعيان خارجى در جميع عوالم از وجود ذى وجود حضرت حق جل شاءنه است .
بر همين اساس است كه در هر چيزى وجه الله است كه ظهور و بروز دارد يعنى هر كلمه اى از كلمات نظام هستى حاوى حيات ، علم و شعور، قدرت و اراده ، ساير كمالات اوصاف الهيه است ، لذا در بيت بعدى فرمود:

نگارستان عالم با جلالش   حكايت مى نمايد از جمالش 

 نگارستان جايى كه داراى انواع نقش و نگار و صورتهاى نقاشى باشد، را گويند. لذا نظام هستى را نگارستان عالم و كارگاه نقاشى گويند، كه صورة الصور و مصور اشياء با اسم شريف ((المصور)) به تصوير و صورتگرى آن پرداخته ، و آن را با همه اشكال موجود در آن به بهترين صورت نقاشى نموده است . لذا سراسر صنع دلدار بهشت است و دلربايى آن موجب حيرت مى گردد. باز عوام ، و علماى عوام و عوام علما به دنبال بهشت ديگرى مى گردند. اين بهشت برين كشور وجود را ضايع كردند و به دنبال بهشت ديگرى هستند تا در آن خوش بيارمند و از آرامبخشى و جمال اين عالم و چهره دلاراى آن بى خبرند.
در اين بهشت بدين زيبايى چرا كار بد مى كند كه بر او جهنم مى گردد.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

عشق مجنون و درس توحید

عشق مجنون و درس توحید

يكى پرسيد از بيچاره مجنون   كه اى از عشق ليلى گشته دل خون 
بشب ميلت فزونتر هست يا روز   بگفتا گر چه روز است عالم افروز 
وليكن با شبم ميل است خيلى   كه ليل است و بود همنام ليلى
 

ابيات مذكور بمنزله ذكر مصداق است از براى كسى كه جمع بين تنزيه و تشبيه نمى كند و در وحدت فقط و جمع بدون فرق بسر مى برد.
از لفظ ((بيچاره )) معلوم است كه اعتراض به مجنون است در اينكه چرا شما به ليلى فقط ميلت فزون تر شد، آنكه در عالم همانند ليلى شيرين و دلنواز نيست را نشان ده ؛ لذا در ابيات بعدى فرمود:

همه عالم حسن را همچو ليلى است   كه ليلى آفرينش در تجلى است 
همه رسم نگار نازنينش   همه همنام ليلى آفرينش 
همه سر تا به پا غنج و دلالند   همه در دلبرى حد كمالند 
همه آيينه ايزد نمايند   همه افرشته حسن و بهايند
 

بيان توحيد صمدى قرآنى هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن است كه همه كلمات وجودى كشور وجود مظاهر و شئونات حق اند و آيات جمال و جلال الهى هستند كه در كمال حسن و بها خلق شده اند كه ((الذى احسن كل شى ء خلقه )) است ، چه اينكه صنع الله الذى اءتقن كل شى ء (88/ نحل ) است .

همه احوال او اندر تعدد   ولكن عين او اندر توحد 

جمع بين فرق و جمع است كه همه اوصاف الهى در حال تعدد و فرقند كه اگر هر يكى را او مى بينى كه :

همه يار است و نيست غير از يار   واحدى جلوه كرد و شد بسيار 

پس در فرق مطلق ، متعددند؛ ولى در جمع مطلق ، متحدند و حق آن است كه تو جمع بين تنزيه و تشبيه بنمايى كه توحيد عارفان بالله است .

چه نبود اين دو را از هم جدايى   خدا هست و كند كار خدايى 

مراد از ((اين دو)) تعدد و توحد است يعنى وحدت در عين كثرت است كه وحدت محجوب است و كثرت در عين وحدت كه كثرت منمحى و مستهلك و مقهور است . بلكه بالاتر كه توحيد وحدت حقه حقيقيه صمديه ذاتيه است كه خداست و دارد خدايى مى كند.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-باب هجدهم-شارح:استاد صمدی آملی

علت و معلول در فلسفه و عرفان

علت و معلول در فلسفه و عرفان

حكيم فلسفى چون هست معلول   همى گويد كه علت هست و معلول 
ندانم كيست علت كيست معلول   كه در وحدت دويى چونست معقول 
بلى علت بيك معنى صوابست   كه اهل كثرت از آن در حجابست
 

كان الله و لم يكن معه شى ء و فى حديث موسى بن جعفر: كان الله و لا شى ء معه و هو الان كما كان ، معنى واقعى و حقيقى آن اين است كه خدا است و شى ء نيست تا با او باشد يعنى اصطلاحا بانتفاء موضوع است كه شى ء باشد نه اينكه خدا بود و هيچ نبود و بعد از فاصله اى زمانى خلق را آفريده است .
و نه اين كه ماسواى او مع او نيست يعنى كفو او نيست بلكه دون اوست و چون معلول است مع علت نيست بلكه بعد او است زيرا كه معنى دوم موهون است و معنى سوم اگر چه صحيح است ولى اقناعى است و باز دو ديدن است و حال اينكه ((يا هو يا من لا هو الا هو)).
و پوشيده نيست كه معنى دوم حرف متكلمين است و معنى سوم كلام مشايين و ديگر حكماى الهى است و معنى اول حق عارف بالله است (نكته 513).
ان الوجود واحد شخص احدى صمدى مطلق عن الاطلاق و التقييد و هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و ان جميع اسمائه سبحانه الا ما استاءثره لنفسه متحقق فى كل كلمة و آية و ان كان تسمى بالصفة الغالبة على غيرها و الاسم القاهرة على غيره و لذا اشتمل كل شى ء على كل شى ء و لا جل سريان الحق فى جميع الموجودات ، يتبين ان الاخرية هى عين الاوليه لان جميع الموجودات شى ء واحد فهو الكل فى وحدة .

چون يك وجود هست و بود واجب و صمد  

از ممكن اين همه سخنان فسانه چيست ؟ 

بس كشتى خرد كه درين بحر، سالها  

 طى كرد و پى نبرد كه او را كرانه چيست 

خواجه طوسى در آغاز رساله تذكره آغاز و انجام گويد: ((سپاس آفريدگارى را كه آغاز همه از اوست و انجام همه بدوست بلكه خود همه اوست )).
بر اساس موضوع فلسفه در حكمت رائج مشاء كه در وجود مطلق بحث مى كند در كتب مشاء قسمى خلق و قسمى خالق است ، آنكه خالق است واجب الوجود بذاته و علت است و مجرد از انواع تجرد است و آن كه خلق و معلول است قسمى از آن عقول است و قسمى دون آن كه عقول عرضيه و نفوس اند.
لذا در مسائل تقسيمى فلسفه رائج از علت و معلول به عنوان دو امر موجود نام مى برد و در كان الله و لم يكن معه شى ء و هو الان كما كان گويند كه خدا بود و هيچ نبود و بعد از فاصله اى زمانى خلق را آفريده است كه نظر متكلمين بر آن است .
علاوه اينكه بحث علت و معلول به اصطلاح حكيم و اثر و موثر به اصطلاح متكلم به جايى رسيد كه متكلم قائل به انقطاع فيض شد و حكيم مشايى قائل به حقايق متباينه . البته تفوه به علت و معلول به معناى مرتكز در اذهان متاءخرين از مشائين نشاءت مى گيرد چون جناب صدر المتاءلهين در اول شواهد ربوبيه فرمود كه بين ما و بين مشاء متقدم عند التفتيش اختلافى نيست .
در تعليقات حضرت مولى بر بخش علت و معلول تجريد الاعتقاد آمده است : اقول : الامر الاهم فى المقام هو ان يعلم ان العلة و المعول بمعناها المتعارف فى الاذهان لا يجرى على الاول تعالى و آياته التى هى مظاهر اسمائه التى هى شئون ذاته الصمدية التى لا جوف لها، و ان التمايز بين الحق سبحانه و بين الخلق ليس تمايزا تقابليا بل التمايز هو تميز المحيط عن المحاط بالتعين الاحاطى و الشمول الاطلاقى الذى هو الوجودة بمعناها الحقيقى بل اطلاق الوحدة من باب التفخيم و هذا الاطلاق الحقيقى الاحاطى جائز للجميع و لا يشذ عن حيطته شى ء فهو الكمال الحقيقى و هو سبحانه محيط على كل شى ء فقط. فيحب تلطيف السر فى معنى الصدور و التمييز بين الحق و الخلق و كون العلة و المعلول على النحو المعهود المتعارف فى الاذهان السافلة ليس على ما ينبغى بعز جلاله و عظموته سبحانه و تعالى و بالجملة يجب الوصول الى نيل التوحيد (الصمدى ) القرآنى حتى يعلم ان البينونة بين العلة و معلولها فى المقام ليست عزلية بل و صفية بمعنى سلب السلوب و الحدود و النواقص عنه تعالى حتى يعلم ان اطلاق العلة و المعلول فى المقام على ضرب من التوسع فى التعبير ارفع و اشمخ فى المعنى المعهود.
لذا در ديوان حضرتش آمده است :

يك دار وجود است به ترتيب مراتب   يك مرتبه اش ممكن و يك مرتبه واجب 
ترتيب چه باشد كه اضافت نشود راست   آنجا كه يكى هست و دگرهاست سوالب 
ممكن چه بود خلق و خلق است چه تقدير   تقدير چه حد است و حديست چه لازب 
مظهر چه و ظاهر كه و مُجلى چه و مَجلى   اول كه و آخر كه و حاضر كه و غايب 
اطوار و شئونى است كه يك ذات نمايد   از ظاهر و از باطن و از طالع و غارب 
خلقت شده حاجب چه حجابى كه ز واجب   رو تافتى اى بى خبر از واجب و حاجب
 

لذا غايت قصواى سالكان اسقاط اعتبارات و اضافات است و خروج از عالم پندار و اعتبار كه دار غرور است به سوى حقيقت و دار القرار، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء محيط.
علت و معلول در حكمت متعاليه به همان ممشاى عرفاى شامخين است كه در مبحث وجود رابط و رابطى آمده و وجود رابط بر ما سوى الله اطلاق مى شود بدين معنى كه معلول مطلقا عين الربط به علت مفيضه است و هيچ نحوه استقلال ندارد. پس وجود معلول بعينه از حيث وجوديش براى علت تامه است يعنى معلولات انحاء وجودات به جعل ابدايى بسيطاند.
و به وجودات معلوله روابطه محضه گويند و اضافه اين وجودات به علت مفيضه اضافه اشراقيه قائمه به يك طرف عينى يعنى وجود علت جل شاءنها است . و عليت و معلوليت بدين مبناى رصين صواب است نه اينكه بين علت و معلول وحدت عددى تصور مى گردد چنانكه اذهان سافله بدان تفوه مى نمايند. پس عليت بمعناى وحدت حقه حقيقيه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن حق است . فتدبر.

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

توحید در منظر عارف اسلامی

توحید در منظر عارف اسلامی

از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است كه : ان الجمع بلا تفرقة زندقة ، و التفرقة بدون الجمع تعطيل ، و الجمع بينهما توحيد.
اين كلام كامل بيان توحيد بر عرف اهل تحقيق يعنى عارفان بالله است كه جمع تفرقه و جمع ، و تنزيه از تنزيه و تشبيه است .
توحيد در منظر اعلاى عارف آن است كه شبهه اى در وجود كثرت و تعدد و اختلاف انواع و اصناف و افراد نيست ، و حق تعالى در ايجاد ممكنات مختلفه و تكوين آنها به حيات و قدرت و اراده تجلى كرده است و همانند انسان در مقابل مرائى متعدده است كه در هر يك به نحوى جلوه كرده است و چه نيكو در ((ترجيع بند)) ديوان گفته آمد كه :

همه يار است و نيست غير از يار   واحدى جلوه كرد و شد بسيار 

عامه مردم مجالى و مظاهر را مشاهده مى كنند لذا در كثرت و فرق مطلق غرقند، ولى عارف بالله در همه مجالى و مظاهر، ظاهر را مشاهده مى کند كه وحدت وجود در نظر و فناى در صورت دارد و گويد:

ز هر رنگى كه خواهى جامه مى پوش   كه من آن قد رعنا مى شناسم 

پس موحد حقيقى كه جمع بين تنزيه و تشبيه نموده است ، وقتى اسقاط اضافات كرد و اعيان ممكنات و حقايق وجوديه امكانيه و جهات كثيره خلقيه را مشاهده نكرد، و در هيچ چيزى نظر نكرد مگر آنكه حق تعالى را در آن متجلى ديد و قدرت و صفات كماليه حق را ظاهر بنحوى كه اين خلق او را از وجود واجبى منصرف نساخت و اين كثرات او را از لقاء الله باز نداشت ؛ پس فانى در الله گشت و مقام عنديت روزى او شده است .
در مشهد اعلى و مرصد اسنى موحد حقيقى ما سواى حق از زمين و آسمان و غيب و شهادت را بهم مرتبط مى بيند و بينشان فاصله اى نمى نگرد لذا وحدت عالم را بعنوان دليل بر توحيد حق تعالى مشاهده مى كند اگر چه هر يك از اين موجودات به حياله ، بر وحدانيت او دلالت مى كنند.

و فى كل شى ء له آية   تدل على انه واحد 
هر گياهى كه از زمين رويد   وحده لا شريك له گويد
 

جناب صدوق در باب رد بر ثنويت و زنادقه از توحيد به اسنادش از هشام ابن حكم نقل مى كند كه گويد: من به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم كه چه دليلى است در اينكه الله واحد است ؟ فرمود: اتصال تدبير و تمام صنع ، چه اينكه حق تعالى فرمود: لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا.
موحد واقعى همه را در حكم يك چيز مى بيند و با نظر تفرقه و جدايى به آسمان و زمين و ساير موجودات نگاه نمى كند.
جناب عارف نامدار آقا ميرزا محمد رضا قمشه اى در تعليقاتش بر تمهيد القواعد، در بيان حديث مذكور از امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد:

طائفه اى از متصوفه بر اين باورند كه وجود حقيقت واحده اى است كه در آن تكثر نيست و براى آن تشاءنى نبود، و آنچه از ممكنات مكثره كه ديده مى شود امور موهومه باطل الذات اند مثل دومى آنچه را كه چشم لوچ آن را مى بيند. و اين گروه زندقه و حجودند كه براى حق متعال از راه نفى ممكنات نفى فاعليت نمودند و چون كه فاعليت حق تعالى عين ذات اوست پس نفى فاعليت او مستلزم نفى ذات حق است و به همين نظر امام (عليه السلام ) فرمود كه جمع بلا تفرقه زندقه است . و طائفه اى ديگر از آنان بر اين طريق اند كه ممكنات موجودند و جاعل و فاعل ندارند و وجود مطلق متحد با اين ممكنات بلكه عين آنها است . و اين هم در حقيقت ابطال موجودات و تعطيل آنها در وجود است كه معطى وجود ندارند زيرا فرض در اين است كه واجب در خارج از آنها نيست و قهرا شى ء هم كه معطى خويش نخواهد بود و ممكن به وجوب ذاتى متصف نمى شود؛ و به اين جهت امام (عليه السلام ) به قولش اشارت فرمود كه تفرقه بدون جمع تعطيل است .
از اين دو بيان ظاهر مى شود كه هر دو قول مشتمل بر تناقض است چونكه جمع بلا تفرقه مستلزم نفى جمع است و تفرقه بدون جمع مستلزم نفى تفرقه است .
پس هر چه كه از حق صادر مى شود اءثر اوست كه وجود است و غير او نيست محض و عدم صرف و باطل بالذات است و چيزى كه عدم محض باشد، نيست محض است ، چيزى نيست تا اينكه داراى اثر باشد، در حاليكه وقتى تاءمل در اشياء ممكنه بنمايى مى يابى كه ظهورشان به وجود است ، كه اگر وجود نبود براى اين ممكنات ظهورى نبود تا چه رسد كه داراى اثرى باشند. پس وقتى وجود متحقق در موطنى شود اثر لايق بدان موطن هم بدنبال آن متجلى مى گردد.
و مى يابى كه ممكنات داراى دو اعتبارند: يكى وجودشان و ديگرى حدودشان پس وجودات مقيده و محدودند پس به قيد و حدشان به اءسماى لفظى ناميده مى شوند و گفته مى شود كه اين زمين است ، و آن آفتاب و آن يكى ماه و فلك و ملك و هكذا، و لذا اين حدود در كتب حكميه بلكه در جوامع روايى به ماهيت تعبير مى گردد، و چونكه براى حق تعالى حد نيست لذا ماهيتى هم ندارد كه وجود بحت بسيط است . اللهم انت الملك الحق الذى لا اله الا انت ... لم تعن فى قدرتك ، و لم تشارك فى الهيتك ، و لم تعلم لك مائية فتكون للاشياء المختلفة مجانسا. الخ .
خلق متوهم و حق متحقق بلكه خلق عين حق است در جهت بى حدى ، و اول و آخر و ظاهر و باطن و قرب و بعد و غيب و شهادت و از اين قبيل الفاظ و مفاهيم متقابله به قياس و لحاظ ما اس . پس حق تعالى جميع اشياء است و هيچ يك از آنها نيست . اعنى تعين را بردار و كمال را بگذار.
لذا ممكنات را از اين سوى حدى است و از آن سوى بى حدند؛ چون شئون و روابط بى حدند؛ نظير امواج و دريا.

منبع:باب هجدهم شرح دفتر دلج-شارح :استاد صمدی آملی

فرق مطلق و جمع مطلق

فرق مطلق و جمع مطلق

بلى اندر مقام فرق مطلق   همه بى شبهه خلق اند و بلا حق 
ولى اندر مقام جمع مطلق   نباشد خلق و بى شبهه بود حق 
ترا كامل چنين فرموده تنبيه   كه بايد جمع در تنزيه و تشبيه
 

جناب علامه محقق قيصرى در شرح فص ادريسى از فصوص الحكم گويد:
انظر ايها السالك طريق الحق ماذاترى من الوحدة و الكثرة جمعا و فرادى ؟ فان كنت ترى الوحدة فقط فانت مع الحق وحده لارتفاع الا تثنينية ، و ان كنت ترى الكثرة فقط فانت مع الخلق وحدة ، و ان كنت ترى الوحدة فى الكثرة محتجبة و الكثرة فى الوحدة مستهلكة فقد جمعت بين الكمالين و فزت بمقام الحسنيين .
خلق بينى فقط مقام فرق است كه در اين موطن همه موجودات را از هم متمايز و جداى از هم مى باشند كه هر كدام داراى وجودى خاص با آثار مخصوص به خود هستند مثل اعضاى زيد را بنحو جداگانه ملاحظه نمايى ، كه در اين موطن خلق بدون حق مورد لحاظ قرار مى گيرد لذا حقايق متباينه مى نمايد، و اگر حق بينى فقط باشد كه وحدت محضه باشد بدون كثرت در اين صورت حق بدون خلق است كه هيچكدام از اين دو ديدگاه موضوع فلسفه الهى و عرفان اسلامى نيست زيرا در هر دو صورت يا تشبيه بدون تنزيه و يا تنزيه بدون تشبيه است ولى حق آن است كه تنزيه در عين تشبيه و تشبيه در عين تنزيه باشد كه حق من حيث الارتباطين مورد بحث قرار گيرد. يعنى وحدت در كثرت بنحو احتجاب وحدت ، و كثرت در وحدت بنحو استهلاك كثرت باشد تا انسان به دو كمال دست يابد و به دو حسن وصول پيدا كند و جمع بين تشبيه و تنزيه بنمايد.
جناب شيخ كبر در فص اسماعيلى فرمايد:

فلا تنظر الى الحق   فتعريه عن الخلق 
و لا تنظر الى الخلق   و تكسوه سوى الحق 
و نزهه و شبهه   و قم فى مقعد الصدق 
و كن فى الجمع ان شئت   و ان شئت ففى الفرق
 

منبع:باب هجدهم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

مثال موج و دریا در وحدت وجود سخت سست است

مثال موج و دریا در وحدت وجود سخت سست است

مثال موج و دريا سخت سست است   مثال يم و نم هم نادرست است 
ولى چون نيست ما را راه چاره   تمسك جوييم از آنها دوباره
 

((الهى موج از دريا خيزد و با وى آميزد و در وى گريزد و از وى ناگزير است .
انا لله و انا اليه راجعون .
الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و اءنر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسك .
عن امير المؤ منين (عليه السلام ): ان لله تعالى شرابا لاوليائه اذا شربوا منه سكروا و اذا سكروا طربوا و اذا طربوا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا ذابوا خلصوا و اذا خلصوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا و صلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا لا فرق بينهم و بين حبيبهم (جامع الاسرار ص 205) تمامت همت اعاظم از حكما و مشايخ از عرفا آن است كه حقايق ملكوتيه و القاءات سبوحيه را به قالبهاى الفاظ بيان كنند و حالى كه الفاظ هم همانند روازن اند كه از آن حقايق بصورت علامت و نشانه اى حكايت مى كنند چون الفاظ از اين سوى برخاسته است ، چه اينكه اولياء الله هم در كسوت الفاظ معانى آنسويى را بيان فرموده اند پس خواننده بايد بداند كه معانى الفاظ را مراتب است كه از اين مرتبه نازله بايد بسوى حقايق و مراتب عاليه سفر كرد تا بدانچه كه اصل است دست يافت .
اگر عارفى و يا حكيمى مثال دريا و قطره ، يا مثال دريا و نم ، يا خورشيد و شعاع آن ، يا مثال ظل و ذى ظل ، ظاهر و مظهر، علت و معلول ، اثر و موثر، و امثال اينگونه تشبيهات را بكار مى برد نبايد هو هو به دنبال اين مثالها رفت و واقع حق و خلق را آن طورى كه هست از اين مثال ها فهميد و در تمام جهات بدينها مقايسه نمود. لذا اگر مثالها را بخواهيد به تمام جهات در ممثل پياده كنيد قهرا سست بنظر مى رسد مگر آنكه به مقدار وجه شبه اكتفا شود كه در حقيقت تمثيل براى مطلب آوردن براى آن است كه خواننده را از مثال بسوى ممثل مسافرت دهند تا خواننده خودش به ممثل آنطورى كه سعه وجودى خود اوست دست يابد.
در رساله شريف ((اعتقادى )) مولايم آمده است :
((اعتقاد من اين است كه الفاظ به منزلت امارات و روازن معانى اند، و براى رساندن تمام حقيقت معانى كافى نيستند، جز اين كه عقل به كمك اين علائم و امارات و روازن معنى واقعى را ادراك مى كند)).
مراد از مثال موج و دريا، يا يم و نم نه بدان جهت است كه خواسته باشند كثرت را مطلقا بردارند بلكه مراد آن است كه كثرات ، ظلمانى نيستند كه نورانى اند و همه دارند او را نشان مى دهند.
جناب صدر المتاءلهين در فصل بيست و هفتم از مرحله سادس اسفار مى فرمايند: ان اكثر الناظرين فى كلام العرفاء الالهيين حيث لم يصلوا الى مقامهم و لم يحيطوا بكنه مرامهم ظنوا انه يلزم من كلامهم فى اثبات التوحيد الخاصى فى حقيقة الوجود و الموجود بما هو موجود وحدة شخصيه اءن هويات الممكنات اءمور اعتبارية محضة و حقايقها اءوهام و خيالات لا تحصل لها الا بحسب الاعتبار حتى اءن هولاء الناظرين فى كلامهم من غير تحصيل مرامهم صرحوا بعدمية الذوات الكريمة القدسية و الاشخاص الشريعة الملكوتيه كالعقل الاول و سائر الملائكة المقربين و ذوات الانبياء و الاولياء و الاجرام العظمية المتعددة المختلفة بحركاتها المتعددة المختلفة جهة و قدرا و آثارها المتفننة ... و ما يتراءى من ظواهر كلمات الصوفية ان الممكنات امور اعتباريه او انتزاعية عقلية ليس معناه ما يفهم منه الجمهور ممن ليس له قدم راسخ فى فقه المعارف ...
چون از ظواهر كلمات صوفيه كه گاهى عالم را به خيال ، يا امواج دريا، و امثال اينگونه تشبيهات بيان نموده اند، دريافته اند كه آنان ما سوى الله را معدوم و هيچ مى دانند و وجود را شخص واحد منحصر به فرد واجب الوجود مى پندارند و براى غير حق تعالى حقيقتى قائل نيستند.
لذا در ص 15 رساله لقاء الله از هشت رساله عربى آمده است كه :
و اعلم ان البحث عن وحدة الوجود تارة يتوهم ان الوجود شخص واحد منحصر بفرد هو الواجب بالذات و ليس لمفهوم الوجود مصداق آخر، و غيره تعالى من الموجودات كالسماء و الارض و النبات و الحيوان و النفس و العقل خيالات ذلك الفرد اءى ليس سوى ذلك الفرد شى ء و هذه الموجودات ليست اءشياء اءخرى غيره كماء البحر و امواجه حيث ان تلك الامواج المختلفة فى الكبر و الصغر ليست الاماء البحر، الا ان اختلاف الامواج و كثرتها يوهم انها موجودات بحيالها غير الماء فهذا التوهم مخالف لكثير من القواعد العقلية الحكمية الرصينة المبانى ، لانه يوجب نفى علية الحق ، و معلولية الممكنات حقيقة و عدم افتقار الممكنات راءسا، بل يوجب نفيها اءصلا، و بالجملة اءن مفاسدها كثيرة عقلا و شرعا و لم يتفوه به اءحد من الحكماء المتاءلهين و العرفا الشامخين و نسبته اليه اختلاق كبير و افك عظيم .
پس احدى از حكما و عرفاى الهى كثرت را هيچ ندانسته است و اگر به موج و دريا تشبيه نموده اند بدين معنى كه دريا به صورت امواج متكثره ظهور كرده است و شدت افتقار ممكنات به حق تعالى همانند شدت احتياج امواج به دريا است مثلا يا شبيه همين معنى را اراده كرده اند.

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

كثرت عین ربط است

كثرت عین ربط است

به اين معنى كه كثرت  عين ربط است  

چه جاى نقش و رقش و ثبت و ضبط است 

ز ضيق لفظ گفتم عين ربط است  

كه وهم ربط هم از روى خبط است 

 آن واحد قيوم ، قيم و مصدر همه است و همه به او قائم به اضافه اشراقى ، يعنى روابط محضه آن اصلند، نه اينكه اشيايى هستند كه آنان را ربط است ، بلكه عين ربطند به فقر نورى و امكان فقرى .
با نيل به مغزا و سر توحيد صمدى قرآنى هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن ، روشن است كه واجب الوجود تعالى يكتاى همه است كه ((لم يكن له كفوا احد)) و ماسوايش همه فيض اويند. او دائم الفضل على البرية است و چون فيض اويند همه روابط محضه و تعلقات و تدليات صرفه اند كه فقر وجودى دارند و به اضافه اشراقيه حق بر قرارند.

اى سايه مثال گاه بينش   در پيش وجودت آفرينش 

و امكان آنها در حقيقت وجودات مفتاقه آنهاست و حقا آنچه در عرصه وجود است و بحث از امكانى كه از جهات نسبت است براى سرگرمى است و جز ذات حق و شئون ذاتيه حق در عرصه وجود نيست و وجود جو است و همه جود وجود اوست .
از كران ازلى تا به كران ابدى   درج در كسوت يك پيرهنش ساخته اند 
و چون خود صراح و ظاهر است ، ما سوايش همه شئون اويند، و عرصه غير متناهى هستى جز اين بسيط الحقيقه نيست .

همه عالم صداى نغمه اوست   كه شنيده چنين صداى دراز 

يا من دل على ذاته بذاته و تنزه عن مجانسته مخلوقاته ، يا من كان الحجاب بينه و بين خلقه خلقه .

ديده اى بايد كه باشد شه شناس   تا ببيند شاه را در هر لباس 
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر   كه از ظاهر نبيند جز مظاهر 
محقق را كه وحدت در شهود است   نخستين نظره بر نور وجود است 
دلى كز معرفت نور و صفا ديد   ز هر چيزى كه ديد اول خدا ديد
 

و غايت قصواى سالكان اسقاط اعتبارات و اضافات است و خروج از عالم پندار و اعتبار كه عالم غرور است به سوى حقيقت و دار القرار.
بر مبناى دقيق صدر الحكماء، وجود حقيقت واحده مشككه ذات مراتب است و ماسوى الله قائم به او به اضافه اشراقيه و هم به مراتب عين الربط به اويند به امكان فقرى نورى و ان ما سواه مضاف اليه بالاضافة الاشراقية مقهورة فى الوحدة الحقة الحقيقة على نحو الوحدة فى الكثره و الكثرة فى الوحدة على ما يعلمه الراسخون فى التوحيد الصمدى .
ولى روى مبناى ادقّ طائفه جليله عارفين بالله وجود حقيقت واحده به وحدت شخصى ذات مظاهر است و بنابر هر دو مبنى ممكن بما هو ممكن ، هم ماهيتش اعتبارى است و هم وجودش ((فهو اعتبار فى اعتبار)). ((التوحيد اءن تنسى غير الله )).
پس اگر ما سوى روابط محضند و فقر نورى دارند و او با ما سوى معيت قيوميه و اضافه اشراقيه دارد، ما راءيت شيئا الا و راءيت الله قبله .
لذا در هر موجودى اول وجه الله و نور خدا ديده مى شود، سپس آن موجود، كه ((بيده ملكوت كل شى ء)

یار بى پرده از در و ديوار    در تجلى است يا اولى الابصار 

و بر همين اساس : هى مرآة ظهوره و المرآة المتجلى فيها فلا حجاب بينه و بينك الا عينك فارفع بما هو همك حتى يظهر لك ما هو المهم .
جناب صدر المتاءلهين فرمود: امكان فقرى موجودات ممكن علت احتياج به علت كه ماسوى الله از آيات و شئون وجود حق صمدى است كه عم نواله و وسعت رحمته .

اين همه عكس مى و رنگ مخالف كه نمود   يك فرو رخ ساقيست كه بر جام افتاد 

منبع: باب هجدهم دفتر دل-شارح: استاد صمدی املی

وحدت و کثرت

وحدت و کثرت

به اين معنى كه وحدت هست قاهر   نباشد كثرتى غير مظاهر 

وجود اصل است و مساوق حق است و حق غير متناهى است ؛ اعنى اجوف نيست و صمد است ؛ يعنى وجود حقيقت واحد بوحدت شخصى ذات مظاهر است و بسيط الحقيقة كل الاشياء است كه كثرات مقهورند و وحدت قاهر، اين آب است كه ((و من الماء كل شى ء حى )) و آنها كسراب بقيعة يحسبه الظماءن ماء حتى اذا جاءه لم يجده شيئا و وجد الله عنده .
بدان كثرتى كه به ظاهر مشهود است در حقيقت اعتبارى است و وحدت حقيقى است يعنى در چشم توحيد اهل الله تحقق جميع عوالم غير متناهى لحظات آن وحدت حقه حقيقه اند كه همه مرايا و مظاهر، بلكه تجليات و ظهورات و تطورات و تشئنات او سبحانه اند كه كل يوم هو فى شاءن ، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن حق مشهود است و خلق موهوم كه فاينما تولوا فثم وجه الله .

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

سخنی با سالکان کوی دوست

سخنی با سالکان کوی دوست

بيا يكباره ترك ما سوا كن   خودت را فارغ از چون و چرا كن 
به اين معنى كه نبود ما سوايى   خدا هست و كند كار خدايى
 

در فصل ششم نور على نور فرمود: ((مهمترين شعب تزكيه ، تطهير سر دو ذات انسان از شك و ريب در ايمان بالله است كه با نور معرفت از ظلمات اوهام و وساوس به در آيد و به حليت توحيد حقيقى كه توحيد قرآنى است متجلى گردد)).
((الهى خوشا بحال عالين ، كه جز تو نديدند و ندانند!)).
((الهى عاشق را ترك ما سواى معشوق ، عين فرض است ، كه يك دل و دو معشوق كذب محض است )).
((الهى شكرت كه به هر سو رو مى كنم ، كريمه ((فاينما تولوا فثم وجه الله )) برايم تجلى مى كند)).
((الهى همينقدر فهميده ام كه خداست و دارد خدايى مى كند)).
آنكه فرمود: ((نبود ما سوايى )) يعنى توحيد صمدى قرآنى است يعنى وحدت شخصى وجود ذات مظاهر باشد كه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .

به اين معنى كه او فرديست بى زوج  

به اين معنى كه او جمعيست بى فوج 

((الهى فرد تنها تويى كه ما سوايت همه زوج تركيبى اند و صمد فقط تويى كه جز تو پُرى نيست و تو همه اى كه صمدى )).
و مراد از ما سواى او يعنى مظاهر و شئونات اسمايى او كه غيرتش غيرى در جهان نگذاشت لاجرم عين همه اشياء است كه بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بشى ء منها است .
غيرتش غيرى در جهان نگذاشت   لاجرم عين جمله اشيا شد 
قل هو الله احد، الله الصمد، لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد لذا دومى بر نمى دارد.

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

توصیه های سیر و سلوکی علامه حسن زاده آملی

توصیه های سیر و سلوکی علامه حسن زاده آملی

سخن بنيوش و ميكن حلقه گوش   مكن اين نكته را از من فراموش 
حذر بى دغدغه از صحبت غير   چه در مسجد بود غير و چه در دير 
كه اغيارند نامحرم سراسر   چه از مرد و چه از زن اى برادر 
دل بى بهره از نور ولايت   بود نامحرم از روى درايت  
ز نامحرم روانت تيره گردد   قساوت بر دل تو چيره گردد 
چه آن نامحرمى بيگانه باشد   و يا از خويش و از همخانه باشد 
ترا محرومى از نامحرمان است   كه نامحرم بلاى جسم و جانست 
مرا چون ديده بر نامحرم افتد   ز اوج انجلايش در دم افتد 
بروز روشن است اندر شب تار   به نزد يار خود دور است از يار 
همين نامحرم است آن ناس نسناس   كه استيناس با او آرد افلاس
 

بيت سيزدهم ضابطه اى در محرميت و نامحرميت داده است كه محور آن را ولايت تشكيل مى دهد.
در فصل ششم رساله نورى ((نور على نور)) فرمود: ((حال بدان كه آنچه را مى شنوى آن را مس مى كنى و آنچه را مى گويى نيز اينچنين است . و آنچه را مى خورى هم مس مى كنى و همه انحاء ادراكات تو ممسوس تست و تمام احوال و نيات و شئون و اطوار تو ممسوس تست ، آن انسان قرآنى باش كه ((لا يمسه الا المطهرون )). با نامحرم جليس مباش خواه نامحرم آشنا و خواه نامحرم بيگانه . و مقصودم از اين نامحرم مطلق مرد و زنى است كه محرم ولايت الهى و ولايت اولياء الله نيست و بند ((باب )) هجدهم ((دفتر دل )) هم در اين امر مطلوبست و آن اينكه : ((سخن بينوش و ميكن حلقه گوش ‍ الخ )).
((الهى خوشا به حال كسانى كه هميشه محرم اند، كه ايشان محرم تواند)).
گول از ظاهر كسان نخورى   لقمه از دست ناكسان نخورى 
اى بسا گربه سيه نامه   بر سر خود نهاد عمامه 
بهر تسخير حزب موش عوام   نام خود كرد قدوة الاسلام 
آن كه فرمود: ((حذر بى دغدغه )) حذر امر است و بنحو دستور است يعنى بترس و دورى كن و پرهيز بنما از مصاحبت و همنشينى با غيره ؛ وگرنه مصاحب بودن با نامحرم حرمان آورد و لذا احدى در عالم محروم نيست چه هر كس به قدر قابليتش دارد و مى گيرد مگر آنكه خود را در انس با نامحرمان درگاه الهى از فيض وجودى درياى جود حق محروم سازد.
((الهى حرم بر نامحرم حرام است ، محرم چرا محروم باشد)).
((الهى قاسم كه تويى ، كسى محروم و مغبون نيست )).
نامحرمان كسانى اند كه به محض آنكه دنيا پيش آمد همه چيز را فراموش مى كنند.
لذا حضرت مولى مى فرمايد: ((ديده من طورى است كه اگر در روز روشن به نامحرم افتد در پيشگاه حق به قبض مى افتم و تاريك مى شود چون از نعمت هاى الهى براى خودم اين مى دانم كه خود اهل دغل و دورويى و نيت بد نسبت به ديگران داشتن ، نيستم لذا اگر كسى هم اينچنين باشد را ببينم زود منفعل مى شوم و در قبض مى افتم . البته اين خصيصه را هم دارم كه اگر كسى نسبت به من بدى هم بنمايد و بى ادبى كند و يا حيله نمايد نمى توانم نسبت به او نيت بد كنم و اين خودستايى نيست بلكه الحمد لله رب العالمين خداوند مرا اينطور قرار داد كه نمى توانم نسبت به ديگران نيت بد داشته باشم ، اگر چه از دست افرادى زخم خوردم و با من دشمنى ها كرده اند ولى به لطف الهى ديدم كه نسبت به آنها هرگز نيت بد ندارم و نمى توانم بر عليه آنها كارى كنم . اين هم از لطف الهى است كه الحمد لله رب العالمين . و اگر از ديگران نيت بد ببينم هم زود به قبض مى افتم و لذا ديده من در ديدن نامحرم از يارم دور مى شود و به قبض مى افتم )).
((الهى با ددان بتوان به سر بردن ، با دونان چه بايد كرد؟)).
ناس نسناس يعنى به ظاهر ناس است و انسان مى نمايد ولى در باطن نسناس است يعنى از جنبه افعال و صور ملكات نسناس است و لذا استيناس و انس گيرى با او انسان را از كمالش دور مى نمايد.
البته اگر ديد توحيد هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن داشته باشى همان را مى يابى كه مولايم يافت و آن اين است كه :

ز مردم تا گران جانى بديدم   به القاءات سبوحى رسيدم 
هر آن زخمى كه ديدم از زمانه   براى فيض حق بودى بهانه 
ز ادبار و ز اقبال خلايق   نديدم جز محبتهاى خالق
 

هر آن چيزى تو را كز آن گزند است   براى اهل دل آن دلپسند است 

مرا استاد كامل كرد آگاه   كه ((التوحيد آن تنسى سوى الله )) 
لذا در ابيات بعدى وارد در وادى توحيد شده اند تا تفهيم نمايند كه همه نظام هستى ما را به سوى توحيد صمدى قرآنى دعوت مى نمايند و لذا از بدى ديگران به قبض مى افتد كه همه بركات زير سر قبض است .

منبع:باب هجدهم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

از صحبت اغيار بگذر

از صحبت اغيار بگذر

بيا از صحبت اغيار بگذر   بيا از هر چه جز از يار بگذر 

صحبت ، يار و همدم ، همنشينى كردن ، معاشرت داشتن ، گفتگو كردن را گويند. معنى اغيار در بيت 12 دانسته مى شود.

 كه اغيارند با كارت مغاير   چه خواهى مسلمش خوانى چه كافر 

اغيار آنانند كه بر صور ملكات رذائل اند، خواه نام مسلمانى را به سرش بنهى يا اين نام را بر او صادق ندانى .
در قصيده ينبوع الحياة فرمود:

و نعم الانين كان فى الدهر مونسى   فصرت من اشباح الاناس بخيفة 
اناس كنسناس وحوش بهائم   اءضل من الانعمام دون البهيمة 
ولو كشف عنك الغطاء لتبصر   سبعا ذئابا او ضباعا بغيضة 
و اف لدهر ما ترى فيه آنسا   و لم اءلف فى دهرى اليفا لعشرة
 

در كلمه 67 هزار و يك كلمه مى خوانى :قوله سبحانه يوم يفر المرء من اءخيه و اءمه و اءبيه و صاحبته و بنيه (عبس / 36 - 34) به يك وجه معنى آن اين است كه انسانها به اقتضاى ملكاتشان به صورتهاى گوناگون محشور مى شوند كه از اين امر تعبير به تمثل و تجسم اعمال مى شود و ملكات نفس مواد صور برزخى اند.

دگر باره به وفق عالم خاص   شود اعمال تو اجسام و اشخاص 

ملكات صالح بصورتهاى نيكو محشور مى شوند، و طالح برويهاى زشت بلكه بصور حيوانات مفترس و موحش و موذى كه ((يفر المرء من اخيه الخ )) و اگر چشم برزخيت باز شود مردم را مطابق ملكاتشان بصور مختلف در همين نشاءه نيز مى بينى . در ينبوع الحياة گفته ام :
اءناس كنسناس و حوش بهائم الخ .

منبع:باب هجدهم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

عبادت احرار چگونه است؟

عبادت احرار چگونه است؟

بلى احرار چون عبد شكورند   بصرف بندگى اندر سرورند 

در رساله قيمه ((انسان و قرآن )) ص 106 طبع اول در عبادت احرار فرمود:
انسان بر اثر اين دارايى ولايت تكوينى به دست مى آورد و چنان قدرت وجودى پيدا مى كند كه تصرف در ماده كاينات مى نمايد، و خودش بهشت آفرين مى شود، چون مظهر تام اسماء و صفات الهى مى گردد. مى بينيد كه انسان كامل حرف بهشت را نمى زند، بلكه بهشت آفرين را طلب مى كند. اگر بهشت شيرين است ، بهشت آفرين شيرين تر است . اين كلام سيد الاوصياء امير المؤ منين (عليه السلام ) است :
ما عبدتك خوفا من نارك ، و لا طمعا فى جنتك ، بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك ؛ ترا از بيم آتش و به اميد بهشت پرستش نمى كنم بلكه ترا شايسته پرستش يافتم و پرستش مى كنم )).
به قول شيخ بهايى در نان و حلوا:

نان و حلوا چيست اى نيكو سرشت   اين عبادتهاى تو بهر بهشت 


نزد اهل دين بود دين كاستن   در عبادت مزد از حق خواستن 
رو حديث ما عبدتك اى فقير   از كلام شاه مردان يادگير 
چشم بر اجر عمل از كوريست   طاعت از بهر عمل مزدوريست
 

و در نهج البلاغه آمده است كه :
ان قوما عبدوا الله رغبة فتلك عبادة التجار و ان قوما عبدوا الله رهبة فتلك عبادة العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار.
احرار از بندگى لذت مى برند، از ((سبحان ربى الاعلى و بحمده )) گفتن لذت مى برند، از خلوتها و وحدتهايشان لذت مى برند، از فكرها و توجه ها و سير و سلوك معنوى و از شهود عرفانى و ذوقى و وجدانيشان لذت مى برند.
در باب دهم مصباح الشريعه آمده است كه و لتكن صفوتك مع الله تعالى فى جميع طاعاتك كصفوة الماء حين انزله من السماء؛ يعنى صفاى تو با خداى تعالى در همه طاعات تو مانند صفاى آب باشد زمانى كه خداوند آن را از آسمان فرو مى بارد.
بارى ، سخن در اين بود كه انسان آگاه عبادت را براى طلب بهشت و دورى از دوزخ انجام نمى دهد.
چونكه اندر هر دو عالم يار مى بايد مرا   با بهشت دوزخ و با حور و با غلمان چه كار 
عبادت آن لذت روحانى است كه انسان در تعقلش بلكه ، فوق مقام تعقل ، در شهودش مى يابد. انسان كامل و آگاه چرا خودش را به لذايذ ناپايدار محدود و مقيد كند؟ او چرا به دنبال لذت ابدى جاويدانى غير متناهى نبوده باشد؟
حضرت وصى امير المؤ منين على (عليه السلام ) فرمود: ((عارف كه از دنيا به در رفت ، سائق و شهيد او را در قيامت نمى يابند، و رضوان جنت او را در جنت نمى يابد، و مالك نار او را در نار نمى بايد. يكى عرض كرد: عارف در كجا است ؟ امام فرمود: او در نزد خدايش است .
عارف نه در آسمان است و نه در زمين ، نه در بهشت و نه در دوزخ ، او همواره پيش آسمان آفرين و بهشت آفرين است .

چرا زاهد اندر هواى بهشتست   چرا بى خبر از بهشت آفرينست 

سبحان الله انسان چقدر اعتلاى مقام پيدا مى كند كه با خدايش همنشين مى گردد، و چقدر انحطاط مى يابد كه از انعام و بهايم پست تر مى شود. لقد خلقنا الانسان فى اءحسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين (تين / 4 و 5) انتهى .
بايد بين عبادت اجيرانه با عبادت براى عبوديت فرق نهاد كه جناب قيصرى در شرح فص هودى فصوص الحكم گويد: فان الاجير لايزال نظره الى الاجرة و العبد لا يعمل للاجرة بل للعبودية و الاجير يتصرف عنه وصوله اجرته من باب المستاءجر، و العبد ملازم لباب سيده ؛ فالعالم بمقام عبوديته العامل بمقتضى اوامر سيده ليس كالعامل الجاهل فانه يعمل للخلاص من النار و حصول الجنة .
و نيز در شرح فص نوحى فرمايد: و اعلم ان جزاء الاعمال الصادرة من العباد انما هو بحسب نياتهم فمن كان عمله للجنة يجازيه بها و من كان عمله لله نفسه لا رغبة فى الجنة و لا رهبة من النار فالحق جزاؤ ه لا غير كما جاء فى الحديث القدسى من اءحبنى قتلته و من قتلته و من قتلته فعلى ديته و من على ديته فاءنا ديته و قال ابو يزيد فى مناجاته عند تجلى الحق له ملكى اعظم من ملكك لكونك لى و اءنا لك فاءنا ملكك و اءنت ملكى و انت العظيم الاعظم و ملكى انت فانت اعظم من ملكك و هو اءنا.
پس عبادت احرار عبادت حبى است و نتيجه عبادت حبى آن مى شود كه حق تعالى خود را جزاى وى قرار مى دهد و در نتيجه عبد با عبادت حبى به قرب فريضه بار مى يابد و مظهر اسم شريف ((الجامع )) حق متعال مى شود.
بر عبد واجب است كه بندگى خود را انجام دهد و مولايش را اطاعت نمايد و اوامر او را به انجام رساند حال اگر هم مولى بدو چيزى عطا كرد نه از باب پاداش خود و اعمال خويش پندارد بلكه آن را به حساب رحمتى از حق و منتى و امتنان مولى محسوب بدارد.

اين همه لطف خواجه با بندگى مجاز ماست   ار به حقيقت آن بود خواجه بما چه ها كند 

در مصراع اول كه ((عبد شكور)) فرمود ناظر به فرمايشى از جناب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه عايشه به حضرتش عرض كرد كه شما با اين همه بزرگى و مقامى كه خداوند برايت قرار داده چرا در شبها به سجده هاى طولانى و گريه و زارى مشغول هستيد حضرت فرمود آيا اينها دليل مى شود كه من عبد شكور نباشم .

منبع:باب هجدهم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

برای عاشق عبادت از سر ترس عار است

برای عاشق عبادت از سر ترس عار است

عبادت در اميد حور و غلمان   كشيدى بر سر او خط بطلان 
عبادت ار ز بيم نار باشد   براى عاشق حق عار باشد
 

 آنكه در صدر اين باب فرمود عارف فارغ از اميد و بيم است بدين معنى است كه در اين دو بيت آمده است ، كه عده اى حق تعالى به اميد بهشت و حور و غلمان عبادت مى كنند و اين همان عبادت تاجرانه است و عده اى به سبب ترس از آتش جهنم او را مى پرستند كه اين عبادت همان عبادت عبيدانه است . و عاشق صادق فرزانه از اينگونه عبادتهاى تاجرانه و عبيدانه عارش مى آيد.

منبع:باب هجدهم دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

بیا حسن حسن زاده می باش

بیا حسن حسن زاده می باش

بيا در بندگى آزاده مى باش   بيا حسن حسن زاده مى باش 

همان حسن زاده روحى فداه كه از بيت 44 به بعد باب اول خوانده اى كه :

كه تار و مار گشته تار و پودش   بشد از دست او بود و نمودش 
چو يكسر تارك نفس و هوى شد   خدا گفت و بحق سوى خدا شد
 

 همان آقايى كه در ابيات تبرى فرمود:
در نكته 44 هزار و يك نكته مى خوانى كه :
((از دنيا چشم پوشيدن اگر چه هنر است ، ولى از دنيا و آخرت هر دو چشم پوشيدن خيلى هنر است ؛ ))

صغير سيوطى از مسند فردوس ديلمى از ابن عباس از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده است كه :
الدنيا حرام على اهل الاخرة ، و الاخرة حرام على اهل الدنيا و الاخرة حرام على اءهل الله . در اين معنى به فارسى چه نيكو گفته شده است :

دنيا و آخرت به نگاهى فروختيم   سودا چنان خوش است كه يكجا كند كسى 

و ديگرى گفته است :

دو عالم را به يكبار از دل تنگ   برون كرديم تا جاى تو باشد. 

انتهى .
(به نكته 717 ص 554 نيز اگر خواستى مراجعه فرما)
حضرت مولى در ابيات تبرى شان گويند كه من نه مرد اينور يعنى دنيا، هستم و نه مرد آنور يعنى آخرت ، بلكه من گرفتار دل خويش با دلبرم مى
باشم كه سر و كارم با دلبرم است . نصف شبها كه برمى خيزم و وضو مى سازم و نماز مى خوانم آنقدر پروازها دارم با اين كه بى پر هستم .
اين همان حسن زاده اى است كه در غزل ((بحر وحدت )) ديوانش آمده است :

دل دانا حسن آن بيت معموريست كاندر وى   خدا دارد نظرها و ملايك راست مسكنها 
همه عشق و همه شورم همه عيش و همه سورم   كه از آيات قرآنى بجانم هست مخزنها
 

در قصيده ثائيه مسمى به ينبوع الحياة در مورد حضرتش بشنو:

شهدت محياه بعين شهوده   صباحا مساء كرة غب كرة 
و انى لك الخبر بحالى و انما   ترى جدتى لست ترى ما بلجتى 
و كيف اثير ما بسرى فانما   دفين الهى ذمتى او مذمتى 
و يا حبذا نار المحبة اءحرقت   انا نيتى من جذبة بعد جذبة 
و ما ذقت فى دهرى من انواع لذة   فلا تعدل معشار اوقات خلوتى 
مضى الليل فى النجوى و شكوى غريبه   و كان الصباح لمعة فوق لمعة 
تركت سواه لقية من لقائه   و قد اكرم المعشوق نجح عزيمتى 
هدانى الى وادى الولاية بعدما   رمانى عن اوطانى و سكان بلدتى 
تركت سواه فى هواه بلطفه   و فى الكسر جبران و فى الجبر لذتى 
و لما تركت الخلق طرا وجدته   بدى الشمس و الخلق نظير الاشعة 
لقد سر سرى من سنا وجهه السنى   على ما بدى لى فى رقادى و يقظتى 
لنا ما رزقنا من قلوب كسيرة   لكم ما رزقتم من عقار وضيعة 
و كيف ابوح ما بسرى و انما   لسان الحروف الراقمات بلكنة 
و فى الصمت نطقى ان ذا من عجائب   و فى غض عينى رؤ يتى فى رويتى 
على قدر وسعى كان قرانه معى   فلا خوف من شر النفوس الشريرة 
و فى الذكر انسى ثم فى الانس ذكره   تسلسل ذاك الدور يومى و ليلتى 
و بالذوق ان شاهدته كنت صادقا   و كم ضل من ظن الوصول بفكرة 

در غزل ((نوگل نرگس )) فرمود:

بر دل از بارقه نور الهى شررى است   حاصل عمر من اندر دو سرا اين شرر است 
آن خدايى تو پرستى نه خداى حسن راست   كه حس را به خداوند خداى دگر است
 

آن كه در قصيده تائيه فرمود: به مقدار وسع خودم قرآن حق تعالى با من است در غزل ((كشف محمدى )) مى خوانى :

كشف محمدى گرت بارقه اى عطا كند   ناطقه ادعاى از لو كشف الغطا كند 

و بيت 44 و 45 و 46 باب يازدهم دفتر دل فرمود:

بقرآن آشنايى آنچنانم   كه خود يك دوره تفسير آنم 
نه تفسير عبارات و ظواهر   كه ساحل بين در آن حد است ناظر 
به تفسيرى كه باشد انفسى آن   كز آفاقى فزون باشد بسى آن
 

در بيت 15 و 16 باب 16 دفتر دل فرمود:

خداوندم يكى گنجينه صدر   ببخشوده است رخشنده تر از بدر 
در اين گنجينه عرفانست و برهان   در اين گنجينه اخبار است و قرآن
 

از الهى نامه مولايم بشنو و حقيقت جانت را گوش قرار ده :

((الهى از پاى تا فرقم ، در نور تو غرقم ، يا نور السموات و الارض ، انعمت فزد!.
((الهى همه گويند خدا كو، حسن گويد جز خدا كو.))
((الهى شكرت كه اين تهيدست پابست تو شد)).
((الهى دل به جمال مطلق داده ايم ، هر چه باداباد)).
((الهى شكرت كه پريشانى به مقام يقين رسيده است )).
((الهى تا كنون ديوانه فرزانه نما بودم و اينكه فرزانه ديوانه نما شدم .))
(( الهى شكرت كه به جنت لقايت در آمدم )).
((الهى شكرت كه صاحب منصب بى زوالم )).
((الهى يكى بئر حفر مى كند و قضا را به كنز مى رسد. حسن ضرب يضرب صرف مى كرد و به ((كنت كنزا)) دست يافت )).
((الهى شكرت كه ديده جهان بين ندارم هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .
((الهى اگر بهشت شيرين است بهشت آفرين شيرينتر است )).


 بيا يك عاشق فرزانه مى باش   بيا جز از خدا بيگانه مى باش 

اين بيت بيان بيت قبلى در اينكه فرمود كه بيا مثل حسن زاده آزاده باش و در بندگى آزاد مرد باشى و آشنايى تو فقط با معشوق حقيقى ات يعنى تعالی یاشد و این است معنای لطیف ((عاشق فرزانه))

لذا عاشق فرزانه بنده آزاد حق تعالى است كه عبادت احرار را داراست .

منبع:باب هجدهم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

امید و بیم در سیر و سلوک

امید و بیم در سیر و سلوک

به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه عارف فارغ از اميد و بيم است 
بيا از بيم و از اميد بگذر   بيا از هر چه جز توحيد بگذر
 

مراد از ((اميد و بيم )) در ابيات مذكور و در بيت پايانى باب 17، بيم و اميد در امور دنيايى است كه در بيت پنجم و ششم گفته آيد. نه خوف و رجايى كه در سير عرفان عملى كه براى هر سالك الى الله مطرح است ، زيرا خوف و رجاء بدان معناى شريف كه در قسم الابواب از منازل السائرين آمده است ممدوح است و براى هر سالك الى الله در مقام سير و سلوك عملى پيش مى آيد و به خصوص خوف در مقام قرار گرفتن سالك و اصل در برابر اسماى جلالى و قهرى كه همان مقام دهشت عارف است بسيار شيرين و دلرباست و بدين جهت معشوق حقيقى انسان براى عاشق و اصل دلبر مى گردد و با تجلى اسماى جلالى از او دل را مى برد و براى صاحبدلان دى باقى نمى گذارد.
عارف چون فى مقعد صدق عند مليك مقتدر است و و المنصرف بفكره الى قدس الجبروت مستديما لشروق نور الحق فى سره است لذا از اميد و بسم امور دنيوى فارغ شده است . عارف پرده پندار را دريد و به توحيد صمدى بار يافت . بر عارف دولت هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن تجلى كرده است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

اگر عاشق نیستی خود را درمان کن

اگر عاشق نیستی خود را درمان کن

ترا از عاشقى باشد چه آيت   برو در راه درمان و دوايت 
كه با نامحرمانش آشنايى   كه در بيم و اميدت مبتلايى
 

در بيت 111 فرمود در عشق به انسان كامل و وصل به او صادق باش و آنكه را منافق است از موافق جدا كن لذا در اين دو بيت مى فرمايد اگر از منافق و نامحرم نسبت به انسان كامل دور نشوى هرگز آيت و نشانه اى از عشق و عاشقى به وصال به انسان كامل در تو نيست و لذا بايد در پى درمان اين مريضى ات بر آيى . به همين دليل است كه در بيم و اميد قرار دارى وگرنه عارف بالله را كه دائما عشق به انسان كامل است نه بيم است و نه اميد كه فارغ از بيم و اميد است . بيت پايانى اين باب نيز به منزله ارتباط و پلى است كه باب هفدهم را به باب هجدهم مرتبط نمود.
تبصره : يكى از لطائفى كه در اين باب هفدهم قابل دقت بسزاست آن است كه عدد ابيات اين باب 114 است كه به عدد اسم شريف ((جامع )) است و اين نكته را در تشرف حضورى به محضر عرشى مولايم عرض كردم كه مباحث اين باب مرتبط به علم حروف و اوفاق و اعداد و تكسير و جفر بود و سخن از حروف مقطعه به عنوان محور مباحث اين باب بود و لذا ابيات اين باب هم به 114 بيت به عدد اسم شريف جامع رسيده است ؛ كه مطابق با استعداد اين بنده اش فرمود: بدين مطلب توجه نداشتم ولى چه خوش هم به عدد جامع آمده است كه بسيار شيرين پياده شده است . سپس در مورد عيون هم فرمود كه بعد از انتهاى كار وقتى به عزيزى كه پيش من آمد و برايش سخن از عيون به ميان آوردم كه در شصت و شش عين جمع شد گفت آقا چه خوش شد كه به عدد اسم ((الله )) شد كه عرض كردم من توجه نداشتم با اينكه اينهمه در اين رشته ها كار كردم ولى حق مى فرمايى كه چه خوش شد كه به عدد اسم شريف ((الله )) پياده شد، اينجا هم چه خوب شد كه به عدد اسم شريف ((جامع )) 114 بيت شده است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

عاشقی با انسان کاملی (امام زمان )

عاشقی با انسان کاملی (امام زمان )

بديدارش شب و روزت بسر كن   وگرنه خاك عالم را به سر كن 

سراسر نظام هستى و كلمات كتاب وجود جلوه هاى رخ ساقى انسان كاملند كه :
اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود   يك فروغ رخ ساقى است كه بر جام افتاد 
او را وحدت سعى است كه وحدت عددى هم از شئون وجودى اوست .

بوصلش عاشقى مى باش صادق   منافق را جدا كن از موافق  
ز عاشق آه و سوز و ناله آيد   كه عشق و مشك را پنهان نشايد
 

عاشقى پيداست از زارى دل   نيست بيمارى چو بيمارى دل 

و مصراع دوم بيت اخير ضرب المثل است كه ((عشق و مشك را پنهان نشايد)) زيرا كه در عشق آه و سوز و ناله آثار اوست و در مشك بو دادن اثر اوست كه هيچيك از اين آثار را نمى شود پنهان نمود.
در غزل ((كعبه اميد)) در ص 51 ديوان آمده است :

محبوب من كه دائم باشم به گفتگويت/معشوق من كه دائم هستم بجستجويت 
آيا شود كه روزى ، روزى شود حسن را/حسان گونه گون و الطاف نو بنويت 
بشنيده ام كه خويت ، چون روى تست دلكش/اى من فداى رويت اى من فداى خويت 
آيا شود كه روزى با چشم خويش بينم/آن قامت رسا و رخساره نكويت 
ايكه به ليلة القدر كروبيان بالا/اسرار هر دو عالم گويند مو بمويت 
آيا شود كه روزى اين عاشق وصالت/دستى رساند اندر دامان مشكبويت 
اى كعبه اميد خوبان درگه عشق/چون تو خديو باشى خود آبرو خدويت 
آيا شود كه روزى اندر برت حسن را/گويى چه خوش رسيدى اينك بآرزويت
 

اين غزل در مورد حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف است .
و مصراع دوم بيت ما قبل آخر بدين معنى است كه در خطاب به حضرتش عرض مى شود كه اى كعبه اميد خوبان درگه عشق آيا مى شود كه تو امير و پادشاه باشى و آب دهن تو آبروى ما باشد؛ زيرا ((خديو)) امير را گويند و ((خدوى )) آب دهن .
نكته اى قابل دقت آنكه در اين باب انسان كامل را در همه مشاهد، شاهد يافته ايم ، چه اينكه در باب شانزدهم از بيت 36 به بعد او را غايب نيافته ايم بلكه خود را در برابر نور خورشيد حضرتش در غيبت ديده ايم ، و لذا در غزل كعبه اميد ديوان از محضر عرشى حضرتش به صورت عجز و تضرع و زارى درخواست مى نماييم كه ما خودمان از غيبت و دورى به در آييم تا دائما به حضور انور حضرتش تشرف داشته باشيم . يعنى دورى و هجران از ناحيه خودمان است نه از جانب حجة الله فى العالمين كه مظهر اسم شريف ((شهيد)) حق تعالى است .
پس شايد به نظره اولى بين ابيات باب هفدهم با غزل كعبه اميد يك نحوه تعارضى مشاهده گردد ولى با دقت در بيت 38 باب 16 معلوم مى شود كه غيبت داشتن حضرت بقية الله مربوط به مريضى است كه در ما متحقق است و اين بيمارى آن است كه سَبَل بر ديدگان ما چيره گشته كه خورشيد عالمتاب انسان كامل عصر خود را نمى بينيم لذا مصراع دوم بيت 13 باب 17 فرمود كه برو و در پى درمان اين مريضى ات باش .
علت اين مريضى كه در باب 16 مطرح شد در پايان باب هفدهم بيان فرمود كه علتش با نامحرمان حشر و آشنايى داشتن است و از خواص نفس ناطقه آن است كه چون مجرد است به هر چه كه روى آورد خو مى گيرد و لذا آنكه با نامحرم به جان انسان كامل خو گيرد از وجود نورى انسان كامل كه شاهد در همه مشاهد است بى بهره مى گردد. و در باب هجدهم نيز مراد از اين نامحرم تبيين مى گردد كه از بيت نهم به بعد آن باب بايد طلب نمود.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

جامع و مطالبی پیرامون آن

جامع و مطالبی پیرامون آن

شدى آگه ز جامع اندرين فصل   تو فرعى و بود جامع ترا اصل 

مراد از جامع اول يعنى صد و چهارده سوره قرآن كه به عدد اسم شريف جامع است كه شرح آن ذيل بيت 37 همين باب گذشت . و مراد از جامع در مصراع دوم يعنى انسان كامل كه حامل همه سور قرآنى است ، لذا انسان كامل اصل است و هم اشخاص نوع انسانى فروع اين اصل اند.

تويى همواره در مرئى و منظر   به نزد جامعت اى نيك محضر  
تو مشهودى و جامع هست شاهد   تو يكجايى و جامع در مشاهد
 

انسان كامل قرآنى در همه مشاهد حضور دارد كه ولايت تكوينى مطلقه را حاوى است و مظهر اسم شريف ((ان الله على كل شى ء شهيد)) است . لذا ما سوى الله مشهود اين مظهر اتم ذات ربوبى حق است . از اين لطيفه ربانى و القاء سبوحى مولايم فهم بنما كه انسان كامل در هر عصرى را در همه عوالم و كلمات وجودى ، حضور و شهود تام است و غيب بودن در او راه ندارد و لذا او غايب نيست كه ما در پشت ابر و حجابها قرار گرفته ايم و از ديدار چهره دلاراى شمس حقيقت انسان كامل بى خبريم و غايب بودن خود را به حساب وى آورده ايم.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

یوم الله و شب قدر

یوم الله و شب قدر

مر انسانى كه باشد كون جامع   شب قدر است و يوم الله واقع 

يكى از بطون معانى يوم الله و ليلة القدر انسان كامل است كه از او به كون جامع حضرات خمس تعبير مى گردد. كون جامع روح عالم و مدبرات اوست .
كعبه است كامل و همه طائف به گرد وى   بنگر مقام مظهر اسم جلاله چيست 
علامه قيصرى در مقام انسان كامل گويد:
و مرتبة الانسان الكامل عبارة عن جمع جميع المراتب الالهية و الكونية من العقول و النفوس الكلية و الجزئية و مراتب الطبيعة الى آخر تنزلات الوجود، و تسمى بالمرتبة العمائية ايضا فهى مضاهيه للمرتبة الالهية ، و لا فرق بينهما لا بالربوبية و المربوبية ، لذلك صار خليفة الله . و الكون الجامع هو الانسان الكامل المسمى بآدم ، و غيره ليس له هذه القابلية و الاستعداد.
و كون جامع و انسان كامل اعم از زن و مرد است لذا در فص فاطميه ، حضرت مولى فرمود:
و كما ان درة التوحيد و وديعة المصطفى فاطمة سلام الله عليها كانت ليلة القدر و يوم الله كانت الكون الجامع و صاحبة القلب ايضا لان كل انسان كامل كذلك .
((تبصره : آن بزرگى كه گفته است ((هر شب ، شب قدر است اگر قدر بدانى )) شايد از اين روى گفته باشد كه همه صحيح است و اختلافى نباشد از اين روى كه طلوع و ظهور حقيقت ليله قدر به اختلاف آفاق انفس انسانى مختلف باشد و الله تعالى اعلم . (انسان و قرآن ص 420).

منبع:شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

روز رمزی از ظهور است

روز رمزی از ظهور است

چنانكه روز رمزى از ظهور است   ظهور است هر كجا مصباح نور است 
شب قدر اندر اين نشاءه نمودى   بود از ليلة القدر صعودى 
چو ظلى روز اينجا روزها را است   كه يوم الله ، يوم القدر اينجا است
 

یوم ظرف ظهور اشيا را گويند، و ليلة القدر زمانى در نشاءه عنصرى به اختلاف آفاق مختلف است و آن را بحسب اين نشاءه عنصرى ، زمانى ، افراد متشابه و متماثل در يك سال و يا در يك ماه بوده باشد؛ مثلا در يك ماه مبارك رمضان به حسب اختلاف آفاق ، در يكى از آفاق شرقيه ، مثلا هند، شبى بيست و سوم ماه مبارك رمضان باشد، كه به حسب روايات اهل بيت عصمت و طهارت ليلة القدر است ، و حال اينكه شب قبل آن در يكى از آفاق غريبه آن مثلا ايران ، شب بيست و سوم ماه مبارك بوده است ، كه در آفاق ايران رويت هلال ماه مبارك يك شب قبل از هند به وقوع پيوسته است ، كه هر دو شب ليلة القدر است و به حسب آفاق متعدد است به تعدد ظلى و زمانى . چنانكه هر يك از انواع عالم ماده و مدت را وجود متفرد عقلانى است كه به اذن الله مدير و مدبر افراد متكثر عنصرى نوع خود است و همه آنها را در حضانت خود دارد؛ و در شرع مقدس از آن تعبير به ملك موكل شده است ؛ له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله .
(انسان و قرآن )
پس بدان هر مرتبه نازل نظام هستى مثال و آئينه آن مرتبه عالى آن است ؛ و هر صغير و كبير از خزانه اش ، به وفق اقتضاى هر عالم ، بدون تجافى تنزل نموده است تا به نشاءه شهادت مطلقه رسيده است . يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه فى يوم كان مقداره الف سنة مما تعدون و ليلة القدر و يوم الله را هم بر اين منوال بدان ؛ فتدبر، و يوم ها و ليالى در عالم مثال و عالم عقل نسبت به يوم و ليل اين نشاءه يوم الله و ليلة القدر محسوب مى شوند.
در امر رابع از بيان مفاد سوره انا انزلناه فى القدر در رشحات البحار ص 20 آمده است :
الامر الرابع لا نابى عن زمانية ، ليلة القدر التى ذكرت فى الاخبار و حملها على الزمان و ذلك لان السلوك فذلك باعتبار ما وقع فيه احترامها الشارع و جعل احترامها فى عهدة الامة ، حتى يتوجهوا الى المولى و عشقوا اللقاء و تشرفوا له .
غرض آن است كه ليلة القدر زمانى به جهت ظرف بودنش محترم شمرده شده است و لذا اگر براى ولى از اولياء الله يا پيغمبرى از پيغمبران حالت فناء و لقاء پيدا شده آن زمان ليلة القدر است و شارع مقدس ‍ آن زمان را محترم شمرده و احياى آن ليالى را مستحب دانسته و آثار كثيره بر احياى آن ليالى مترتب نموده و ترغيب مردم بر احياى آن ليالى كرده كه شايد مردم متنبه شوند و عقب انبياء و اولياء حركت كنند تا آنكه بهره از آن مقام شامخ كه مقام قرب به حضرت احديت است نصيب آنها شود.
بيت بعدى به منزله شرح و تفسير انفسى ابيات قبلى است و بيان ليلة القدر صعودى است و آن اين است خود انسان ليلة القدر و يوم الله بشود.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

حقیقت شب و روز چیست؟

حقیقت شب و روز چیست؟

شب اينجا نمودى از حدود است   بسى شبها كه در طول وجود است  
ليالى اندر اينجا، همچو اشباح   ليالى اندر آنجا همچو ارواح  
بدان بر اين نمط ايام و اءشهر   كه مى آيد پديد از ماه و از خور
 

مراتب عاليه وجود در قوس نزول نسبت به مراتب مادون ، بمنزله ليالى ارواح اند و پايين تر مرتبه آن ، شب در نشاءه عنصرى است كه نمود و آيتى است .
در سوره مباركه انبياء آيه هجدهم آمده است كه : سيروا فيها ليالى و اياما آمنين . در اين قراى مبارك شبان و روزان با امنيت كامل مسافرت كنيد.
منقول است كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((مقصود از شهر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )، و مراد از قريه امام و از نعمت ، علوم آنهاست )). (از مرحوم استاد الهى قمشه اى .)
آن كه فرمود ايام و اشهر اينجايى بمنزله اشباح براى ايام و اشهر آنجايى است كه آنجا بمنزله ارواح است نظير اين است كه زمان در اين نشاءه بمنزله بدن از براى دهر است و دهر بدن سرمد مى باشد يعنى سرمد روح دهر و دهر روح زمان است ؛ زيرا وقتى كه موجودات انزالى شده اند، پس هر موجودى در عالم ماده را در عوالم وجودى فوق مخازنى است از عالم مثال و عالم عقل ، وجود مثالى زمان را دهر نامند، و وجود عقلى وى را سرمد گويند. لذا روز و شب در اين نشاءه عنصرى را روح و حقيقتى است كه در عالم مثال و عالم عقل متحقق اند و لذا به شب و روز در روايات ما خطاب شده است چه اينكه به ماههاى سال هم خطاب مى شود چنانچه امام سجاد (عليه السلام ) به ماه رمضان درود مى فرستد و قبل از ورودش به استقبال او مى رود و بعد از پايان آن با وى وداع مى كند. (به انسان و قرآن از ص 188 به بعد طبع اول مراجعه گردد.)
پس از براى همه اين امور رمزى است كه بايد بدين رموز توجه تام داشت .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

معنای حقیقی یوم

معنای حقیقی یوم

ولى اين روز خود روز جدايى است   نه هر روزى بدين حد نهايى است 
نه هر يومى ز ايام الهى است   چه آن پيدايى اشيا كما هى است
 

مراد از ((اين روز خود روز جدايى است )) يعنى يومى كه پنجاه هزار سال است در قوس صعود يا يوم در قوس صعود به هزار سال مقدار او است . و اين يوم همان يوم الله است كه همه اشياء در آن يوم با تمام هويتشان ظهور بنمايند.

معناى حقيقى يوم

یسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو شاءن (/21 سوره رحمن .)
در لفظ ((يوم )) نيز بايد تاءمل كرد كه يوم مقابل شب در نزد ما نيست زيرا كه شاءن خداوند در مطلق يوم و ليل و در ما قبل عالم جسمانى نيز جارى است و حال اين كه ((ليس عند ربك صباح و لا مساء)).
بلكه ظهور تجليات اسما و صفات خداوند است كه از اين ظهور تعبير به ((يوم )) شده است .
(نصوص الحكم ص 417).

انسان كه در اين نشاءه نوع واحد است و او را افراد متشابه مى باشد در آن نشاءه كه وراى طبيعت و عالم بروز و ظهور ملكات است كه از بروز و ظهور تعبير به ((يوم )) مى شود و از آن عالم به ((يوم تبلى السرائر)) جنس است و او را انواع حيوانات متخالف مى باشد.
(اتحاد عاقل درس 23 ص 423).
باطن تو در اين نشاءه عين ظاهر تو در آن نشاءه است كه ((يوم تبلى السرائر))، در تعبير به يوم هم دقت شود كه يوم هنگام ظهور اشياء است و يوم اينجا خود ظل يوم آنجا است .
ما تراه بهذه النشاءه   فهو ظل داره الاخرى 
(نكته 43 هزار و يك نكته )
جناب حاجى سبزوارى گفته است : ((باطن يوم القيامة سلسله طوليه عروجيه است كه مد سير نور حق است در قوس صعود.))
پس اى عزيز، براى فهم اين كلمات عرشى ، بدان كه حقيقت انسانى را درجات و مراتب وجودى غير متناهى است كه مظهر اسم ذات غير متناهى الهى است ، و اين حقيقت را استعداد رسيدن به همه كلمات دار هستى در قوس صعود است ، و شئون هر يك از اطوار وجودى وى را حد خاص نيست و بر همين اساس او را همانند عالم و قرآن كريم نهان خانه هاى بى نهايت است كه در مقام غيب الغيوبى اش و سر و سر السر او وجود دارد و شناسايى آنها و رسيدن به اسرار وجوديش كار آسانى نيست كه عوالم خارجى با همه اسرارش در برابر او ناچيز مى نمايد، بلكه همه آنها در انسان منطوى و نهفته اند.
همچنانكه قرآن كريم با همه تفاسيرى كه بر آن نوشته شده است در هنگام قيام قيامت كبرى به صورت بكر و دست نخورده ظهور مى كند كه گويا دست احدى جز مطهرون بدان نرسيده است ، انسان نيز در قيام قيامت كبرايش كه ((يوم تبدل الارض غير الارض )) گردد مى نگرد كه بكر است . و همه نهان خانه هاى نفس او دست نخورده ظهور كرده است و در آن قيامت كبرى جانش ، اندوخته هاى ذاتى خويش را آنطورى كه هست مشاهده مى كند كه ((يوم تبلى السرائر)) هر شخصى قايم مى كند و اين سرائر همان مخفى گاه هاى نفس ناطقه وى است كه برايش به دولت اسم شريف ((الباطن )) متجلى مى گردد.
اين معنى كه در مورد سرائر وجودى نفس گفته ايم يكى از بطون معانى يوم است كه مراد از يوم ظرف ظهور تمام حقايق و سرائر وجودى هر شخصى براى خود و غير خود است .
چه اينكه از بطون معانى آن اين است كه اسرار وجودى تمام موجودات هستى آن طورى كه هست براى انسان مكشوف گردد كه جناب خاتم فرمود: ((اللهم ارنى الاشياء كما هى .)) و مصراع دوم بيت مذكور نيز اشارت بدين معنى است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

صعود از ظلمت به نور

صعود از ظلمت به نور

خروج صاعد از ظلمت به نور است   كه يوم است و هميشه در ظهور است 
چو صاعد دمبدم اندر خروج است   پس او ايام در حال عروج است 
چو عكس صاعد آمد سير نازل   ليالى خوانيش اندر منازل 
نگر اندر كتاب آسمانى   به ((حم سجده )) تا سرش بدانى
 


در سوره ((حم سجده )) تنزيل من الرحمن الرحيم كتاب فصلت آياته دارد كه در دو آيه سوره مباركه سجده /5 و سوره معارج نحوه بيان تنزيل آن آمده است كه در ابيات بعدى مى آيد و لذا ابيات بعدى شرح بيت 95 مى باشد بدين معنى كه آيه سوره حم سجده را بيان نمايند.

عروج امر با يوم است و آن يوم   بود ((الف سنة )) مقدارش اى قوم 
ز ((الف سنة )) هم مى باش عارج   به ((خمسين الف سنة )) معارج
 

در سوره مباركه سجده آيه /5 آمده است : يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه فى يوم كان مقداره الف سنة مما تعدون او امر را (به نظام احسن و اكمل ) از آسمان تا زمين تدبير كند سپس ‍ روزى كه مقدارش (بحساب شما بندگان ) هزار سال است باز حقايق و ارواح را بسوى خود بالا مى برد.
در سوره معارج مى خوانيد: تعرج الملائكة و الروح اليه فى يوم كان مقداره خمسين الف سنة .
مراد از ((الف سنة )) و ((خمسين الف سنة )) مراتب وجودى يوم و ليل است كه ليالى و ايام هم همانند سلطان وجود بر اساس تشكيك و داراى مراتب اند.
نقل حديثى از بحارالانوار ج 15 ص 4 در مورد ابتداى خلقت جناب خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه اولين نور تجلى يافته از حق است در مقام مناسب مى نمايد تا بهره اى در جهات مراتب داشتن ليالى در قوس نزول برده باشيم .
از خصال و معانى الاخبار جناب صدوق نقل مى كند از سفيان ثورى از امام صادق از پدرش از جدش و او از پدرش از جناب على بن ابى طالب عليهم السلام كه حضرتش فرمود: ان الله تبارك و تعالى خلق نور محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) قبل اءن خلق السموات و الارض و العرش و الكرسى و اللوح و القلم و الجنة و النار و قبل ان خلق آدم و نوحا و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و موسى و عيسى و داود و سليمان عليهم السلام ... و قبل ان خلق الانبياء كلهم ؛ باءربع مائة الف سنة و اءربع و عشرين الف سنة ، و خلق عزوجل معه اثنى عشر حجابا... ثم حبس نور محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فى حجاب القدرة اثنى عشر الف سنة و هو يقول : ((سبحان ربى الاعلى )) و فى حجاب العظمة احدى عشر الف سنة و هو يقول : ((سبحان عالم السر)) و فى حجاب المنة عشرة الاف سنة و هو يقول : ((سبحان من هو قائم لا يلهو)) و فى حجاب الرحمة تسعة آلاف سنة ، و هو يقول : ((سبحان الرفيع الاعلى )) و فى حجاب السعادة ثمانية آلاف سنة ، و هو يقول : ((سبحان من هو دائم لا يسهو)) و فى حجاب الكرامة سبعة آلاف سنة ، و هو يقول : سبحان من هو غنى لا يفتقر)) و فى حجاب المنزلة ستة آلاف سنة ، و هو يقول : ((سبحان العليم الكريم )) و فى حجاب الهداية خمسة آلاف سنة ، و هو يقول : ((سبحان ذى العرش العظيم ))، و فى حجاب النبوة اءربعة آلاف سنة ، و هو يقول : ((سبحان رب العزة عما يصفون )) و فى حجاب الرفعة ثلاث آلاف سنة ، و هو يقول : ((سبحان ذى الملك و الملكوت )) و فى الحجاب الهيبة اءلفى سنة ، و هو يقول : ((سبحان الله و بحمده )) و فى حجاب الشفاعة اءلف سنة ، و هو يقول : ((سبحان ربى العظيم و بحمده )) ثم اءظهر اسمه على اللوح فكان على اللوح منورا اءربعة آلاف سنة ، ثم اءظهره على العرش فكان على ساق العرش مثبتا سبعة آلاف سنة ، الى اءن وضعه الله عزوجل فى صلب آدم (عليه السلام ) ثم نقله من صلب آدم (عليه السلام ) الى صلب نوح (عليه السلام ) ثم من صلب الى صلب حتى اءخرجه الله عزوجل من صلب عبدالله بن عبد المطلب ، فاءكرمه بست كرامات ... ثم قال : يا محمد اذهب الى الناس فقل لهم : لا اله الا الله ، محمد رسوله الله . الحديث .
از حديث منقول و نظائر آن مى توان مراتب ليل را دريافت كه در قوس نزولى مراتب بى شمارى در طى طريق تا به انزل مراتب هست . چه اينكه در كتاب الحجة اصول كافى بابى است بدين عنوان كه : فى ان الائمة عليهم السلام يزدادون فى ليلة الجمعة .
ابى يحيى الصنعانى از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه حضرت فرمود يا اءبا يحيى براى ما در شبهاى جمعه شاءنى است ، ابا يحيى عرض كرد كه فدايت شوم آن شاءن چيست ؟ قال : يوذن لارواح الانبياء الموتى و ارواح الاوصياء الموتى عليهم السلام و روح الوصى الذى بين ظهر انيكم يعرج لها الى السماء حتى توافى عرش ربها فتطوف به اءسبوعا و يصلى عند كل قائمة من قوائم العرشض ركعتين ثم ترد الى الابدان التى كانت فيها فتصبح الانبياء و الاوصياء قد ملئوا سرورا و يصبح الوصى الذى بين ظهرذ انيكم و قد زيد فى علمه مثل جم الغفير.
در حديث دوم نيز حضرتش فرمود: فلا ترد اءرواحنا الى ابداننا الا بعلم مستفاد و لولا ذلك لانفدنا.
از اين احاديث مراتب يوم و ايام روشن مى گردد، كه هر كسى را در قوس صعود مى تواند ايامى باشد يعنى ظهورات و تجلياتى باشد كه حقايق آن عالم برايش مكشوف گردد. يعنى عروج روحانى وى را مراتبى باشد كه در آيه سوره سجده آن مراتب به ((الف سنة )) و در سوره معارج به ((خمسين الف سنة )) نام برده شده است .
جناب گنابادى در تفسير بيان السعادة در ذيل آيه پنجم سجده فرمايد: يدبر الامر من السماء لى الارض اى ينزل الامر مع ملاحظة حسن دبره و عاقبته من سماء الارواح الى اراضى الاشباح على استمرار ((ثم يعرج )) الامر من الارض ((اليه فى يوم كان مقداره الف سنة مما تعدون )).
اعلم ، اءن ايام الاخرة ليست فى عرض ايام الزمان بل هو فى طولها بمعنى ان ايام الدنيا قوالب لايام الاخرة و هى بمنزلة الارواح لايام الدنيا، و كل مرتبة من مراتب الاخرة سعتها و احاطتها بالنسبه الى مراتب الدنيا مضاعفة ، فكل يوم من ايام الاخرة بالنسبة الى يوم من ايام الدنيا يضاعف سعته بعشر و مائة و الف و عشرة آلاف الى خمسين الفا هذا بالنسبة الى ايام الدهر، و اما ايام السرمد فلا تحد بشى ء لعدم نهايتها و تحددها، و المراد بالامر الذى يدبره من السماء الى الارض ... هو الوجود الفعلى الذى هو المشية التى هى امره تعالى و فعله و كلمته و اضافته الى غير ذلك من الاسماء فانه يتنزل من سماء المشية الى سماء الارواح ثم الى سماء النفوس الكلية ، ثم الى سماء النفوس الجزئية ، ثم الى اراضى الاشباح النورى ، ثم الى اراضى الاشباح الظلمانية ثم يبتدء فى العروج من عالم الطبع ، او من عالم الجنة الى اراضى الاشباح النورية ثم الى النفوس الجزئية ، ثم الى النفوس الكلية ، ثم الى الارواح ، ثم الى المشية .
به عبارت ديگر مى تواند تنزل امر از سماء به ارض و سپس عروج آن از زمين به آسمان را تنزل صادر اول و حقيقت محمديه (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آسمان عقل اول تا به هيولاى اولى و عروج آن از هيولاى اولى به مافوق عقل اول دانست كه حديث منقول از بحارالانوار در نحوه تجلى خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر آن دلالت داشت ، كه از تنزل آن حقيقت در همه كلمات وجودى با مراتبش تعبير به ليل و ليالى گردد؛ چه اينكه از ترفعش در قوس صعود تعبير به يوم يا ايام بشود، لذا به همين معنى او را رق منشور كلمات نظام هستى در قوس نزول گويند. فصل دهم و يازدهم از مقدمات علامه قيصرى در شرح فصوص را در مقام شانى به سزاست . چه در شرح فص شعيبى از فصوص الحكم گويد: و من اعجب الاحوال ان الانسان دائما فى الترقى من حين سيره من العلم الى العين فان عينه الثابتة لا تزال تظهر فى صورة كل من مراتب النزول و العروج و فى جميع العوالم الروحانية و الجسمانية فى الدنيا و الاخرة ...

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

نزول و صعود ( لیل و یوم )

نزول و صعود ( لیل و یوم )

نزول اندر قيود است و حدود است   صعود اندر ظهور است و شهود است

وجود در قوس نزول چون حدود و قيود و حجابها پيدا مى كند لذا از آن تعبير به ليل و ليالى مى شود، و در قوس صعود چون هر چه از مرحله مادون به مافوق مى رود ظهور و شهود بيشترى مى يابد از آن تعبير به يوم و ايام مى گردد. به لحاظ قيود عالم ماده ليل است ، و به جهت عروج روحانى ، يوم است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

نحن الزارعون

نحن الزارعون

بيا بر خوان تو ((نحن الزارعون )) را   بيابى زارع بى چند و چون را 

اشارت به آيه 64 سوره واقعه است كه : اءنتم تزرعونه ام نحن الزارعون . آيا شما از خاك آن تخم را مى رويانيد يا ما رويانيديم ؟! همه عالم كِشت اوست ، كه آيات اويند.
(سوره بقره /164): ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما اءنزل الله من السماء من ماء فاءحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون .
در تفسير نور الثقلين ج 5 ص 223 ذيل آيه مذكور از سوره واقعه روايتى از كافى نقل كرده است كه : فى الكافى على بن ابراهيم عن اءبيه عن ابن ابى عمير عن ابن اذينه عن ابن بكير قال : قال ابو عبدالله (عليه السلام ):
اذا اردت اءن تزرع زرعا فخذ قبضة من البذر و استقبل القبلة و قل : اءفرايتم ما تحرثون ءاءنتم تزرعونه ام نحن الزارعون ثلاث مرات ، ثم تقول : بل الله الزارع ثلاث مرات ، ثم قل : اللهم اجعله مباركا و ارزقنا فيه السلامة ثم انشر القبضة التى فى يدك فى القراح .
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: وقتى خواستى كشاورزى كنى در ابتدا يك مشت از بذر را بردار و روى به سوى قبله بنما و سه مرتبه بگو: اءفرايتم ما تحرثون ءاءنتم تزرعونه ام نحن الزارعون يعنى اين دو آيه را بخوان كه خداوند فرمايد آيا پس مى بينيد آنچه را كشت مى كنيد كه آيا شما زرع مى كنيد يا ما كشتكاريم .
سپس سه مرتبه بگو: بلكه خدا كشتكار ((زارع )) است و بعد از آن بگو: خداوندا اين بذر را مبارك گردان و به ما از رزق سالم از اين بذر عطا كن ، پس از آن آنچه در مشت دارى را در زمين كشت منتشر كن . چون زارع نظام هستى اوست و چون زرع و كشت هر كشتكارى را با او مناسبت است يعنى هر زارعى بر شاكلت وجودى خود زرع مى كند، لذا در بيت بعد مى خوانى :

 كه بر شاكلت خود هست عامل   چه ((كل يعمل )) را اوست قائل 

خود همان زارع اصلى عالم وجود در آيه 84 سوره اسراء، فرمود: ((قل كل يعمل على شاكلته )). اى رسول من بگو كه هر يك بر صورت خود عمل مى كنند. و خود نيز از اين قانون مستثنى نيست كه خودش هم بر صورت و شاكله وجوديش عمل مى كند. لذا عالم بر شاكله و صورت حق آفريده شد. هو الذى خلق السموات و الارض بالحق .
در لطيفه يا موثر 118 از مآثر آثار ج 1 بحث مناسبات مطرح شد كه آن را انحايى است ، يكى از آن مناسبات ، مناسبت فيض الهى با حصص وجودى است كه فيض الهى فعل الهى است كه ماسوى را فرا رسيده است و همين فعل كلام اوست كه همه ماسوى گويااند و به تسبيح و ثناء اويند، و ديگر مناسبت هر فرع با اصل است كه
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت   بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى 
ان لكل ظاهر باطنا على مثاله .
باز در اصل و فرع دقت بفرماييد: ميوه ها از درختان و بوته ها مى رويند درخت و بوته اصل اند و ميوه فرع . خوشه انگور را با رز، و هنداونه را با بوته آن چه مناسبتى است و همچنين در ديگرها؟ و اگر چنانچه بين آن نشاءه و اين نشاءه سنخيت اصل و فرع و علت و معلول جارى نمى بود، اين نشاءه طريق و معلول آن نشاءه قرار نمى گرفت .
پس خودش هم كه عامل است ، و ما سوى عمل اويند قهرا بين او و بين افعال او هم سنخيت و مناسبت است و چون در ماسوى بر شاكله و صورت خود عمل كرد و شئيت هر شى ء هم به صورت اوست نه به ماده ، پس صورت عالم ، اوست . فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

زارع و مزروع و زرع

زارع و مزروع و زرع

محاكاتى كه اندر اصل و فرع است   بسان زارع و مزروع و زرع است 

آنچه كه در اين نشاءه طبيعت وجود دارد نسبت به عالم عقل و حق متعال كه مبداء المبادى است فرع است كه آنجا اصل است ، و چون موجودات اينسويى آيات اند از براى آنجا و انزالى اند لذا حكايت از آنها مى نمايند.
جناب مولى صدرا در مرحله چهارم اسفار فصل نهم در وجه سوم بر اثبات عقل مجرد از راه قاعده امكان اشرف گويد: ممكن اخس (موجودات اينسويى ) وقتى يافت شدند پس واجب است كه ممكن اشرف قبل از اين موجود باشد و شكى نيست در اينكه عجائب ترتيب و لطائف نسب و نظام واقع در عالم عقلى نورى اشرف و افضل از آنچه كه در دو عالم متاءخر در وجود است مى باشد پس بايد مثل همين ترتيب و عجائب در عالم عقل هم باشد؛ چگونه بخواهد در عالم عقل اين ترتيبات و عجائب نباشد و حاليكه غرائب نسب در عالم جسمانى اظلال و علامات آنچه كه در عالم عقلى است مى باشد پس عجائب و ترتيبات در عالم عقل نورى بعنوان حقايق و اصول اند و انواع جسمانى فروع آن و حاصل از آنند.
اين بيان عرشى جناب آخوند براى اثبات مثل افلاطونى است كه از ناحيه محاكات بودن در قاعده امكان اشرف براى مادون نسبت به مافوق پياده شده است .
و در همين فصل مذكور تحت عنوان ((تلويح استنارى )) فرمايد كه عالم ادنى يعنى عالم ماده (و فوق آن عالم مثال ) ظل عالم اعلى هستند:
لعلك ان كنت اهلا لتلقى الاسرار الالهية و المعارف الحقه لتيقنت و تحققت اءن كل قوة و كمال و هياءة و جمال توجد فى هذا العالم الادنى فانها بالحقيقة ظلال و تمثالات لما فى العالم الاعلى انما تنزلت و تكدرت و تجرمت بعد ما كانت نقيه صافية ، مقدسة عن النقص و الشين ، مجردة عن الكدورة و الرين ، متعالية عن الافة و القصور و الخلل و الفتور و الهلاك و الدثور، بل جميع صور الكائنات و ذوات المبدعات آثار و انوار للوجود الحقيقى و النور القيومى و هو منبع الجمال المطلق و الجلال الاتم الاليق الذى صور المعاشيق ، و حسن الموجودات الروحانية و الجسمانية قطرة بالنسبة الى بحر ذلك الجمال ، و ذرة بالقياس ‍ الى شمس تلك العظمة و الجلال ، و لولا انواره و اءضواؤ ه فى صور الموجودات الظاهريه لم يمكن الوصول الى نور الانوار الذى هو الوجود المطلق الالهى .
علامه قيصرى در آخر شرح فص سليمانى فصوص الحكم فرمايد: ما فى الحس من الاشياء خيالات و صور لمعان غيبية و اعيان حقيقية ظهرت فى هذه الصور لمناسبة بينها و بين تلك الحقايق فلابد من تاءويل كل ما يسمع و يبصر فى العالم الحسى الى المعنى المراد فى الحضرة الالهية ، و لا يعلمه الا العاملون بالله و تجلياته و اءسمائه و عوالمه و هم الراسخون فى العلم ، فمن وفق بذلك و هدى فقد اءوتى الحكمة و من يوت الحكمة فقد اءوتى خيرا كثيرا.
اين عالم ماده به منزله مزرعه عالم عقل است و موجود مجرد عقلى و مثل نوريه مطلقه الهيه ، و فوق آن مبداء المبادى به منزله زارع اند و تحقق موجودات اينسويى كه آيات و علامات حقايق آنسويى اند بمنزله زرع اند، لذا همانگونه كه يك زارع در نشاءه طبيعت و يك باغبان مى تواند از آينده اين درخت خبر دهد كه اين درخت و نهال در آينده اينطور ميوه مى دهد و آن يكى ميوه اش به صورت فلان است چون بين اين اصل و آن فرع محاكات است همچنين بين موجودات اينسويى كه فرع و ميوه اند و موجودات آنسويى كه اصل اند محاكات است . لذا مرحوم مولى صدرا در ادامه عبارت مذكور مى گويد: مگر نمى بينى كه آثار انوار آن وجود مطلق در عالم ملك ظهور كرده است و از مراتب روحانى عقلى تنزل يافته است و در صورتهاى جزئيات خود را نمايانده است و چگونه با غنج و دلال و حسن و لطافت با اينكه مصاحب ظلمت جسميه اند از آنجا حكايت دارند، منتهى بعد از نقاوت و صفاى شان در آنجا، به كثافات مادى در اينجا قرين گشته اند كه همه عقول مدهوش ، و متحيرند.
لذا قرآن كريم انسان را به تفكر در موجودات عالم اءدنى وادار مى كند و ترغيب مى نمايد كه از راه اين ادنى كه محاكات از عالم اعلى دارد به سوى عالم اعلى سوق دهد.
در پايان موقف سوم از الهيات اسفار ج 6 ص 305 آمده است : دقيقة اشراقية : و اعلم ان عالم الشهادة كالقشر بالاضافة الى عالم الملكوت و كالقالب بالقياس الى الروح و كالظلمة بالنسبة الى النور و هكذا كل طبقة من الملكوت الاعلى و الاسفل بالنسبة الى فوقها على هذا المثال ...
لذا هر عالم ما فوقى بمنزله زارع عالم مادون است تا برسيم به ((زارع )) اصلى نظام هستى كه كل عوالم وجود مزرعه اويند و وى در كلمات وجودى همه بذرهاى اسماء و صفات علياى خويش را ظهور مى دهد و چون وحدت عددى محال است لذا خود زارع است ، و نيز خود مزرعه است ، و خود بذر است و خود نيز زرع . فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

عارف میتواند از اول به آخر پی ببرد

عارف میتواند از اول به آخر پی ببرد

اگر عارف بود مرد تمامى   تواند خود به هر حد و مقامى  
بباطن بنگرد از صقع ظاهر   ز اول پى برد تا عمق آخر
 

هر مرتبه اى از وجود در قوس نزول متن ما بعدش مى باشد و شرح ما قبل خود است . لذا از ماقبلش نسبت به او تعبير به قضا و متن و جمع مى شود و از اين مرتبه ما بعد آن ماقبل ، تعبير به قدر و شرح و فرق و تفصيل مى گردد، چه اينكه همين مرتبه براى بعدش متن و قضاء است و آن نيز شرح و قدر اين است ، و عارف بالله كه مظهر ((يا من لا يشغله شان عن شاءن )) اوست ، در هر مرتبه اى واقع گردد هم ما قبل آن را مى خواند و هم مابعد آن را، لذا فرمودند كه شما اينجا را كه ظاهرند بنگريد و چون آيات و نردبان صعود به آن باطن اند، و بالا برويد.
انسانهاى كامل كه عالمان به غيب اند، از همين مسير رفته اند و لذا علم به غيب زير سر انزالى بودن موجودات است و چون ترتيب وجودى است كه هر مرتبه اى هم از قبلش حكايت دارد و هم بر بعدش دلالت ، لذا آنها در هر مرتبه اى هم قبل آن را مى خوانند و هم بعدش را. لذا از صقع و ناحيه ظاهر مى توانند به باطن آن بنگرند چه اينكه در قوس صعود وقتى نظر به اول هر موجودى بياندازند تا آخر او را مى خوانند. لذا در آيات قرآن ما با حذف مضاف همراه نيستيم . مثلا ((و اسئل القرية )) نياز به تقدير ((اهل )) ندارد بلكه به حقيقت از خود قريه سوال شود زيرا كه اين ظاهر از باطن گسيخته و جدا نيست . فتدبر.
لذا اكملين را در همه عوالم سير است .
از اين لطيفه سبحانى تدبر نما در واقعه بوسيدن دستان مبارك حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس بعد از تولد، كه قنداقه حضرتش را به نزد جناب مولى آوردند حضرت امير به دستان وى بوسه زده است براى اينكه از اول تا آخر مسائل او را آگاهى دارد.
مولايم در اين مقام فرمود: ((چهار امام معصوم و حجت خدا عليهم السلام به دستهاى جناب ابوالفضل العباس بوسه زده اند كه اولين آنها امام امير المؤ منين (عليه السلام ) بود و سپس امام مجتبى (عليه السلام ) و نيز امام سيدالشهداء و امام زين العابدين (عليهما السلام ) بر آن دستان بوسه زده اند كه حقيقتا جا داشت )). يا كاشف الكرب عن وجه الحسين (عليه السلام )، اكشف كربى بحق اخيك الحسين (عليه السلام ).

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

اینجا نشانی از آنجاست

اینجا نشانی از آنجاست

نظر كن نشاءت اينجا چگونه   از آن نشاءت همى باشد نمونه  
شنو در واقعه از حق تعالى   ((لقد علمتم النشاءة الاولى ))
 

اشارت به حديث شريفى از امام زين العابدين (عليه السلام ) است كه جناب فيض در تفسير صافى ذيل آيه سوره مباركه واقعه آورده است كه : فى الكافى عن السجاد (عليه السلام ): العجب كل العجب لمن انكر النشاءة الاخرى و هو يرى النشاءة الاولى . شما كه اينجا را مى بينيد و اينجا هم آيت و ظل آنجا است ، پس چرا بالا نمى رويد.
عارفان و حكماى الهى اينجايى را رقيقت تعبير كنند، و قرآن كريم تعبير به آيت مى كند. لذا در آيات قرآنى كه اينجا را آيات حق مى داند تدبر بنما كه موجودات نشاءه طبيعت ظل و سايه و رشحه اى از براى حقايق ماوراى طبيعت اند.

منبع:جلددوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

رابطه رقیقت و حقیقت

رابطه رقیقت و حقیقت

لذا آن را كه بينى در رقيقت   بيابى كاملش را در حقيقت  

در سير حبى وجود در مراتب نزولى و صعودين هر مرتبه مادون رقيقت و آيت و ظل مرتبه حقيقت است . در حديث شريفى از امام صادق (عليه السلام ) است كه : ان الله خلق الملك على مثال ملكوته ، و اءسس ملكوته على مثال جبروته ليستدل بملكه على ملكوته و بملكوته على جبروته حمل حقيقت و رقيقت در واحد شخصى ذو مراتب يا ذو مظاهر متصور است . و اين مطلب را جناب آخوند مولى صدرا در اسفار پروراند. در جلد ثامن در ذيل فصل هفتم از باب ثالث از سفر نفس اسفار (سفر رابع ) ص 126 فرمايد:زيادة تنوير و تصوير: و اعلم ان للصور الجزئية الجسمانية موجودة فى عالم اءمر الله و قضائه ، كما قال الله تعالى : ((و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )) فالخزائن هى الحقايق الكلية العقلية و لكل منها رقايق جزئية موجودة باءسباب جزئية قدرية من مادة مخصوصة ، و وضع مخصوص ، و زمان و اءين كذلك ؛ فالحقايق الكلية موجودة عند الله بالاصالة ، و هذه الرقايق الحسية موجودة بحكم التبعية و الاندراج ، فالحقايق بكلياتها فى وجوده العلوى الالهى لا ينتقل ، و رقايقها بحكم الاتصال و الا حاطة و الشمول لسائر المراتب تتنزل و تتمثل فى قوالب الاشباح و الاجرام كما مر من معنى نزول الملائكة على الخلق باءمر الله . و الرقيقة هى الحقيقة بحكم الاتصال ، و انما التفاوت بحسب الشدة و الضعف ، و الكمال ، و النقص ...

پس هر چه را كه رقيقت داراست حقيقت آن را بنحو اعلى و اشرف دارد و بيش از آن را هم دارد ولى رقيقت از حقيقت به مقدار سعه وجودى يا سعه ظهورى خود بهره دارد و قابل حمل بر يكديگرند. لذا در جلد سوم اسفار فرمايد كه تقدم و تاءخر بالحق و حقيقت و رقيقت كه يك قسم بسيار مشكل و غامض از اقسام تقدم و تاءخر است را عارفان راسخون در علم مى يابند.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی