کلمه ی 793

کلمه ی 793

 لکاتبه الراجی که از اشعار یادگار زمان جوانی است (۲۴/۱۲/۱۳۲۹ ه ش):

آن شنیدستم که وقتی واعظی   کرد با سلطان عصرش این خطاب

که مرا باشد ز تو چندین سؤال   از سر انصاف و حق می ده جواب

گر شوی عطشان اندر چند روز   هیچ ناید در کَفَت یک جرعه آب

از برای کاسه آبی ای امیر   چند مبلغ می دهی بی ارتیاب

گفت چون جانم رود از کف برون   نصف ملکم ار دهم باشد صواب

باز گفتش ار شود حبس از تو بول   مدّتی باشی به رنج و اضطراب

چند بدهی مر طبیبی را که تا   مر تو را برهاند از درد و عذاب

گفت ار نصف دگر بدهم بدو   به که تا جانم بود در التهاب

گفت پس غرّه مشو زین اقتدار   جملگی باشد بهای بول و آب

شکر حق می کن حسن در روز و شب   سالمی از رنج های بی حساب

وحی شد از حق به موسای کلیم   تا نماید از دو غفلت اجتناب

شادمان ناگردد از مال زیاد   دائماً باشد به ذکر آن جناب

آورد عصیان مال بی شمار   ترک ذکرش می کند دل را خراب

آنچه حق خواهد بدان خوشحال باش   در توکّل باشدت اجر و ثواب

گر توکّل داری ای بی تار و پود   باش مانند غریق توی آب

ثروت دنیا در اخر حسرت است   کو بود اعدا عدوی شیخ و شاب

گردن طاعت بنه در سوی یار   تا که باشی مستطاب و مستجاب

صفحه ی دل پاک کن از تیرگی   دیده از غیرش بیفکن در حجاب

چون که باشد مر تو را سویش متاب   لحظه ای از امر او سر بر متاب

دل به غیرش گر ببندی ای لُکع   خویشتن رابین مخلّد در عذاب

ور به ذکرش مطمئنّ شد قلب تو   رو بخوان طوبی لهم حُسن مآب

 

منبع:جلد هفتم هزار و يك كلمه

سر ولایت

كلمه ي 979

 تا به سرّ ولايت نرسيده اي نمي رسي و گيرنده نمي شوي.

نکته 861

نکته 861

 کتاب شناسی فهرست نویس برایم حکایت کرد که در سنۀ نهصد و بیست و شش هجری قمری که ده سال بعد از اختراع چاپ است رسالۀ صنائع جابربن حیان را در خارجه به  آلمانی و فرانسوی و انگلیسی ترجمه و چاپ کرده اند. در آن رساله آمده است که شخصی در معیت امام صادق علیه السلام از آنجناب سؤالاتی می کرد تا وقتی به بازار مسگرها رسیدند از امام سؤال کرد مس چیست؟ فرمود نقره فاسد شده است و دوایی دارد که چون آن را به مس زنند نقره خالص شود. سائل نپرسید که آن دوا چیست، مترجم آلمانی خیلی به سائل عصبانی شده است که چرا نپرسیدی دوای آن چیست.

منبع:هزار و یک نکته

كاروان عشق

كاروان عشق

دلا يك ره بيا ساز سفر كن ز هر چه پيشت آيد زان گذر كن
مگر تا سوى يارت بار يابى دمادم جلوه هاى يار يا
دلا بازيچه نبود دار هستى همه حق است در بازار هستى
بود آن بنده فيروز و موفق نجويد اندرين بازار جز حق
دلا از دام و بند خو پرستى نرستى همچو مرغ بى پرستى
چرا خو كرده اى در لاى و در گل در اين ولاى و گلت بر گو چه حاصل
دلا عالم همه الله نور است بيابد آنكه دائم در حضور است
ترا تا آينه زنگار باشد حجاب ديدن دلدار باشد
دلا تو مرغ باغ كبريايى يگانه محرم سر خدايى
بنه سر را به خاك آستانش كه سر بر آورى از آسمانش
دلا شب را مده بيهوده از دست كه درديجور شب آب حيات است
منبع :ديوان ، ص 191 ج 2، 1378 ه ق .

حجاب

حجاب

حجابهاى ظلمانى كه بازدارنده انسان از نيل به حقيقة الحقايق اند همان اعمال و نيات بد و اقوال رذيله كه اين پرده هاى غليط و كثيف گناهها بيماريهاى چشم عقل مى شوند و انسان را از لقاء الله از ديار جمال حسن مطلق باز مى دارد.

از خودى بگذر كه تايابى خدا فانى حق شو كه تا يابى بقا
گر تو را بايد وصال راستين محو شو و الله اعلم باليقين

حجاب اول بسيار به تو نزديك است كه همان تويى تو است كه لن ترانى مى شنود و با كمال قربش به تو حجاب تو است ،

تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز خوشا كسى كه در اين راه بى حجاب رود.

حجاب دوم حجاب تن است كه بدو مشغولى .

حجاب چهره جان مى شود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم

مضاف به اينكه :

اين سرا و باغ تو زندان تست ملك و مال تو بلاى جان تست

كه حجاب نوارنى از ماوارء ماده و حجاب ظلمانى از عالم جسمانيت است .
چون با دو دست علم و عمل حجاب را برگيرى و از اعتبار هذبت نفست كه حجاب اول بود مجردگردى به مطلوب حقيقى رسيدى بطوريكه زمانى بين كشف غطاء و بين رسيدن كه همان شهود حق و نيل به لقاى حسن مطلق است نيست كه در حال وصول .

همه از دست شد و او شده است انا وانت و هو هو شده است
منبع:شرح دفتر دل

هاتف غیبی

هاتف غیبی
ز عقل و هوش بيرون نزد ما آى كه عقل و هوش را ره نيست آنجاى

حضرت علامه در بيان اين بيت از هاتف غيبى چه خوش فرمود كه : (( شهود ملكوتى با عقول اكتسابى حاصل نمى شود. فافهم . ))

منبع:شرح دفتر دل

انسان

انسان

چون انسان داراى عقل است ، لذادر خوراك و پوشاك و مسكن و امور ديگر داراى نظم خاصى است و در رسيدن به مقاصد خود همه موجودات را به استخدام در مى آورد و همه را مسخر خويش مى نمايد؛ ولى سائر حيوانات در امور تعيش شان از اول خلقت تا آخر پيشرفتى جز اندك ندارند؛ و اين انسان است كه در تمام شئون حيات وجودى اش به غايت قصوى مى رسد و هميشه در حال رسيدن به قله هاى كمال انسانى در سعى و تلاش ‍ است .
اين تكريم و تفضيل يك موهبت الهيه اى است كه مخصوص انسان است و بر اساست ‍ نعمت عقل است كه همه موجودات مسخر اويند.
وانسان را استعداد رسيدن به مقام لا يقفى و تجرد از ماهيت است كه برتر از ملائكه الله مى گردد زيرا كه ظرف علم و وعاء علم بدان حقيقت نوريه وسعت مى يابد كه جناب وصى فرمود:كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم فانه يتسع به

منبع:شرح دفتر دل

نكته

نكته

ارسطو گويد: چون علم مى آموزيم پيشتر مى رويم ، اين پيش تر رفتن اعتلاء و تقرب انسان درجه درجه و جسته جسته به سوى مبدا عالم است كه در مطلق كمال ، كمال مطلق است و علم ، غذا و سازنده و پروراننده مغتذى است و در واقع تغذى حب دوام ظهور احكام ظاهر و احكام آن است چه اينكه غذا با همه اختلاف انواع و ضروب آن مظهر صفت بقاء و از سدنه اسم قويم و با مغتذى مسانخ است .
چون حب بقاء در مكمن ذوات اشياء كامن است لذا غذا از سدنه اسم باقى است زيرا اگر حب بقاء نمى بود كه هيچ موجودى به دنبال غذا نمى رفت ، لذا انسان با علم و عمل كه غذاى نفس اند بقاى ابدى خويش را طلب مى كند.

منبع:شرح دفتر دل

نكته

نكته 

 از افلاطون در سير حكمت در اروپا فروغى نقل شد:
همچنان كه عشق مجازى سبب خروج جسم از عقيمى و مولد فرزند و مايه بقاى نوع است ، عشق حقيقى هم روح و عقل را از عقيمى رهايى داده مايه ادراك اشراقى و دريافتن زندگى جاودانى يعنى نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق و زندگانى روحانى است .
حضرت مولى صدرا در فصل نهم از مرحله چهارم اسفار در تلويح استنارى فرمايد: كه هر چه در عالم ادنى از قوه و كمال و هيات و جمال يافت مى شود در حقيقت ظلال و تمثالات عالم اعلى اند كه از آنجا تنزل يافته اند. بلكه همه صور كائنات و ذوات مبدعات آثار و انوار وجود حقيقى و نور قيومى اند.
و اوست كه منبع جمال مطلق و جلال اتم اليقى است كه صور همه معاشيق است و زيبايى موجودات روحانى و جسمانى قطره اى اند نسبت به آن درياى جمال . و نسبت به آن عظمت و جلال ذره اى اند و نورها و روشنايى هاى آن حقيقت در صور ظاهرى موجودات است كه موجب وصول آنها به وجود مطلق الهى است . و نفس انسان در حين سخن گفتن با محبوب مجازى متوجه به آن محبوب حقيقى مطلقى است كه صمد هر شى ء است و ملجا براى هر زنده است غرض آنكه اين عشق حقيقى است كه در دل همه موجودات نهفته شده است كه آتش آن خرمن همگان را به آتش كشيده است كه همه آتش هاى عالم ، ظل و رشحه اى از اين آتش عشق است كه ناصيه هر جنبده اى را به سوى معشوق مطلق گرفته و او را رهسپار به سوى غير متناهى نموده است و لذا در دل همه او نهفته شده و همه خواهان اين باقى و پايدار نظام هستى اند.

منبع:شرح دفتر دل

نقطه

نقطه

چو نقطه آمد اندر سير حبى پديد آمد ازو هر قشر و لبى

 متاله سبزوارى:قرآن صد و چهارده سوره است و سوره ها از آيات و آيات از كلمات و كلمات از حروف و حروف از الف و الف از نقطه و جميع علوم ، بلكه جميع اشياء صورت تركيبى و تاليفى حروفند، و حروف صورت متفرقه الف ، و الف صورت تكرار و تفرقه نقطه كه در سير و حركت متكثر گشت كه (( العلم نقطه كثرها الجاهلون )) (رساله مدارج و معارج )
آن نقطه كنز مخفى و پنهان بود كه گويد:كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف و با سير حبى هويدا گشت و از وى عوالم وجودى از مجردات و ماديات پديده آمده است .
صورت تاليفى جميع اشيا منتهى به نقطه مى شود كه از سير و حركت حبى متكثر گشت كه ظهور و اظهار حكم وحدت است در عين كثرت كه از آن به حركت وجوديه و ايجاديه و نيز تعبير به نكاح سارى مى كنند كه حب و عشق منشا پيدايش همه است .

منیع:شرح دفتر دل

ادب مع الله

ادب مع الله
بر آن مى باش تا با او زنى دم چه مى گويى سخن از بيش و از كم

ادب مع الله اقتضى مى كند كه از او جز او را نخواهى كه اين عبادت احرار و احباب است ، مثل دعاى سحر كه در آن بها و جمال و جلال و عظمت و نور و رحمت و علم و شرف است و حرفى از حور و غلمان نيست كه اگر بهشت شيرين است ، بهشت آفرين شيرين تر است .
متادب به آداب الهى را مقام رضا است كه پسندد آنچه را جانان پسندد در ادب مع الله بايد فرق بين ايجاد و اسناد را نهاد كه ايجاد از ذات حق تعالى است كه وانه هو اضحك و ابكى و انه هو امات واحيى و انه هو اغنى و اقنى ولى بايد اسناد به عبد باشد كه (( بحول الله و قوته )) است اما (( اقوم واقعد )) .
و عمده در ادب با خدا امر وقايه است كه (( الخير بيديك و الشر ليس اليك )) عبد خود را وقايه حق تعالى قرار دهد تا به تقواى خاص متصف شود كه اتقاى از اسناد كمالات و افعال و صفات به خودشان است .
از حضرت خليل حق بشنو:
الذى خلقنى فهو يهدين و الذى هو يطعمنى و يسقين ، و اذا مرضت فهو يشفين كه بيمارى را به خود نسبت مى دهد و شفا و هدايت و اطعام و سقى و امانة و احيا را به حق تعالى .
از حضرت يونس عليه السلام بيآموز كه فرمود :لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين
منبع:شرح دفتر دل

عشق

عشق

دل داده عشقم و نرفتم بى راه 

راهى به جز اين نيست خدايست گواه

در هر چه نظر كنم نبينم جز عشق لا حول و لا قوة الا بالله

منبع:رباعیات دیوان

شان نزول دفتر دل

شان نزول دفتر دل

 در مورد شان نزول دفتر دل از محضر عرشى و ملكوتى حضرتش سوال شد كه اين ابيات طولانى در نوزده باب و فصل در نوزده موضوع خاص كه در حقيقت اشاره به نوزده طور از اطوار وجودى قلب عارف و نوزده شان از شوون بسم الله الرحمن الرحيم است در چه حال روحى و معنوى بدين زيبايى و عرشى سروده شده است ؟! اگر چه حالت روحانى و مقامات عينى انسانى هر شخصى را خود او از آن آگاهى دارد و بدان واقف است و با الفاظ و بيان نمى شود آن حال ملكوتى را تبيين نمود ولى باز از صاحب دفتر دل در اين موضوع حرف شنيدن نه تنها خالى از لطف نيست كه شيرين و دلنشين است .
پس گوش جان بسپار:
از آنجايى كه بافت و مزاجها مختلف اند و هر كسى را حال مخصوصى به خود او است ديوان من و خداوند ديوان شاهداند كه : اگر در روزه و سير و سلوك و رياضت شرعى الهى و سحر نباشم و سكوت و چهله نداشته باشم اصلا نمى توانم شعر بگويم و اين علوم و حقايق خودشان را به صورت اين حرفها نشان نمى دهند و حتى قادر به گفتن يك بيت شعر هم نيستم .
اگر ديوان به حرف در آيد معلوم است كه اغلب و اكثر اشعار آن در حال چهله و سكوت و روزه و رياضت بودم حالا در متن چهله و اربعين بودم و يا در حواشى اربعين بودم كه هنوز حال و هواى چهله و رياضت در سرم بود و الا بطور عادى بخواهم همينطورى مطلبى را كه در نظر بگيرم و مثلا ابياتى را بگويم مقدورم نيست و اينچنين اشعار در ديوان و غير ديوانم پيدا نمى شود مگر خيلى به ندرت و قلت كه آنهاهم بى ارتباط با چهله و رياضت نبود لذا دفتر دل هم حكايت از همچو حال من دارد كه سراسرش را در رياضت بودم و آن ايامى كه دفتر دل را به نظم در مى آوردم در حال عجيبى بودم كه شرح آن به گفتگو محال است .
ابتداء در حال بسيار عجيب بودم ، به نحوى داغ بودم كه گاهى از شدت حرارت و داغى قلبم ، لباست قسمت قلب من داغ مى شد و دست بدان مى زدم دستم داغ مى شد.
در اين حال عجيب بود كه نامه اى از دلنوازى به دستم رسيد كه اين نامه مرا به حرف در آورد و شروع به دفتر دل كردم كه البته دفتر دل در ماه مبارك رمضان بود كه شروع شد ولى خيلى دستم بود و امتداد داشت .
در همه ايام كه دفتر دل را مى گفتم ، شبى در ايراء لاريجان بعد از نماز مغرب و عشاء كه از مسجد به منزل مى آمدم به فرزندم حاج على آقا گفتم ؛ على جان ! اگر امشب مرا به حالم بگذاريد و كارى به من نداشته باشيد كه به اين كوهها و دره ها و صحراها بروم كه خوابم نمى برد و همينطور ابيات دفتر دل مى آمد و مى نوشتم گاهى خسته مى شدم و چراغ را بالا مى آوردم و مى نوشتم نمى دانم كه آن شب چه جور شده بود كه بدين گونه در آمد كه خيلى ابيات دفتر دل ما از آن شب است .
در مورد قصيده تائيه (ينبوع الحياة ) كه بيش از چهارصد بيت است را از نوزدهم يك ماه رمضانى تا آخر همان ماه مبارك گفته ام كه ده شب بود كه چون ماه رمضان و روزه و حال بود بدان صورت شيرين پياده شده بود. دفتر دل هم بود ولى خيلى امتداد داشت و مسوده آن را بنگريد خيلى عجيب است كه جوشش خوبى داشته ام و خوب مى آمد ولى هميشه آنطور نيست ، كه دل را جزر و مد است . در مورد قصيده (( يا على )) هم خيلى خوب و روان و خوش آمد كه بايد خيلى بيش از اينها مى شد كه نمى دانم چه شد كه به اين مقدار توقف پيدا كرد. غرض آنكه بايد درحال و چهله باشيم تا دل و زبان به حرف آيد.
البته طبايع مختلف است مثلا شخصى را نقل مى كردند كه اين غزل ديوانرا كه باز دلم آمده در پيچ و تاب انقلب ينقلب انقلاب مصراع دوم آن را خوانده بود و مى گفت كه آخر اين هم شعر شده است كه انقلب ينقلب انقلاب .
آقاى ديگر بدو گفت : شما هم يك دو بيت بگوييد آنوقت بفرماييد اين شعر نيست چه عجب كه آقاى ديگر نقل مى فرمود كه يكى از دوستان به همين غزل چقدر عشق مى ورزيدو جورى به وجد و هيجان در آمده بود و همى مى خواند و مى جهيد و مى پريد و مى گفت همچو گياه لب آب روان اضطراب يضطرب اضطراب .
طبايع مختلف است ، به طبع مبارك آن بزرگوار نيامد و به طبع اين آقا خوب سازگارى داشت . كيف كان به بيان جناب بابا طاهر: چو شعر مو بلند و پست دارد...
بعد از ابيات قبل منتقل شديم به آن دلنوازى كه نامه فرستاده بود و مرا به حرف در اورده بود كه گفتيم خدايا مرغ دل بنموده پرواز بسوى دلنوازى نكته پرداز. و مقدارى او را ناز كرديم لذا از ايشان به دلنواز ياد شده است كه با دفتر دل مناسبت دارد. و آنكه فرمود: (( خدايا مرغ دل بنموده ... )) اين مرغ دل همان عنقاى بلند آشيانى است كه حضرت علامه طباطبايى رحمة الله عليه در مورد شخصيت ملكوتى آن فرموده است : (( آقاى حسن زاده (آملى ) را كسى نشناخت جز امام زمان (عج ) راهى را كه حسن زاده در پيش ‍ دارد، خاك آن توتياى چشم طباطبايى )) .
اين مرغ دل كه از عالم دانى به عالم عالى و اعلى پرواز كرد (كه ما خبرى از او نداريم و به ظاهر دل خوش نموده ايم كه حضرتش را ادراك مى كنيم و حاليكه ما از (( و انما انا بشر مثلكم )) آنجناب اطلاع داريم ولى از دل آنسويى حضرتش بى خبريم ) همان بزرگمرد الهى و عرشى و راد مرد و تك مرد بى بديل ، عصر است كه از دامن پاك و معصوم مادرى ، فاطمى مشرب و مشهد پاى به عرصه عالم نهاد و تولدى همانند ولادت اولياى الهى داشت كه در حقيقت مرغ باغ ملكوت بود كه از عالم خاك برنخاست كه هبطت اليك من المحل الارفع ورقاء ذات تعزز و تمنع ؛ بلكه عرشى آشيان بود و در قوس صعود نيز محمدى مشهد و مشرب شد كه (( طوبى له و حسن ماب )) و (( ان الله لا يضيع اجر من احسن عملا )) .
اين مرغ دل همان انسان رضوى مشرب است كه از منبع آب حيات و كوثر بى انتهاى حضرت ثامن الحجج امام اولين و آخرين جناب على ابن موسى الرضا عليهما السلام حقيقت علم را كه اسم اعظم الهى است چشيده است الهى توفيق ادراك حقيقى و شهودى اين مرغ دل و پرنده فوق عرش خودت را بما عطا فرما و دست ما را از دامن ولايت اين ولى خودت كوتاه مفرما.
خداى متعالى را در عالم دام و تور شكار است و در دام خويش بذرهاى حقايق و آيات قرآنى نهاده است تا انسانهاى مستعد در دام حقيقت عالم و شكارچى اصلى عالم قرار گيرند و از دانه هاى آيات قرانى ارتزاق نمايند و بال و پر در آورند و به ملكوت و به لقاء الله پرواز نمايند كه مولاى ما از آن پرنده هاى بدام افتاده حق است كه به مقام شامخ حريت و اطلاق رسيده است كه همان مقام عبوديت حضرت حق عزوجل است و لذا در اشعار تبرى اش فرمود:

نصف شو كه پرسمه در بيارى دون كه من كمه چى پروازها با اين كه بى پر هسمه
خوانى از سر حسن در بيارى دون كه من

بنده فرمونبر آل پيمبر هسمه

منبع:شرح دفتر دل

يا على

يا على

 قلم از نعمت سخندانى                 آمده بر سر سخنرانى 
ز آب كوثر بشست صورت لوح           بهر تحرير وصف انسانى 
كه پس از ختم انبياء احمد              مى نيابى بسان اوثانى 
شويم از مشك و از گلاب دهن         گويم اى نور پاك يزدانى 
محور دائرات ادوارى                        مركز حكمت و جهانبانى 
لنگر كشتى جهانهايى                   كهكشان سپهر امكانى 
بحر لطف و سخا و ايثارى                ابر نيسان جود و احسانى 
كوه حلم و وقار و تمكينى               سد طوفان جور و طغيانى 
روح شهر ولايت رجبى                   سر ماه رسول شعبانى 
هم كه شهر الله مبارك را                ليله القدر با همه شانى 
اب اكوان و ام امكانى                     طوبى و سدره اى و رضوانى 
رق منشور ما سوى اللهى             نور مرشوش عين اعيانى 
بر همه كائنات مولايى                    كه ولى خداى سبحانى 
همت عارفان رهوارى                    حجت اهل كشف و برهانى 
ديده ام من گداى كويت را               ز گدايى شده است كمپانى 
صورت از خويشتن كنى انشاء          به چهل خانه بهر مهمانى 
بر كنى در ز قلعه خيبر                   نه بزور غذاى جسمانى 
دست پاكت نگرد مس او را             دور اندازيش به آسانى 
تا چهل ارش قذف كرد او را            همت و عزم نفس نورانى 
كامل آنست اماته و احيا                يا كه قذفى نمايد اين سانى 
او خليفه است همچو مستخلف      بايدش بود آنچه زودانى 
تا قيامت كم است ار گويد             كاملى شرح فعل نفسانى 
مصطفى مرتضى شناست بود        نه چو من طفل ابجدى خوانى 
به ملاحت ميلحتر از صد                يوسف مصر ماه كنعانى 
به فصاحت هزاران بار افزون           از هزاران هزار سحبانى 
تو لسان اللهى كه قرآن را            بدرستى لسان فرقانى 
قلب يس و سر طاهايى               هل اتى را عطاى رحمانى 
حلقه باب جنت از حلقش             يا على آيد از ثنا خوانى 
سوره نسبت است با قرآن           نسبت تو به جمع روحانى 
در ميان صحابه خاتم                    همه جسم و جسم را جانى 
فص انگشتر ولايت را                  نقش نام تو داشت ارزانى 
مصطفى را وصى يكتايى             كه به عصمت و عاى قرآنى 
فاطمه آن كه بود بنت اسد           كيست فرزندش شير ربانى 
به قضا و قدر غديرت داد               حشمت و شوكت سليمانى 
كيست جز تو كه مولدش كعبه است جز خدا كيست و باعث و بانى 
باز در خانه خدا بينى                  آنچنان ضربتى به پيشانى 
اولت مسجد آخرت مسجد          مولد آن اين محل قربانى 
گاه توزين وزن انسانها                 آن تو مكيال و آن تو ميزانى 
تثنيت در امامت است غلط           داند آن را راز عالى و دانى 
شد خلافت به ظاهر و باطن         قسمت از رسم و راه شيطانى 
بهر اسكات خلق نادانى              گفته آمد ز حلق نادانى 
تجزيت را چگونه ره باشد             در صفاياى خاص سلطانى 
شرط نسبت تجانس است و كجا   آن تو و با فلان و بهمانى 
صاحب عصمت و امام با               دو سه اعرابى بيابانى 
آنچه گفتند و آنچه مى گويند        برتر از اين و برتر از آنى 
در حقيقت وراى تعبيرى              در عبارت على عمرانى 

منبع:دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی

اقوال و انظار در ابليس

اقوال و انظار در ابليس

1 - يك نظر آن است كه قوه وهميه كليه در عالم كبير، و نيز قوه وهميه در اشخاص انسانى و حيوانى كه با عقل راهنما معارضه مى كند همان ابليس است .
بر اين نظر اشكال شده است ، آنكه امار به سوء و بديهاست نفس منطبعه است و وهم از سدنه اوست و به عنوان يكى از قواى نفس در تحت فرمان اوست پس نفس اماره اولى به ابليس بودن است .
چه اينكه حق متعال نيز فرمود:و نعلم ما توسوس به نفسه و نيز فرمود: ان النفس لاماره بالسوء و در روايتى گفته آمد: (( اعدى عدوك نفسك التى بين جبنيك )) و گفته شد:ان الشيطان يجرى من ابن آدم مجرى الدم ؛ و هذا شان النفس و اگر تكذيب و هم به نسبت به عقل موجب اين باشد كه وهم شيطان باشد پس خود عقل نيز بخاطر تكذيبش نسبت به آنچه كه با مكاشفات حقيقى مثل احوال آخرت ادارك مى شود بايد شيطان باشد.
علاوه اينكه كار قوه وهميه ادراك معانى جزئيه و اظهار آن است و اين عملى حق و نوعى از هدايت است ولى شيطان مظهر اضلال است نه هدايت .
2 - قول دوم از بعض عارفين است كه جناب جامى در نقد الفصوص آورده است كه : عقل اول ملك مقرب است كه براى دعوت به سوى حق قرار داده شده است و عقل ثانى ملكى است كه حق تعالى او را براى دعوت به عالم صور قرار داده است و همين عقل ثانى به لحاظ دوريش از حضرت الهى و دعوت انسان كامل به خوردن درخت طبيعت به عنوان شيطان شده است و او دائما انسان را به دنيا و آباديهاى آن با كمك قوى طبيعى كه رفقاى نفس اند فرا مى خواند.
3 - قول سوم از جناب صدر المتالهين در كتاب مبدا و معاد است كه فرمود:
براى كسى اين امكان هست كه در مقابل مدبر اين عالم بر وجه خير و صلاح موجود ديگر نفسانى متولد از طبيعت دخانى تصور نمايد كه بر اين موجود شرارت و اغواء و اضلال غلبه دارد و او به حسب طبيعتش بر اجسام دخانيه و بخاريه و نفوس و قواى همانيه به مناسبت نقص و شرارتشان او را اطاعت مى كنند. و ابليس در لسان انبياء همين موجود شرير گمراه كننده است و شاكله وجوديش بر اغواء و افساد و استكبار و ادعاى برترى نهاده شده است ؛ چه اينكه در قرآن آمده : (( استكبرت ام كنت من العالين )) كه اين استكبار به مقتضى طبيعت ناريه او است كه موجب اهلاك و برترى طلبى است ...
4 - راسخين در علم الهى و حكمت ، شك ندارند كه موجودات فعل حق اند ولكن در تحت تسخير قوى و نفوس و طبايع قرار دارند و آن محيى و مميت و رازق و هادى و مضل است ولكن مباشر براى احياء جناب اسرافيل و مباشر براى اماته ملكى به نام عزرائيل است كه ارواح را از ابدان و ابدان را از اغذيه ، و اغذيه را از خاك مى گيرد و مباشر براى ارزاق ملكى به نامه ميكائيل است كه مقدار اغذيه و ميزان آنها را مى داند؛ و براى هدايت ملكى به نام جبرئيل است ؛ و براى اضلال يك جوهر شيطانى است كه ابلیس نام دارد و پايين ملائكه است . و براى هر يك از ملائكه اعوان و سربازانى اند كه در تحت تسخير اوامر الهى اند.
5 - و جناب صدر المتالهين دراكسير العارفين فرمود: (( ابليس هر انسانى همان نفس ‍ اوست كه متابعت هوايش مى كند ولكن اول كسى كه راه ضلالت از عالم رحمت الهى را رفته است جوهر نطقى شريرى بود كه اسم او را ابليس ناميده اند و او از عالم ملكوت نفسانى به جهت ظلمانيه پست آن مثل امكان و مثل آن حاصل شده است كه شان او اغواء و راه ضلالت و گمراهى است .
6 - جناب فيض در وافى گويد: (( جهل يك جوهر نفسانى ظلمانى است كه به عرض و به تبعيت عقل خلق شده است و قوام هر آنچه كه در زمين از شرور و قبايح است به همان جهل است و اين جهل عين نفس ابليس و روح ابليس است كه حيات ابليس به اوست و از روح اين ابليس ارواح شياطين منشعب مى شود و از تاريكى ارواح شياطين ارواح كفار و مشركين خلق شده است . ))
7 - هر ممكن داراى دو جهت است : يك چهره الهى كه ملاك لطف و محبت است و اگر خواستى وجوب و امكانش بخوان ، و اگر خواستى وجود و ماهيتش بدان و اگر خواستى نور و ظلمت و يا عشق و هوى و يا عقل و جهل و يا ملك و شيطانش بدانى .
بعد از نقل انظار مذكور، حضرت مولى در پايان فرموده اند:
اين آراء و نظرات رصين و محكم اشارت ، به تفاسير آنچه را كه در طائفه اى از آيات قرآنى و روايت رسيده از بيت عصمت است مى باشد كه متعمق در اسرار حكمت متعاليه را توفيق نيل به اين اشارت رفيق است .

منبع: شرح دفتر دل

توحيد صمدى قرآنى

توحيد صمدى قرآنى

 وجود اصل است و مساوق حق است و حق غير متناهى است اعنى اجوف نيست و صمد است يعنى حقيقت واحد به وحدت شخص ذات مظاهر است و بسيط الحقيقه كل الاشياء و ليس بشى ء منها است كه كثرات مقهورند و وحدت قاهر، اين آب است كه (( و من الماء كل شى ء حى )) و آنهاكسراب بقيعه يحسبه الظمان ماه حتى اذا جاء ه لم يجده شيئا و وجده الله عنده  وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت وحدتى است كه صمد و پر است و پر جز يكى نتواند بود الله الصمد و بسيط الحقيقه جز يكى نيست كه احد قل هو الله احد و كثرت مشهود اعتبارى است و وحدت حقيقى است يعنى در چشم توحيد اهل الله تحقق جميع عوالم غير متناهى لحاظات آن وحدت حقه حقيقه اند كه همه مزايا و مظاهر بلكه تجليات و ظهورات و تطورات و تشئنات او سبحانه اند (كل يوم هو فى شان ) (158) (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن ) (159) و همه به او قائم اند باضافه اشراقى يعنى روابط آن اصلند كه عين رابطند به فقر نورى و امكان فقرى كه حق مشهود است و خلق موهوم (فاينما تولوا فثم وجه الله ) (160) . و او چون صمد است (لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد) است (( شهد الله انه لا اله الا اللّه الا هو )) و حق تعالى تمام اشيا است به نحو اعلى و اشيا همگى هالك و مضمحل و فانى در وجودند (( و هو هو لا هو الا هو )) در عين حال خالق خالق است و مخلوق مخلوق (( هو سبحانه هو و الاشيا اشيا )) لذا فرموده اند كه ممكن بما هو ممكن هم ماهيتش اعتبارى است و هم وجودش فهو اعتبار فى اعتبار من كان حقيقته دعاوى فكيف لا يكون دعاويه دعاوى و غايت قصواى سالكان اسقاط اضافات و اعتبارات است كه التوحيد اسقاط الاضافات و التوحيد ان تنسى غير الله )) خدا است و شى جز او نيست تا با او باشد (( كان الله و لم يكن معه شى و هو الان كما كان )) بقدر نيستى تو هستى حق ظاهر مى شود. نمى بينى كه در ركوع (( سبحان ربى العظيم )) مى گويى و در سجود (( سبحان ربى الاعلى ))
حضرت علامه ما در رساله جعل فرموده اند:ولعمرى ان الوصول اليها من اغمض ‍ المسائل التى رزق بها الاوحدى فى كل عصر و كما قلت فى ديوانى :

دولتم آمد به كف با خون دل آمد به كف حبذا خون دلى دل را دهد عز و شرف

لما كانت الغايه القصوى فى مساله التوحيد الاصيل العرفانى هى ظهور الوحده احقه الحقيقه (التى هى مستاثره لواجب الوجود الذى هو واجب الوجود من جميع الجهات ) بوحدتها الشخصيه و قيام سلطان العزه فى العيون المكتحله بكحل المعارف الاسمائيه الجماليه و الجلاليه قال الامام الوصى اميرالمومنين على عليه السلام فى المناجاه الشعبانيه : (( الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انرا ابصار قلوبنا بضيا نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك )) و نعم ما قال الشاعر المفلق الشيخ الاجل العارف السعدى :

چون سلطان عزت علم بر كشد

جهان سر به حبيب عدم در كشد

منبع:شرح دفتر دل

حب بقا

حب بقا

آتش عشق است كاندر نى فتاد جوشش عشق است كاندر مى فتاد

و جناب حاجى در شرح آن را اشاره به سريان عشق در كل موجودات مى داند.
جناب آخوند در اسفار نقل مى كند كه :
شخصى در نزد شيخ ابى سعيد ابن ابى الخير رحمة الله قول خداوند تعالى (( يحبهم و يحبونه )) را قرائت كرد. جناب شيخ ابى سعيد گفت : حق آن است كه خداوند آنها را دوست دارد زيرا كه حق تعالى دوست ندارد مگر خودش را. چون فقط او موجود است و غير او همه صنعت و ساخته اويند و سازنده وقتى مدح صنعت نمايد مدح خودش ‍ مى نمايد و از همين جا حقيقت اين گفته ظاهر مى شود كه گفته شده :
لولا العشق ما يوجد سماء و لا اءرض و لا بر و لا بحر غرض آن است كه محبت خدا نسبت به خلق برگشت به خودش دارد. پس محبوب و مراد در حقيقت حق تعالى براى ذات خود است .
اين عشق به ذات و حب ذاتى الهى است كه در مكمن غيبى همگان نهفته شده است و همه را به بقاء وا داشته است .
جناب شيخ اكبر در فص موسوى در مورد حكمت فرار موسى مى فرمايد:
ثم انه لما وقع عليه الطلب خرج فارا خوفا فى الظاهر و كان فى المعنى حبا فى النجاه فان انحركه ابدا انما هى حبيه فرار موسى در ظاهر براى ترس از قتل بود ولى در حقيقت براى حب بقاء بود زيرا كه حركت فقط حبى است اگر چه در ظاهر براى حركت اسباب ديگرى باشد.
سر حب بقاء در موجودات در توحيد صمدى قرآنى نهفته است كه وحدت حقه حقيقيه است و آن اين است كه حقيقت هر موجودى او است و لذا در متن وجودى همه اشياء او نهفته شده است كه هويت و شخصيت هر شيى ء اوست و همه خواهان خوداند يعنى خواهان اويند.

منبع:شرح دفتر دل

اسماء جلال و جمال

اسماء جلال و جمال

در اسماى جلالى يحذركم الله نفسه است ولى اسماى جمالى رباينده است كه مى نمايانند و بعد مى ربايند البته در هر جمالى جلال است و در مقام غلبه جمال يا جلال ، استعداد و قوايل مختلفند كه تا مثلا استعداد انسان چه باشد؛ در يكى ، اسمى از اسماء الله تجلى مى كند بنحو جلالى و حاليكه همين اسم براى ديگرى بنحو جمال متجلى مى شود و با عكس آن خواهد بود كه مربوط به قلب افراد و حال آنها است تا اسماء به چه صورت در او تجلى يابند؛ يعنى اسماء الله مطابق ادراكات و حالات و شهود اشخاص ‍ پياده مى شوند و غلبه جمال و يا جلال مربوط به خود شخص مى باشد.

منبع:شرح دفتر دل

قيامت

قيامت را پس از بعد زمانى   چه پندارى كه خود اينك در آنى

  نه عدم موجود مى گردد، و نه وجودى معدوم ، و نه وجودى از عدم پديد آيد و نه عدم از وجود. وجود را از ايجاد تميز ده تا در ايجاد حق موجودات را از عدم درست ادراك كنى .
قيامت با تو است نه در اخر طولى زمانى (( ان مع الدنيا آخره )) پس به كارى مشغول باش كه تو را بكار آيد.
براى نفس پنج ساعت است و ساعت نفس قيامت اوست و در حديثى آمده كه (( من مات فقد قامت قيامته )) و در حديث ديگر آمده كه (( موتوا قبل ان تموتوا )) كه براى سالكان متوجه به حق قبل از موت طبيعى محقق مى شود و اين موت همان اعراض ‍ از دنيا، و امتناع از مقتضيات نفس و لذات آن ، و عدم اتباع هوى است و لذا براى سالك حقايقى كشف مى شود كه براى ميت مكشوف است .
مردم در تحت زمان و مكان ابن الوقت و ابن الحال اند ولى كسانى كه بر زمان و مكان احاطه يافتند اب الوقت و اب الحال اند كه (طى ) در حق آنان صادق است كه (( يوم نطوى السماء كطى السجل )) .
ابن الوقت در بند وقت است كه وقت را محكم مى گيرد كه مبادا از دست برود و كار عبادت و رياضتش را موقوف بر وقت ديگر نمى گذارد و چون وقت بر او غلبه دارد ابن الوقتش نامند تا كامل گردد و اب الوقت گردد.
تبصره : قيامت كبراى مرتكز در اذهان به اينكه در آخر طول زمانى قيام مى كند كه از ظواهر آيات و روايات نيز استفاده مى شود مبتنى بر ادوار و اكوار، يا بر رتق و وفتق (معدل و منطقه ) است .
بدان بعضى از كلمات قائلين به اكوار و ادوار دلالت مى كند بر اينكه قيام قيامت در هر دوره اى پايان همان دوره است .
و بعضى نيز فرموده اند: قيام قيامت پايان انقضاء مدت دوره فلك ثوابت يعنى (25200) سال شمسى است .
حضرت مولى در عيون فرموده اند: بعيد نيست كه نظر اينان به همان رتق و فتق بين دو دائره عظيمه معدل و منطقه البروج باشد؛ چون كه ميلى كلى در هر سال شمسى به مقدار نصف ثانيه فلكى رو به تناقض است و در اين دوره منطقه با معدل بعد از 18600 سال شمسى (تقريبا) بر هم منطبق مى شوند سپس از هم ميل پيدا مى كنند.
در رساله گرانسنگ رتق و فتق با بيان رتق و فتق معدل و منطقه به عنوان تفسير كريمه قرآن او لم ير الذين كفروا ان السموات و الارض كانتا رتقا هما (انبيا / 23) و نتائج چهارده گانه مترتب بر آن فرموده اند.
1- نتيجه نخست اين كه ، وقتى كه دائره شمسيه در سطح دايره استوارى سماوى قرار گرفته است و با او متحد شده است آب همه جاى كره را فرا مى گيرد و روزگار اين دوره آدميان بسر مى آيد و پايان مى يابد و دوباره دائره شمسيه از دايره استواى سماوى انفتاح مى يابد...
آنچه كه مردم به عنوان قيامت در انتظار بعد زمانى آن بسر مى برند از همين انطباق دو عظيمهن و انقضاى دوره آن است .
طبيعى است كه هر رشته علمى به دست نپخته هاى در آن فن و رشته دچار وقايعى ناگوار مى شود و در طول تاريخ معارف حقه الهيه از اين اصل مستنثنى نبود و دائما در هر عصرى اوحدى از علماء كه جامع علوم و فنون معارف اسلامى بوده اند و آنان را با قرآن سر و سرى بود از طلعت دل آراى قرآن بهره مند بودند و هستند.
وقتى جناب علامه جليل القدر حضرت آقا محمد حسن الهى طباطبايى را با جناب ارسطو مكاشفه اى بود و با او صحبت داشت و از او پرسيد كه از زمان خودتان به ما چيزى بفرماييد، ارسطو به ايشان فرمود: شما باز در زمانى هستيد كه حرف خداوند را با صداى رسا و بلند مى گوييد و لا اله الا اللّه الا الله را بر زبان بصورت عموم مى رانيد ولى ما در زمانى بوده ايم كه كلمه توحيد را مى بايست بصورت پوشيده و پنهان بر زبان جارى كنيم و به يكديگر القاء نماييم .

منبع:شرح دفتر دل

قوه خيال

قوه خيال برزخ بين غيب و شهود است

خيال در نزد مشاء مادى و جسمانى است ولى در نزد صدر الحكماء المتالين تجرد برزخى دارد كه در دفتر دوم دروس معرفت نفس ادله تجرد برزخى نفس به نحو مبسوط آمده است و قوه خيال جبلى آن بر محاكات و تمثل دادن معانى است كه كارخانه صورتگرى در نفس است و اين قوه عظيم شانى از شوون نفس ناطقه است كه براى نيل به كليات و معرفت مجردات است . چه اينكه بعنوان خزانه حس مشترك نيز مطرح است ؛ و اين قوه در انسان مظهر اسم شريف المصور حق تعالى است .
از قوه خيال در انسان به مثال تعبير به مثال مقيد و متصل مى نمايند در مقابل مثال مطلق و منفصل و او معانى كليه را مطابق مناسباتى كه بين هر يك آنها با صورتى است بدان صورت متمثل مى دهد لذا مظهر اسم شريف المصور است كه رب عالم خيال مطلق و مقيد است .

منبع:شرح دفتر دل

علت نبودن جسم

علت نبودن جسم
كجا جسمى تواند بود علت كه عين مسكنت هست و مذلت

جسم كه عين مسكنت و مذلت است لياقت آن ندارد كه علت براى روح قرار گيرد، زيرا كه جسم مادى است و روح مجرد است و مادى هرگز علت مجرد نمى گردد.
جسم علت معد براى روح در رسيدن به كمالات معنوى است و علت معده كمك معلول در قبول فيض است ، نه اينكه كمك علت فاعليه است در اعطاى فيض تا چه رسد كه خودش علت فاعلى براى معلول واقع شود. فتبصر.
البته تاثير جسمانى اجسام در همديگر در زمان خاصى و به مقدار خاص ، و در محدوده خاص با حفظ وضع و محاذات جسمانى باشد ممكن است بلكه محقق است ولى تاثير جسم در روح به عنوان علت فاعلى يعنى معطى كمال و فيض ممكن نيست زيرا روح داراى وضع و محاذات جسمانى نخواهد بود، و در جسم تا وضع و محاذات خاص مادى نباشد تاثير پيدا نمى شود.
مثلا شمس به هر نحوى زمين را روشن نمى كند مگر آنكه بين او و زمين مقابله خاصى تحقق داشته باشد و نيز قوه ناريه در آب ديك به هر صورتى تاثير نمى كند مگر آنكه بين آنها وضع خاص محقق گردد

منبع:شرح دفتر دل

كمال و نقص

كمال و نقص

در دروس معرفت نفس در مورد كمال و نقص چنين آمده است :
هر چيز در مرتبه وحد خود كامل و تمام است و به قياست بالاتر و برتر از خود مى نمايد و آن را ناقص مى گويند... ولى كتاب هر موجودى را كه مى خوانيد تنها با همان موجود سرگرم باشيد و در پيرامون او دقت كنيد ببينيد جز كمال و حقيقت و واقعيت و زيبايى و خوبى در عالم خودش چيز ديگرى دارد؟ از مور گرفته تا كرگدن . از پشه گرفته تا پيل ، از ذره گرفته تا خورشيد، از قطره گرفته تا دريا، از جوانه گياه گرفته تا چنار كهنسال ، از هر چه تا هر چه ، از كران تا كران ، به هر سوى و به هر چيز بنگريم جز اين است كه در حد خود وجودى است و وى را كمالاتى است و به بهترين نقشه و الگو و زيبايى است ؟ پس از سير فكرى و تاءمل و انديشه به سزاى خودتان تصديق خواهيد فرمود كه هر موجودى در حد خود كامل است ، آن دانه گندم در گندم بودن هيچ نقص و عيبى در او نيست ، دانه گندم يعنى اين ، هسته هلو يعنى اين ، آيا نه چنين است ؟ ما تاك را با چنار مى سنجيم و مى گوييم چوب چنار چنين و چنان است ، ولى تاك آنچنان نيست ، مثلا از چوب چنار مى توان تير و ستون خانه و در و پنجره ساخت ؛ اما رز را نتوان . ولى انديشه بفرماييد ببينيد كه مى شود درخت رز جز اين باشد؟ درخت رز يعنى اين كه هست و مسلما در عالم خود و حد خود كامل است و هيچ گونه عيبى و نقصى در او متصور نيست .
(در اجزاى پيكر انسان انديشه بنماييد مى بينيد كه ) اجزاى پيكر انسان هر يك به بهترين و زيباترين صورت وضع شده است كه بهتر از آن و قشنگ تر از آن امكان ندارد؛ و اگر در فوائد و مصالح و محاسن هر يك از آنها تاءمل شود مى بينيم كه با يك طرز مهندسى و اندازه و حدود ترتيب و نظم و تشكيل و تركيب حيرت آور است كه در همه دست قدرت و علم و تدبير حكومت مى كند و هر خردمند از هر ملت و مذهب باشد در برابر آن تسليم است ... در پيكر هستى يك جاندار كوچك به نام تننده كه به تازى عنكبوت گويند، در تدبير زندگى و نقشه تحصيل روزى و تور بافتن و دام ساختن و در كمين نشستن و ديگر حالات او دقت فرماييد، مى بينيد هر يك در حد خود كمال است . چون تار عنكبوت با ريسمانها و طنابهاى ضخيم سنجيده شود، گمان مى رود كه آن تارهاى تننده در عالم وى كامل است ... وقتى اينجانب در هستى به فكر فرو رفته بودم و پس از چندى كه از آن حال باز آمدم ره آورد فكرى من اين بود كه : عالم يعنى علم انباشته روى هم.

منبع:دروس معرفت نفس

شعر

شعر

در مصاحبه با كيهان فرهنگى (شماره - 5) مرداد سال 63 در مورد شعر و نظم مطالبى ارزنده مطرح فرموده اند كه به بخشى از آنها اشاره مى شود:
ما يك شعر مذموم داريم ، و يك شعر ممدوح و اين دو اشتراك لفظى دارند. آن شعرى كه مذموم است ، شعر به اصطلاح منطق است كارى به نظم ندارد، كارى به شعر متعارف ، و شاعرى ندارد. آنجا قضايايى را كه قضاياى برهانى و خطابى نيستند اگر بخواهند به تخيل و به تصرف در قوه خيال و وهم و به خلاف و مجاز سفسطه كنند، آنرا درمنطق شعر ميگويند، خواه منظوم باشد يا غير منظوم اما نه اين شعرى كه درلباست الفاظ موزون در آمده است .
اين شعر (( ان الشعر لحكمه )) است ؛ كه بسيارى از شعرا از ائمه ما صله گرفته اند.
در بخش ديگرى فرمود: حقيقت اين است كه در زمينه شعر، بنده مثل ديگر رشته ها خوشه چين خرمن آقايان هستم اما تصديق مى فرماييد كه نفس انسان خوپذير است حشر با هر كسى ايجاب مى كند كه انسان به لحن و روش و خوى انو دربيايد و به گفتار و شيوه او نزديك شود. اين يك امر قهرى است قسمتى از ديوان را كه براى نشر و طبع داده ام ، به روش غزليات متعارف شعراى بزرگ ما است قسمتى از ديوان را كه براى نشر و طبع داده ام به روش غزليات متعارف شعراى بزرگ ما است قصايد و دوبيتى هم همينطور است قصايدى دارم گاهى شبيه قصايد سنايى ، چون خيلى با اينها حشر داشته ام آن سبك و روش اثر گذاشته است و همان سبك را پسنديده م شعر نو ندارم و طبع من هم اين را اجازه نمى دهد بالاخره از اين آقايان رنگ گرفته ، اما يك حقيقتى را به عرض برسانم كه به صورت تقليد شعر نگفته ام و نمى شود هم گفت .
البته بنده درد و حال ندارم ، با اينهمه انسان تا خودش به سوز و گداز نيامده باشد و حالى نيافته باشد شعر نمى آيد چنانچه خيلى از اصطلاحات فنى را در شعر آورده ام مثلا

امكان به جز سمر چه ثمر دادت اى فلان در بين ايس و ليس چه ربط و چه آيت است

يا خيلى از اشعار ديگر ما را كه مى خوانيد مى بنيد خيلى با اصطلاح است و با شعر روان و طبيعى يك آدم بى اصطلاح فرق دارد. آن مزه ديگرى دارد و اين يك طور ديگر است .
فرق است بين يك حكيم شاعر يك فيلسوف شاعر، يك عارف شاعر، با كسى كه با قطع نظر از اين علوم ، شاعر است فرق است بين آن كسى كه شاعر است و خيلى با جان بى رنگ و بسيطش حرف مى زند با كسى كه اصطلاحاتى دارد و با اصطلاحاتش حرف مى زند. بنده نوعا در اشعارم (اصطلاحات را بكار برده ام ، مگر بعضى از قصايد يا غزليات يا تك بيتى ها كه بى اصطلاح است ، يك قصيده توحيديه دارم كه در آنجا زياد اصطلاح بكار نرفته و با قطع نظر از اصطلاحات گفته شده :

جز تو ما را هواى ديگر نيست جز وصال تو هيچ در سر نيست

ولى در جاى ديگر يك مرتبه مى بينيد كه اين شعر مى آيد:

سر قدر ز امر قضا حكم مبرم است واعظ زبان به رفق بدار اين زبانه چيست

به هر حال سبك شعرى ما بطور اجمال به اين شكل است .
اين آقايان (سعدى ، حافظ، نظامى و...) همه از مفاخر عالم علم و ادبيات و فرهنگ و شعر و شاعرى هستند و آنها بزرگانى هستند كه نوعا معارف قرانى و مضامين عرفانى و نكات و مراتب و مدارج انسانى را در سير و سلوك اعتلاء و ارتقاى انسان ، به نظم در آورده اند. منتهى هر يك ويژگى خاص داشته اند. همان طور كه چهره ها مختلف است ، لهجه ها مختلف است قهرا بينش ها متفاوت است و اشخاص درگفتارشان گوناگونند و هر يك به منزله مطبعه خاصى هستند كه معانى در اين مطبعه به صورت خاصى حروفچينى مى شود.
اين را به عنوان مثال مى گويم : سنايى در قصايد خيلى تبحر دارد، چنانكه سعدى و حافظ در غزليات بخصوص حافظ كه بعضى غزليات او سكر آور است . و همانطوريكه خودش ‍ مى فرمايد، بيت و شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است .
اما حافظ مى گويد ديگر غزلى نيست كه بگوييد تنها اين يك بيت بيت الغزل است (( شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است )) يا خود بابا طاهر كه دو بيتى هايش مثل شعله هاى آتش است از يك كوره آتشين ، از يك آتشفشان خارج مى شود وقتى بنده به حضور شريف جناب باستاد علامه حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى رضوان الله عليه درباره شعرا نظر شريفشان راجع به شعرا سخن به ميان آوردم ، عرض كردم نظر شريفتان راجع به گفتار اين بزرگان چيست ؟ تعبير ايشان از بعد معنوى سروده ها اين بود كه (( تمام اين ديوانها فداى ديوان چند تن )) كه اين چند تن را اسم بردند: ملاى رومى ، نظامى ، سعدى ، حافظ، سنايى كه همه فداى اينها و بعد فرمودند كه همه اين گفته ها فداى اين دو بيت بابا طاهر:

خوشا آنانكه الله يارشان بى به حمد و قل هو الله كارشان
خوشا آنان كه دائم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بى

به هر حال نظم را اثر خاص بر نفوس مستعد است و حتى ساربان ها و شتربانان و مال دارها حدى مى خوانند و با لحن لهجه و خاص آنها اسب ها و شتران احساست خستگى نمى كنند و نيز در اثناى راه نرم نرم مى خوانند كه در حيوانات اثر مى كند و يا در مارد را مى بيند كه درحين خواب كردن فرزندش با لحن خاص مى خواند و فرزند وى از اين لحن مليح و نرم او به خواب مى رود.

منبع:شرح دفتر دل

غذا

غذا

در كلمه 51 صد كلمه آمده است :
آن كه در رشد خود دقت كند، مى بيند كه او را دو گونه غذا بايد:
غذايى كه مايه پرورش تن اوست و غذايى كه مايه پرورش روان اوست و هر يك را دهانى خاص است دهان آن ، دهان است ، و دهان اين گوش ، نه از غذاى تن روان پرورش مى يابد و فربه مى شود و نه از غذاى روان تن .

استاد سیر و سلوک انسانی

استاد سیر و سلوک انسانی
 
همانگونه كه آئينه (مراة ) در مقابل آفتاب قرار گيرد از نور خورشيد درخشش دارد، قلبى كه به طرف ولايت باشد به نور آن متجلى است .
عزيز من آنچه كه مى خواهى بايد از نور ولايت بهره گيرى و سعى كن تا دستت به دامن وليى از اولياء الهى برسد آنگاه غبار غم از چهره ات زدوده مى شود. البته تحت لواى ولايت اولياء الله در آمدن كار آسانى نيست كه كتل ها دارد، و هر يك از گردنه هاى آن را دشوارى فراوانى است .
در ابتداى امر تا به ولى خدا برسى در جستجو و تكاپو باش ، وقتى به وليى از اولياء الله رسيده اى و يافتى كه او را با شريعت و حقيقت سرى است زيرا ولى ذو مراتب است كه ظاهرش به شريعت آراسته و باطن او به حقيقت متجلى است و او را با كشف اتم محمدى صلى اللّه عليه و آله يعنى قرآن كريم و لسان قرآن يعنى امام عصر عليه السلام تطبيق اتم است هرگز از دامان او دست برندار، و سر به آستانش بنه ، تا سر از آسمان ولايت در آورى .
از شرايط اين راه ولايت آن است كه اگر سر به آستان وليى از اولياء الهى نهاده اى چشم از غير آن برگير و بر او باش ، و حرف و كلام او را معيار قرار ده و دل را فقط بدو بسپار و به حقيقت بگو آمدم تا كامياب گردى چون دل اگر دل است مال دلبر است .
آن چنان فانى در استادت باش كه تمام شئون وجودى ترا او پر نمايد يعنى همه اطوار وجودى ات صمد باشد كه جاى خالى نباشد زيرا كه شاگردان اجوف كه فناى در استاد و ولى الهى ندارند به جايى نمى رسند.
اين را هم بدان كه :
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن كه خواجه خو صفت بنده پرورى دارد

تو براى مولايت تكليف تعيين نفرما كه خلاف ادب است ، در پيشگاه ولايتش صدق مطلق داشته باش كه صداقت بال پرواز است .
دوست داشته باش آنچه را كه او دوست مى دارد و دشمن داشته باش آنچه را كه او دشمن مى دارد.
از آنچه كه خلاف رضاى مولايت هست پرهيز بنما، و سعى كن كه مراتب وجودى مولايت را طى نمايى تا به سرچشمه آب حيات برسى .
در مولايت به ليله القدر برس كه همه بركات مال خود نديدن و مولى ديدن است كه (( انا انزلناه فى ليلة القدر ))
در همه اعمال و اخلاق و كردارت او را حاضر و ناظر بدان و از راه او به حقيقت عالم و رسول او و اهل بيت عترت عليه السلام دسترسى پيدا كن كه :

قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهى

اگر بيش از نصف عمرت را در راه بدست آوردن اين خضر راه صرف كنى ضرر نكردى ، منتهى وقتى بدان دست يافتى ، از چون و چرا دست بردار، عيسوى مشرب باش كه به جناب وليعصر عليه السلام اقتدا مى كند، هرگز زبان نه و اعتراض نداشته باش تا كامروا گردى .
خلاصه آنكه دلت را آئينه تمام نماى جمال او قرار ده تا انوار الهى بواسطه او بر جانت بتابد. ديوانه او باش و شيفته و دلداده او باش . او را واسطه فيض بين خود و ائمه معصومين عليهم السلام و رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و حق متعال بدان ، چون خدا و پيامبر و ائمه اى كه بدون او بشناسى بافته ذهن تو است و اگر به حقيقت بخواهى اين مسير را طى نمايى بدون راهنمايى كه اين راه را رفته باشد؛ ترا راهنمايى نمايد ميسور نيست .
البته در يافتن استاد و ولى عجله كن كه شايد فردا، بلكه همين الان از اين نشئه ، رفته اى ؛ ولى در انتخاب آن دقت لازم بكار دار، و با معيارهاى قرآنى و الهى بدست آر، كه مى خواهى اين درخت وجودى را بدست او بسپارى كه باغبانى ماهر باشد.
نگو پيدا نمى شود، زيرا كه ولايت همان آب است ، كه خود به دنبال تشنه مى رود، منتهى تو تشنگى فراهم بنما، كه تشنگى خودش آب به دنبال مى آورد. خواجه درد نيست و گرنه طبيب هست ، چه اينكه مولايم فرمود: (( آنكه را درد نيست درمان نيست )) .
اگر درد باشد ترا از منزل درمانگاه محل ، شهر، استان ، كشور، و خارج از آن ، مى برد تا به طبيب برساند. و فلان داروى در فلان داروخانه در فلان شهر را برايت فراهم مى آورد تا شفايابى .
البته بدان كه به مقدار دهان تو برايت غذا فراهم مى كنند، و به مقدار تشنگى ات از آب بهره مندى ، تا تشنه كه باشد و تشنگى او چه مقدار. مثل اينكه ابر از دريا برخاست ، و به طرف كوههاى اطراف به آسمان رفت ، و باران شد و بر كوهها ريخت و مقدارى از آن به زمين فرو رفت كه سر از چشمه ها در آورد و مقدارى ديگر در رودخانه جارى شد تا به كنار منزل شما آمد كه از آن بهره بگيرى ، و خودش را به درختان تشنه باغ منزلت رساند كه اين درخت ، الان آب آب مى كند ولى آب از چندين مدت قبل ، از فرسنگها راه ، تشنه تشنه مى كرد و خودش را به او رساند و تازه او به فراخور تشنگى اش از آب بهره مى گيرد.

تشنه به سوى آب و خود تشنه تشنه است آب خدا گدا گدا كند گدا خدا خدا كند

البته تن به كار دادن مشكل و برنامه هاى او را اجرا كردن مشكل تر كه مى بينى همه خود را مسلمان و اهل قرآن مى دانند ولى در انجام دستورات الهى چه سرپيچى ها دارند.
به هر تقدير تا دستت را به دامن وليى نرساندى ، از پاى منشين كه خداى متعال دهن تشنه را بدون آب نمى گذارد زيرا با حكمت سازگار نيست . اينك از تو حركت ، از خدا بركت پس معطل مباش كه سوف سوف كردن حسرتى سوزنده تر از جهنم را در پيش دارد.
از اشعار تبرى مولايم بشنو:

باو خدا خدا خدا تو پادشاه و من گدا مره به عشق و شور دار بوين چه ها بوين چه ها
منبع:شرح دفتر دل

عاشق

عاشق

عاشق وقتى در روز به سر مى برد به انتظار شب و لحظه ديدار جمال يار در شب مى نشيند تا جايى كه شب و روز او هميشه شب گردد و او يك پارچه در هيمان و حضور تام بسر ببرد آنگاه دائم در نماز و حضور است كه در غزل حسن و مجنون بدان تصريح فرمود.
الهى عارف را با عرفان چه كار عاشق معشوق بيند نه اين و آن الهى نامه
الهى قيس عامرى را ليلى مجنون كرد و حسن آملى را ليلى آفرين ، اين آفريننده ديد و آن آفريننده را در آفريده ، بر ديوانگان آفرين .
الهى تو كه يوسف آفرينى حسن از زليخا كمتر باشد و تو كه ليلى آفرينى حسن مجنون تو نباشد؟

حاشا كه بگويمت تو ليلاى منى اما من دلباخته مجنون توام
منبع:شرح دفتر دل

ولى الله اعظم امير المومنين عليه السلام

كلماتى چند از اعاظم علماء و عرفاء پيرامون ولى الله اعظم امير المومنين عليه السلام
۱ - جناب علامه طباطبايى گفته است : در ميان جميع صحابه رسول الله صلى اللّه عليه و آله از كسى جز امير المومنين عليه السلام در بيان معارف حقه الهيه صاحب اينهمه گفتار بدينصورت كه نهج البلاغه نمونه بارز آن است نقل نشده است و احدى نشان نداده است .
2 - خليل بن احمد بصرى استاد سيبويه و واضع علم عروض در مورد حضرت گويد:
احتياج الكل اليه و اسغناؤ ه عن الكل دليل على انه امام الكل
3 - شيخ رئيس ابن سينا در رساله معراجيه گويد: (( عزيزترين انبياء و خاتم رسولان صلى اللّه عليه و آله چنين گفت با مركز حكمت و فلك حقيقت و خزينه عقل امير المومنين عليه السلام كه يا على :اذا رايت الناست يتقربون الى خالقهم بانواع العقل تسبقهم و اين چنين خطاب جز با تو چنو بزرگى راست نيامدى كه او را در ميان خلق آنچنان بودكه معقول در ميان محسوس . ))
4 - فخر رازى در تفسير كبير مفاتيح الغيب در ضمن سوره فاتحه در جهر و اخفات بسم الله الرحمن الرحيم جهر را اختيار كرده است و چند وجه دليل بر جهر آن اقامه كرده است از آن جمله گويد:السابع ان الدلائل العقليه موافقه لنا و عمل عمل ابن ابى طالب عليه السلام معنا و من اتخذ عليا اماما فقد استمسك بالعروة الوثقى فى دينه و نفسه
5 - جناب شيخ اكبر در باب 6 فتوحات حضرتش را صاحب مقام هباء دانست كه نقل شد. و هباء همان صادر اول و نفس رحمانى است كه بحث آن در شرح بيت چهاردهم ذكر گرديده است .
6 - ابن ابى الحديد در شرح خطبه 85 نهج آنجا كه حضرت فرمود:بل كيف تعمهون و بينكم عتره نبيكم و هم ازمه الحق و اعلام الدين و السنه الصدق فانزلوهم باحسن منازل القرآن ور دوهم ورود اليهم العطاش الخ .
گويد:
فانزلو هم باحسن منازل القرآن تحته سر عظيم و ذلك لانه امر المكلفين بان يجروا العترة فى اجلالها و اعظامها و الانقياد لها و الطاعه و لا امرها مجرى القرآن قال فان قلت فهذا القول منه يشعر بان العرته معصومه فما قول اصحابكم اصحابكم فى ذلك ؟
قلت : نص ابو محمد بن متويه رحمة الله عليه فى كتاب الكفايه على ان عليا معصوم و ادله النصوص قد دلت على عصمته وان ذلك امر اختص هو به دون غيره من الصحابه
(

آن خليل گويد: (( نياز همه به على و بى نيازى على از همه دليل است كه على امام همه است ))
ابن سينا گويد: (( على در ميان خلق آنچنان بود كه معقول درميان محسوس ))
فخر رازى گويد: (( هر كس على را امام خود بگيرد به دست آويز استوار چنگ در زده است ))
شيخ اكبر گويد: (( على امام عالم سر جميع انبياء است ))
ابن متوبه گويد: (( ادله نصوص دال است كه در ميان صحابه فقط على معصوم بود. ))

منبع:شرح دفتر دل