نصيحت عالمانه

نصيحت عالمانه

ترا گرديده تنگ است و تاريك   مكن عيب نكات تيز و باريك 
خدايت ديده بينا عطايت   نمايد تا بيابى مدعايت 

بدان الفاظ را مانند روزن   كه باريك است چون سوراخ سوزن 
معانى در بزرگى آنچنان است   زمين و آسمان ظلى از آن است 
تو مى خواهى كه ادراك معانى   ز الفاظى نمايى آنچنانى 
چو لفظ آمد برون از عالم خاك   چه نسبت خاك را با عالم پاك
 

عالم پاك همان عوالم وجودى ماوراء طبيعت است كه پاك و مقدس از ظلمت ماده است كه عالم معانى گويند. و اين سوئى ها آيات و علامات و ظل آنسويى اند كه آنجا اصل است .
متاسفانه تا هر لفظى را مى شنوند اول در اين عالم ماده آن را پياده مى كنند و معناى ظاهرى آن را به كار مى بندند و سپس مى نگرند كه با حقايق ملكوتى وفق نمى دهد و حال آنكه اينجا ظل آنجاست و حق آن است كه الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند بدين معنى كه : ((هر معنى را در عالَم خودش حكمى خاص و صورتى خاص است ، بلكه ارباب اعداد و حروف گفته اند حروف را در هر عالم صورتى مناسب است و نيكو گفته اند.))
مثلا قلم نزد ما تبادر مى يابد به آلتى چوبين يا آهنين كه كاتب در دست مى گيرد و بدان مى نويسد، و لوح به آن قطعه سنگ سياه و يا تخته سياه و كاغذ و غيره آنها كه بر آنها مى نگارد. و اين لوح و قلم مادى است كه بدانها انس و علاقه پيدا كرده ايم . اما ارباب معانى مى فرمايند هر چه واسطه نگارش است قلم و هر چه كه پذيرنده نقش و نگار و خط و كتاب است لوح است ، و هر يك از لوح و قلم را مراتبى است كه بعضيها مادى اند و بعضيها مجرد از ماده ، و احكام آن يعنى لوح و قلم ، بر موجودات ماوراى طبيعت نيز به معانى لطيف و دقيق اطلاق مى شود، و اگر اين لوح و قلم مادى را تجريد كنيم و ترفّع دهيم ، يعنى بالا ببريم ، همان لوح و قلم نورى عادى از ماده مى گردد و به قول جناب مير فندرسكى :

چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى  

صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى

  صورت زيرين اگر با نردبان معرفت  

بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى 

و همچنين آسمان و زمين ، اگر روح انسان را آسمان و تن او را زمين بناميم ، صحيح است ؛ و عالم ماوراى طبيعت آسمان است و جهان طبيعت زمين . و همچنين جميع لغات و لااقل اكثر لغات هر زبانى در هر جهانى حكمى دارد و به صورتى مخصوص خود را نشان مى دهد. نبايد در مفاد لغات جمود بكار برد. پس الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند نه براى آنچه ذهن ما بدانها انس گرفته و به آنها متبادر مى شود.
و نيز الفاظ روزنه هايى اند براى معانى حقيقى اشياء نه مبيّن و معرّف واقعى آنها، اعنى معانى را آنچنانكه هستند نمى شود در قالبهاى الفاظ در آورد كه هر معنى را در عالم خودش حكمى خاص و صورتى خاص ‍ است . (درس 92 دروس معرفت نفس )
الفاظى را كه در اداء و ايفاى معانى بكار مى بريم همه از اين نشاءه پديد آمده اند، و با معانى مادى مناسبت دارند. و ما با اين نشاءه خو كرده ايم و در دامن آن پرورش يافته ايم ؛ لذا تا لفظى را مى شنويم بر اثر انسى كه ميان لفظ با معناى مادى آن داريم ، ذهن ما متبادر به همين معناى ماءنوس مادى مى شود.
مثلا لفظ ((نفخ )) به معنى دميدن است ، و از آن اسم آلت ((مِنْفَخ )) - كه در فارسى ((دَم )) مى گوييم - اشتقاق كرده ايم . دميدن ، نخست جمع كردن هوا با دهن و يا با دم مى خواهد، و سپس دميدن آن هواى گرد آمده به خارج . ما كه لفظ نفخ مى شنويم ، ذهن ما بدنى معنى ماءنوس متبادر مى شود.
حالا مى پرسيم كه حق سبحانه مى فرمايد: ((نفخت فيه من روحى )) در اينجا نفخ را چگونه معنى مى كنيد؟ تا كم كم مى بريم كه الفاظ مانند همه كلمات وجودى اين نشاءه رقايق و آياتى براى ارائه دادن حقايق و اصول معانى طولى نظام وجودند كه الفاظ را روازنى براى رويت آن معانى مى يابيم . (كلمه 97 هزار و يك كلمه )
الفاظ مطلقا از اين نشاءه مادى برخاسته اند و رنگ و بوى و وصف و خوى اين نشاءه را دارند. انسان عاقل كه مى خواهد اين الفاظ را بر حقايق آنسويى اطلاق كند آنها را از رنگ و بوى اين نشاءه تجريد مى كند تا تطهير شوند.

منبع: جلد دوم شرح دفتر دلج-شارح:استاد صمدی آملی

فهیدن هنر است نه رد کردن

فهیدن سخن دیگران هنر است نه رد کردن آن

هنر در فهم حرف بخردان است   نه تعجيل سخن در رد آن است 

 بخرد خردمند را گويند. جناب حاجى سبزوارى در اول اسرار الحكم فرمود: ((اى معاشر طالبان علوم حقيقيه و معارف يقينيه و استكشاف اسرار و استبصار نتائج افكار، بدانيد كه ضنّت نورزيديم و درج كرديم در اين كتاب از لباب علم توحيد و صفوه علم اسماء و صفات آنچه را كه نوشتنى است بقدر الطاقة البشرية ، بايد قدر بدانيد و تا مشكلى مى رسد تبادر برد و انكار نكنيد كه مطالب عاليه را فهميدن هنر است نه رد و انكار بايد به نفس گفت كما قيل :

اقول لها اذا جثئت و جاشت   مكانك تحمدى اءو تستريحى 

مثنوى :

نكته ها چون تيغ فولاديست تيز   گر ندارى تو سپر واپس گريز 

انتهى .اين بيت از وصيت اشارت است به بيان مذكور جناب حاجى سبزوارى رحمة الله در اسرار الحكم . فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

راه ادراك اين حقايق ملكوتيه

راه ادراك اين حقايق ملكوتيه

به عقل روشن باريك بينت   به ارشاد خداوندان دينت 
بر آن مى باش تا يابى سخن را   به آرامى گشا درج دهن را
 

مراد از ((خداوندان دين )) اساتيد ره طى كرده و كتل گذرانده و چشيده را گويند كه حقايق آنسويى را يافته اند و آنچه كه مى گويند را به ذوق و علم حضورى چشيده اند نه آنكه خوب حرف بزند و حرف خوب هم بزند ولى در واقع نيافته و نچشيده است كه معركه گيران در هر عصرى فراوان اند و داستان مار باز و مارگير را كه بارها شنيده اى ...
دُرج صندوقچه ، جعبه كوچكى را گويند كه در آن جواهر و زينت آلات ، يا عطر و چيزهاى خوشبو گذارند. دهن محل تجلى اسرار وجودى هر شخص است . فافهم .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

معجزه قولی

معجزه قولی

خواص را كه قوه عاقله و متفكره پيكر مدينه فاضله انسانى اند علوم و معارف  بكار آيند . اين طايفه , معجزات  قولى را كه مائده هاى آسمانى و مأدبه هاى روحانى اند طلب  مى كنند , نكته سنج و زبان فهم و گوهر شناسند و مى دانند كه كالاى علم كجائى و چگونه كالائى است  , و به تعبير خواجه در شرح اشارات[ :  ( الخواص للقوليه أطوع , و العوام للفعليه أطوع])  و به قول عارف  رومى :

پند فعلى خلق را جذاب تر          كو رسد در جان هر با گوش و كر

اصولا انسان با حفظ موضوع و عنوان انسان , همان علوم و معارف  و شوق و عشق به آنها و اعمال صالحه و اخلاق حسنه است  , وگرنه سرمايه مادى خاك است  كه بر باد است  چه خود طفل خاكباز است  كه[ : ( التراب  ربيع الصبيان](  عاقل , مستسقى آب  حيات  كمال مطلق است  , چنانكه عارف  , محو در مطالعه جمال حق .

كلام رفيع ميرداماد در قبسات در معجزه قولى و فعلى این چنین است : درباره معجزه قولى فرمايد :

[ ( و بالجمله تنافس الحكماء فى الرغائب  العقليه اكثر , و عنايتهم بالامور الروحانيه أوفر , سواء عليها أكانت  فى هذه النشأه الفانيه , ام فى تلك  النشأه الباقيه و لذلك  يفضلون معجزه نبينا صلى الله عليه و آله أعنى القرآن الحكيم و التنزيل الكريم و هو النور العقلى الباهر , و الفرقان السماوى الزاهر ( الداهرخ ل ) على معجزات  الانبياء من قبل , اذ المعجزه القوليه أعظم و أدوم و محلها فى العقول الصريحه أثبت  و أوقع , و نفوس الخواص المراجيح لها أطوع وقلوبهم لها أخضع]) .

سخن در معجزات  قولى پيغمبر و آل او است  صلى الله عليه و آله , صحابه رسول الله در كتب  سير و تراجم و طبقات  و تواريخ شناخته شده اند , و غرر كلمات  نظم و نثر سنام صحابه در آنها نقل شده است  , كدام يك  آنها در يكى از اوصاف  كمالى و فضائل انسانى كفو و عديل اميرالمؤمنين على عليه السلام مى باشد , و يا لااقل به تقليد او بسان يكى از خطب توحيديه نهج البلاغه تفوه كرده است  ؟ ! با اينكه آن جناب  آن خطب  را ارتجالا در مواضع لزوم انشاء مى فرمود , ديگران با تروى و تأنى بگويند .

الان هزار و چهارصد و دو سال از هجرت خاتم صلى الله عليه و آله مى گذرد , و قبل از اسلام و بعد از اسلام نوابغ دهر كه طرفداران شعب  علوم عقليه و معارف  عرفانيه , و مدعيان مكاشفات ذوقيه , و قلمداران نامور جهانى بودند در همه اطراف  و اكناف  ارض آمدند و رفتند و منشئات

دقيق و جليل علمى و قلمى آنان موجود است  , كدام گوهر سخن شناس به خود اجازه مى دهد كه يك  كتاب  گفته هايشان را هموزن يكى از بندهاى همين يك خطبه نهج البلاغه قرار دهد .

وانگهى حالا مى گويند سطح علوم و معارف  بالا گرفته است  و عصر ترقى و تعالى فرهنگ  است  و ماشاء الله شهوت  تأليف  هم عجيب  اوج گرفته است  , مع ذلك  چه كسى را ياراى آن است  كه به اندازه چند بند همين يك  خطبه توحيديه دم برآورد .

كدام اديب  فنان تواند به تقليد صورت  عبارات  او سخن گويد ؟ !

منبع : انسان کامل از دیدگاه نهج البلاغه

تفاوت معجزه قولی و فعلی

تفاوت معجزه قولی و فعلی

حضرت  وصى عليه السلام در خطبه اشباح نهج البلاغه از ملائكه اهل امانت وحى از حظائر قدس ملكوت  بر مرسلين نازل شده اند . سر سلسله معجزات قولى , قرآن مجيد است  , و معارف  صادر از اهل بيت  عصمت  و وحى و منطق صواب  و فصل خطاب  , چون نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و جوامع روائى , تالى آن مرتبه نازله آنند , هر چند كه بيانگر اسرار و بطون و تأويلات قرآنند .

معجزات  فعلى , موقت  و محدود به زمان و مكان و خلق الساعه و زود گذرند , و بعد از وقوع فقط عنوان تاريخى و سمت  خبرى دارند , به خلاف  معجزات قولى كه در همه اعصار معجزه اند و براى هميشه باقى و برقرارند . معجزات  فعلى براى عوامند كه با محسوسات  آشنايند و با آنها الفت گرفته اند و خو كرده اند و پاى بند نشأت  طبيعت اند و به ماوراى آن سفرى نكرده اند , اين فريق بايد با حواس ادراك  كنند و به خصوص بايد با چشم ببينند تا باورشان آيد . اينان از نيل به بهجت  معنوى و وصول به لذت روحى و سير در ديار فسيح معقولات  و مرسلات  بى بهره اند , و حتى عبادات را به اميد حور و قصور خيال قاصرشان انجام مى دهند و از ذوق عبادت  احرار و عشاق ناكام اند , و بالاخره عوام اند خواه در صنايع و حرف  مادى ورزيده باشند و خواه نباشند . امير عليه السلام فرمود :

[ (  ان قوما عبدوا الله رغبه فتلك  عباده التجار , و ان قوما عبدوا الله رهبه فتلك  عباده العبيد , و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عباده الاحرار ]

منبع : انسان کامل از دیدگاه نهج البلاغه

معجزه قولی و فعلی ( قسمت دوم )

معجزه قولی و فعلی ( قسمت دوم )

معجزات  سفراى الهى بر دو قسم است  : قولى و فعلى .

معجزات  فعلى : تصرف  در كائنات  و تسخير آنها و تأثير در آنها , به قوت  ولايت  تكوينى انسانى به اذن الله است  , همچون شق القمر و شق الارض و شق البحر و شق الجبل و شق الشجر و ابراى اكمه و ابرص و احياى موتى , و غيرها .

ابراى اكمه و ابرص از حضرت  مسيح عليه السلام بود كه فرمود[ : (  و ابرىء الاكمه و الابرص و أحى الموتى باذن الله ] شق الجبل از صالح پيغمبر عليه السلام , به تفاسير قرآن كريم ضمن كريمه[ : (  فقال لهم رسول الله ناقه الله و سقيها ] در سوره شمس , و به باب سيزدهم نبوت  بحار  رجوع شود . و شق الارض و شق البحر از موسى كليم عليه السلام كه اولى را در هلاك  قارون , و دومى را در هلاك  فرعون , اعجاز فرمود . و شق القمر و شق الشجر از خاتم انبياء صلى الله عليه و آله . واقعه شق الشجر در خطبه قاصعه نهج البلاغه آمده است  كه اميرالمؤمنين فرمود : درخت  به امر رسول الله صلى الله عليه و آله از جاى خود كنده شده و مانند مرغى بال زنان به سوى پيغمبر اكرم شتافت  تا در نزد آن جناب  ايستاد , معجزه فعلى است  .

قلع درب  قلعه خيبر به دست  يدالله اميرالمؤمنين امام على عليه السلام از معجزات  فعلى و قدرت  ولايت  تكوينى آن جناب  است  . عالم جليل عمادالدين طبرى كه از اعلام قرن ششم هجرى است  در كتاب  بشاره المصطفى لشيعه المرتضى به اسنادش روايت  كرده است  كه امير عليه السلام فرمود :

[ (  و الله ما قلعت  باب  خيبر وقذفت  به اربعين ذرا عالم تحس به اعضائى بقوه جسديه و لا حركه غذائيه و لكن ايدت  بقوه ملكوتيه و نفس بنور ربها مستضيئه ](  . و همين حديث  شريف  را جناب  صدوق در مجلس هفتاد و هفتم امالى خود با اندك  اختلافى در متن آن به اسنادش روايت كرده است   .

منبع : انسان کامل از دیدگاه نهج البلاغه

معجزه فعلی رسول اکرم

 معجزه فعلی رسول اکرم

هر چند رسول خاتم صلى الله عليه و آله را معجزات  فعلى بسيار است  , ولى بزرگترين معجزه باقيه آن حضرت  الى يوم القيمه كه در حقيقت  صورت كتيبه آن حضرت  است  , قرآن است  كه به تنهايى ناطق به صواب  و فصل خطاب  است  كه آن جناب  خاتم النبيين است  .

قبله مدينه طيبه معجزه فعلى باقى رسول اكرم صلى الله عليه و آله است  . آرى تنها معجزه باقى آن حضرت  قبله مدينه طيبه است  كه بدون اعمال آلات  نجومى و قواعد هيوى و يا در دست  داشتن زيج و ديگر منابع طول و عرض جغرافيايى قبله مدينه را در غايت  دقت  و استواء تعيين فرمود و بسوى كعبه ايستاد و فرمود[ : (  محرابى على الميزاب )

منبع : انسان کامل از دیدگاه نهج البلاغه

معجزه قولی و فعلی

معجزه قولی و فعلی ( قسمت اول )

درباره معجزه قولى فرمايد :

[ ( و بالجمله تنافس الحكماء فى الرغائب  العقليه اكثر , و عنايتهم بالامور الروحانيه أوفر , سواء عليها أكانت  فى هذه النشأه الفانيه , ام فى تلك  النشأه الباقيه و لذلك  يفضلون معجزه نبينا صلى الله عليه و آله أعنى القرآن الحكيم و التنزيل الكريم و هو النور العقلى الباهر , و الفرقان السماوى الزاهر ( الداهرخ ل ) على معجزات  الانبياء من قبل , اذ المعجزه القوليه أعظم و أدوم و محلها فى العقول الصريحه أثبت  و أوقع , و نفوس الخواص المراجيح لها أطوع وقلوبهم لها أخضع](  .

و در معجزه فعلى فرمايد :

[ ( و أيضا ما من معجزه فعليه مأتى بها الا و فى افاعيل الله تعالى قبلنا من جنسها أكبر و أبهر منها و آنق و أعجب  و أحكم و أتقن , فخلق النار مثلا أعظم من جعلها بردا و سلاما على ابراهيم , خلق الشمس والقمر و الجليديه و الحس المشترك  أعظم من شق القمر فى الحس المشترك  . ولو تدبر متدبر فى خلق معدل النهار و منطقه البروج متقاطعين على الحده و الانفراج لا على زوايا قوائم و جعل مركز الشمس ملازما لسطح منطقه البروج فى حركتها الخاصه و ما فى ذلك  من استلزام بدائع الصنع و غرائب  التدبير و استتباع فيوض الخيرات  و رواشح البركات  فى آفاق نظام العالم العنصرى لدهشته الحيره و طفق يخر مبهورا فى عقله مغشيا عليه فى حسه , و ذلك  ان هو الا فعل ما من افاعليه سبحانه و صنع ما من صنائعه عز سلطانه , فأما نورالقرآن المتالاء شعاعه سجيس الابد فلا صودف  فى الاولين ولن يصادف  فى الاخرين فيما تناله العقول و تبلغه الا وهام من جنسه ما يضاهيه فى قوانين الحكمه و البلاغه , أو يدانيه فى أفانين الجزاله و الجلاله](  . ( 1 )

سخن در معجزات  قولى پيغمبر و آل او است  صلى الله عليه و آله , صحابه رسول الله در كتب  سير و تراجم و طبقات  و تواريخ شناخته شده اند , و غرر كلمات  نظم و نثر سنام صحابه در آنها نقل شده است  , كدام يك  آنها در يكى از اوصاف  كمالى و فضائل انسانى كفو و عديل اميرالمؤمنين على عليه السلام مى باشد , و يا لااقل به تقليد او بسان يكى از خطب  توحيديه نهج البلاغه تفوه كرده است  ؟ ! با اينكه آن جناب  آن خطب  را ارتجالا در مواضع لزوم انشاء مى فرمود , ديگران با تروى و تأنى بگويند . خطبه يك  صد و هشتاد و چهارم نهج البلاغه يكى از خطب  توحيديه است  كه شريف  رضى رضوان الله عليه در عنوان آن گويد[ : ( و تجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لا تجمعه خطبه](  , و الان هزار و چهارصد و دو سال از هجرت خاتم صلى الله عليه و آله مى گذرد , و قبل از اسلام و بعد از اسلام نوابغ دهر كه طرفداران شعب  علوم عقليه و معارف  عرفانيه , و مدعيان مكاشفات ذوقيه , و قلمداران نامور جهانى بودند در همه اطراف  و اكناف  ارض آمدند و رفتند و منشئات دقيق و جليل علمى و قلمى آنان موجود است  , كدام گوهر سخن شناس به خود اجازه مى دهد كه يك  كتاب  گفته هايشان را هموزن يكى از بندهاى همين يك خطبه نهج البلاغه قرار دهد .

وانگهى حالا مى گويند سطح علوم و معارف  بالا گرفته است  و عصر ترقى و تعالى فرهنگ  است  و ماشاء الله شهوت  تأليف  هم عجيب  اوج گرفته است  , مع ذلك  چه كسى را ياراى آن است  كه به اندازه چند بند همين يك  خطبه توحيديه دم برآورد .

منبع : انسان کامل از دیدگاه نهج البلاغه

در (( جوانی )) پاک بودن شیوه ی پیغمبری است

در (( جوانی )) پاک بودن شیوه ی پیغمبری است

باغبانى بنفشه مى انبود

گفتم اى كوژپشت  جامع كبود

اين چه رسمى است  در جهان كه تو رااست

پير ناگشته بر شكستى زود

گفت  پيران شكسته دهرند

در جوانى شكسته بايد بود

از اين تعبير قصد تحقير سالخوردگان ندارم , ولى آنچه در احوال ارباب وصول و اصحاب  كشف  و شهود خوانده ايم و شنيده ايم اغلب  آن بزرگان در جوانى كه شجره ملعونه دنيا در آنها ريشه نداونيده بود به مقامات  سامى نائل شدند . اين قرآن حكيم است  كه درباره اصحاب  كهف  فرمايد : نحن نقص عليك  نبأهم بالحق انهم فتية آمنوا بربهم وزدناهم هدى .

ابذلوا ارواحكم يا عاشقين

ان تكونوا فى هوانا صادقين

داند اين را هر كه زين ره آگه است

كاين وجود همنشين سد ره است

گوى دولت  آن سعادتمند برد

كو به پاى دلبر خود جان سپرد

------------------------

گر همى خواهى حيات  و عيش خوش

گاو نفس خويش را اول بكش

در جوانى كن نثار دوست  جان

رو عوان بين ذلك  را بخوان

پير چون گشتى گران جانى مكن

گوسفند پير قربانى مكن

اين بنده در نكاتش آورده است  كه : هر وقت  به ياد اويى جوانى.  الحسن و الحسين سيد اشباب  اهل الجنة  اذ أوى الفتية الى الكهف  فقالوا ربنا آتنا من لدنك  رحمة وهيى لنا من أمرنا رشدا  فى الكافى  عن الصادق عليه السلام انه قال لرجل ما الفتى عندكم ؟ فقال له : الشاب  , فقال : لا , الفتى المؤمن , ان اصحاب  الكهف  كانوا شيوخا فسماهم الله فتية بايمانهم  .

و فى الصافى : و العياشى  عنه عليه السلام مثله الا انه قال كانوا كلهم كهولا , و زاد من آمن بالله و اتقى فهو الفتى  .

البته مقصود نه اين است  كه سالخورده اگر بخواهد كودك  نفس خويش را از شير دايه دنيا باز گيرد محال باشد ولى سخت  دشوار است  .

اين ابن مسكويه عالم عظيم الشأن اسلامى امامى است  در كتاب  گرانقدر خود طهارة الاعراق گويد : و ليعلم الناظر فى هذا الكتاب  انى خاصة قد تدرجت الى فطام نفسى بعد الكبر و استحكام العادة و جاهدت  جهادا عظيما . مى بينى كه چگونه ابن مسكويه مى گويد : در زمان پيرى و استوار شدن عادت درجه درجه به فطام نفس خويش پيش مى رفتم و جهادى بزرگ  كرده ام تا بدان نايل شده ام .

منبع: ده رساله فارسی

حرف مردم را فهمیدن هنر است

حرف مردم را فهمیدن هنر است

گرت فهم سخن گرديد مشكل   بخوارى منگر اندر دفتر دل 

ندارد گفته هاى ما تناقض   اگر رو آورد و هم تعارض 

 صوابست اينكه بنمايى تثبّت   زبان را باز دارى از تعنّت 

 تثبّت : درنگ و تاءمل كردن را گويند. تعنّت خوارى و عيبجويى است . چه اينكه تا حال در شرح ابيات ابواب نوزدهگانه ملاحظه نمودى كه هيچ جاى آن با جاى ديگر تعارض نداشت ؛ لذا بايد در صورت توهم تعارض خويشتن دارى كرد و زبان به ژاژ خواهى نگشود تا به اسرار آن دست يافت . علاوه اينكه فراز و نشيب كلمات عرفا به جهت حالات گوناگونى است كه بدانها روى مى آورد و در هر حال خاصى مطابق همان حال به حرف در مى آيند.
مضاف به اينكه بايد صاحب حال شد و چند موردى شكار كرد تا در فهم كلمات اين اعاظم موفق بود و اظهار نظر نمود؛ رزقنا الله و اياكم ان شاء الله .
آرى قلل معارف سالكان قدس و او كار عرشى سيمرغان انسن اشمخ و ارفع از آن است كه زاغان و بومان خو كرده به جيفه و ويرانه هوا و هوس توانند بدانها راه يابند، و اقيانوس معانى ماوراى طبيعت اعظم از آن است كه خسان را يارى غواصى در آن باشد. شاعر گويد:
خلق الله للحروف رجالا   و رجالا لقصعة و ثريد 
يعنى خداوند گروهى را براى حمله به دشمن در ميدان جنگ آفريد، و گروهى را براى حمله به كاسه تريد نان و آبگوشت . (هزار و يك كلمه )
حضرتش فرمود: روزى از محضر مبارك حضرت استاد علامه طباطبايى رضوان الله تعالى عليه معنى بيتى از ابيات حافظ را خواسته بودم فرمود كه بايد حافظ شد تا فهميد حافظ چه مى گويد.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

رقیه جف القلم چیست؟

رقیه جف القلم چیست؟

بخوانم رقيه جف القلم را   بپوشانم سر بئر العَلَم را 

((رقيه )) افسون و تعويذ و دعا را گويند و جف القلم حاكى از خشك شدن آن است كه ديگر نمى تواند بنويسد. لذا اصطلاح شد كه دعاى خشك شدن قلم را بايد خواند. ((بپوشانم سر بئر العَلَم را)) كنايه از اينكه دهن را ببندم و از سخن گفتن باز ايستم . و نيز ((بئر العَلَم )) اشارت است به حديث معروف ((بئر العَلَم )) از امير المؤ منين (عليه السلام ) كه در كتاب قيمه ((مدينة المعاجز)) بطور اختصار از ابن شهر آشوب نقل شده است .
ابن شهر آشوب باسنادش از ابن عباس نقل مى كند در حديبيه عطش شديدى بر لشكر حضرت خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) غلبه كرد.
حضرت فرمود: آيا مردى هست كه با ساقيان برود آب بياورد كه من از طرف خداوند تعالى بهشت را براى او ضمانت كنم . مردى از بنى سليم رفت تا به لشكر رسيد ترسيد و برگشت .
بار ديگر حضرت فرمود: آيا كسى هست كه به بئر ذات العلم رود و آب بردارد و ان شاء الله برگردد كه من بهشت را براى او تضمين كنم احدى برنخواست و عطش مردم نيز بيشتر مى شد چون در روزه بودند حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) به على (عليه السلام ) فرمود تو با ساقيان برو تا به بئر ذات العلم و آب برداريد و برگرديد ان شاء الله .
حضرت على (عليه السلام ) با جمعى از همراهان در حالى كه مى گفت :

اعوذ بالرحمن ان اميلا   من غرف جن اظهروا يا ويلا 
و اوقدت نيرانها تعويلا   و قرعت مع غرفها الطبولا
 

حركت كرد كه همراهان گويند ترس بر ما داخل شد و حضرت متوجه ما شد و فرمود همراه من آئيد كه از اين صداهاى هولناك ضررى بشما نمى رسد ان شاء الله .
پس داخل در درختان شدند كه ديدند آتشى بدون هيزم برافروخته است و صداهاى هولناكى شنيده مى شود و سرهاى بريده داراى ضجه مشاهده مى گردد. حضرت على (عليه السلام ) فرمود به چپ و راست التفات نكنيد و به همراهى من راه بياييد. چون از درختان عبور كرديم به آب چاه ذات العلم رسيديم و براء بن غارب دلوش را در چاه انداخت و آب برداشت بعد از يك يا دو دلو آب ، دلوش منقطع شد و در چاه سقوط كرد در حاليكه چاه ذات العلم بسيار تنگ و تاريك و گود بود و ما از ته چاه صداى قهقهه و خنده شديدى مى شنيديم . (ظاهرا گروهى از اجنه بودند.)
حضرت على (عليه السلام ) فرمود چه كسى از ما مى تواند به لشكر برگردد و دلو براى آب آورد. اصحاب عرض كردند (احدى از ما را اين استطاعت نيست ) چه كسى را اين قدرت هست ؟ حضرت خود را به ازارى پوشانيد و داخل در چاه شد در حاليكه آن قهقهه آن فآن بلندتر مى شد حضرت در نردبان چاه پايين مى رفت كه پايش لغزيد و در آن سقوط كرد. اصحاب گويند كه فرو شدن شديدى و لرزش و فرو افتادن در آب همانند صداى انسان خفه شده در آن را شنيديم سپس حضرت على (عليه السلام ) صدا بلند كرد: الله اكبر الله اكبر الله اكبر انا عبدالله و اخو رسول الله هلموا قربكم دلو را پر آب كرد و به گردن نهاد و كم كم بالا آمد.
در اين لحظه صدايى به گوش مى رسيد كه مى گفت :

يا فتى ليل اخى روعات   واقى سباق الى الغايات 
لله درر السادات   من هاشم الهامات و القامات 
مَثَل رسول الله ذى الايات   او كعلى كاشف الكربات 
كذا يكون المرء فى الحاجات

پس امير المؤ منين هم رجز خواند:

الليل هول يرهب المهيبا   و مذهل المشجع اللبيبا 
و اننى اهول منه ذيبا   و لست اخشى الروع و الخطوبا 
اذا هززت الصارم القضيبا   ابصرت منه عجبا عجيبا
 

آمد خدمت جناب رسول الله حضرت به او فرمود در راه چه ديدى پس همه چيز را خبر بده ، حضرت على (عليه السلام ) بيان كرد و از جناب رسول الله استدعاى شرح آن نمود. حضرت فرمود آن سرهايى كه با ضجه ديديد كه سخن در دهان مى گرداندند آنها همانند قومى با من اند كه چيزى كه در دل ندارند به زبان گويايند و خداوند از آنها نپذيرد و بر ايشان در قيامت وزنى نيست ؛ و اما آن آتش كه بدون هيزم برافروخته بود فتنه اى است كه در امت من بعد از من برپا مى شود كه قائم و قاعد در آن يكسان اند و خداوند عمل آنان را هم نپذيرد و بر ايشان در قيامت وزنى اقامه نمى كند و اما آن هاتف كه ترا ندا مى داد سملقة بن غداف بود...
و عن عبدالله بن سالم ان النبى (عليه السلام ) بعث سعد بن مالك بالرويا يوم الحديبية فرجع رعبا من القوم ثم بعث آخر فنكص فزعا ثم بعث عليا فاستسقى ثم اقبل بها الى النبى فكبر و دعاله بخير.
حضرت مولى در دو جاى ديوان بدين واقعه اشارت فرمود يكى در همين پايان باب نوزدهم و ديگرى در ص 204 ديوان در پايان نامه اى كه به محضر استادش حضرت آقا محمد حسن الهى طباطبايى رضوان الله عليه نوشت به عنوان مطايبه آورد.
و مراد از پوشاندن بئر العلم همان دهن بستن است كه در اين تنظير بستن دهن به بئر العلم دقت بسزا شود كه شايد آن را اسرارى باشد و به گوشه اى از آنچه كه در ديوان در قصيده شقشقيه فرمود: ((حسن از بوالحسن دارد نشانى )) راه يابى . فتدبر.

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح : استاد صمدی آملی

دوری در عین قرب و قرب در عین دوری

دوری در عین قرب و قرب در عین دوری

ز قربش عقل را حيرت فزونست   ز بُعدم دل همى غرقاب خونست 

دل غرقاب خون است كه با اينهمه نزديكى او بما كه ((و فى انفسكم )) چرا دوريم كه نمى بينيم ؟!

نه مهجوريم يا رب چيست اين هجر   نه رنجوريم يا رب چيست اين ضجر 

((نه مهجوريم )) چون توحيد صمدى قرآنى است و آن حقيقت واحده ، صمد و پر است ؛ پس بصورت تعجب مى فرمايد با اينكه توحيد صمدى است و ما مهجور نيستيم ولى باز اين هجران و دورى را چه معنى است ، و نيز در حكومت توحيد صمدى قرآنى رنجى نيست زيرا كه خير محض و عشق مطلق است پس اين همه ضجر و ناله و آه و زارى براى چيست كه دل را نه قرار است و نه آرامش !! سبحان الله .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

مراحل و عوالم نفس چیست؟

مراحل و عوالم نفس چیست؟

 آنها عبارتند از: 1- طبع 2- نفس 3- قلب 4- روح 5- سرّ 6- خفىّ 7- اخفى.

(1) طبع: عبارت است از قواى طبيعى كه مرحله نازله حقيقت انسانى است يعنى قواى نباتى و آثار و افعال آن، چون اكل و شرب و امثال آنها كه خلاصه در اين مرتبه طبيعت، بدن در مقام حيات نباتى است.

(2) نفس: بالاتر از مرتبه طبع است كه عبارت است از قواى حيوانى و إدراكات حس و خيال و وهم، خلاصه مقام و مرتبه حيات حيوانى.

(3) قلب: كه توجه به عالم غيب است و ليكن آميخته است با نظر به عالم شهادت و اين مقام به مراتب از مقام نفس عالى‏تر و برتر است.

(4) روح: كه آن مرتبه و مقام نفس ناطقه است كه از چنگ قواى بدن و آثار طبع و نفس به كلّى مستخلص شده و به روحانيون عالم قدس پيوسته است.

(5) سرّ: در اين مقام است كه عارف به معرفت حق و جمال الهى آشنا و بينا مى‏شود و سرّ الهى را در همه موجودات مشاهده مى‏كند و به زبان ذات مى‏گويد: «ما رأيت شيئا الّا و رأيت اللّه فيه» و به قول عارف عريان:

به صحرا بنگرم صحرات وینم

به دریا بنگرم دریات وینم

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از قامت رعنات وینم

كه در اين مقام سرّ، اين و آن، دريا و صحرا هنوز مشاهدند و گفتار حلاج از شعر فوق‏ مربوط به اين مقام است.

(6) خفيّ: كه در اين مرتبه تنها خدا را مشاهده مى‏كند نه چون مقام سرّ كه خدا را در دريا و صحرا مشاهده مى‏كرد.

(7) اخفى: كه در اين مقام فناى در حق است. منتها التفات به فنا هم در اين مقام نيست چنانكه در مقام خفى بود. عارف رومى در اين دو مقام خفى و اخفى بسيار بلند فرمود كه:

در خدا گم شو کمال این است و بس

(یعنی مقام خفی و فناء فی الله )

گم شدن گم کن وصال این است و بس

(يعني فناء از فنا)
در مصراع اول كه مقام خفى است اگر چه در مرتبه فناست ولى هنوز عارف به وصال نرسيد اگر چه كمالى تحصيل كرد و وصال در مقام اخفى است و هر يك از اين مراتب سبعه به ترتيب از مرتبه دانى به مقام عالى مى‏رسد و از شهر كوچكى به شهر بزرگى، تا در مقام اخفى به كشور پهناور هستى مطلق قدم مى‏گذارد.

منبع: ممد الهمم در شرح فصوص الحکم

بول شیطان چیست؟

بول شیطان چیست؟

بما نزديكتر از ما عجيب است   كه ما را اينچنين بُعد غريب است 
ز جمع قرب و بُعد اينچنى   چه مى بينى بگو اى مرد دينى
 

مراد از اين دورى همان غفلت است ؛ و غفلت در جايى صادق است كه فردى چيزى دارد و نمى داند كه دارا است . مثل اينكه شخص عينك به چشم زند و آن را بر پيشانى خويش نهد و بدنبال آن مى گردد كه پيدا كند و حال اينكه توجه ندارد كه عينك در بالاى چشم او قرار دارد.
اين شخص را غافل گويند كه عينك را دارد ولى خبر ندارد. و همين غفلت انسانى وقتى در لسان روايت بيان مى شود به صورت بول شيطان كه پست ترين موجودات است در گوش انسان مطرح مى شود كه در روايتى در باب بيست و دوم ارشاد القلوب ديلمى آمده است كه : قيل يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) ان فلانا نام البارحة عن ورده حتى اءصبح ، قال (صلى الله عليه و آله و سلم ): ذلك رجل بال الشيطان فى اءذنه فلم يستيقظ. مرحوم علامه شعرانى در تعليقه اى بر اين روايت چنين فرمايد: الشيطان اءخس الموجودات و البول رجس خبيث و هو اءخس الفضلات يخرج بخروجه سموم البدن مما لو بقى يوما لاهلك .
و الغفلة اءشبه شى ء بهذا الرجس الخبيث ، و الاذن طريق لاستماع نداء الملك الموقظ و انسداده ببول ابليس يوجب عدم الاستماع . و لا يختلجن فى و همك اءن هذه التعبيرات النبوية البالغة فى تفهيم الحقايق حد الاعجار تمثيل صرف لا حقيقة له بل اعلم علما يقينا ان لجميع المعانى صورت تناسبها فى كل عالم من العوالم و لذلك يصح تعبير الرويا و تجسم الاعمال فالغفلة اذا تصور و تجسم كان بول ابليس حقيقة .
پس هر معناى را در هر عالمى مطابق با همان نشاءه صورتى خاص متناسب به آن است و غفلت را هم در هر عالمى صورتى است كه در عالم ماده و طبيعت به شكل بول شيطانى و ابليسى در گوش انسان در مى آيد و اين رجس و پليدى مانع شنيدن حقايق ملكوتى مى گردد و حجاب ديدن اسرار وجودى مى شود ((و فى انفسكم افلا تبصرون )). لذا اين غفلت موجب بُعد بعيد و بُعد غريب مى گردد. اعاذنا الله منه .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

ریشه کلمه ورید در قران چیست؟

ریشه کلمه ورید در قران چیست؟

نمى دانم در اين حالت چه هستم   كه مى خواهد قلم افتد ز دستم 
چرا آهم جهد از كوره دل   چرا دل شد چو مرغ نيم بسمل 
چرا اشكم ز ديده گشت جارى   مگر اين گريه شوق است بارى 
و يا از درد هجران است جارى   كه ناله آمده است و آه و زارى 
بمن ((اقرب من حبل الوريد)) است   چرا اين بنده در بُعد بعيد است
 

حضرتش در اين مقام نسبت به آن حال مباركش مى فرمود: ((يادش بخير)).
در مورد كلمه ((وريد)) در آيه مذكور در كلمه 192 هزار و يك كلمه آمده است :
قوله سبحانه و نحن اءقرب اليه من حبل الوريد (ق /17) من افادات الاستاذ العلامة الشعرانى - شرف الله نفسه - اءن الوريد هو الاور طى معرب Aorje الفرنسية .
و اءقول : الظاهر اءن الائورطه هو الوتين . و فى المعاجم الفرنسية اءن الئورطه هو الشريان الاصيل الذى يخرج من تحت البطن الايسر من القلب و تنشعب منه سائر الشرايين ، و يوصل الدم الى جميع اعضاء البدن ، و ان شئت فارجع اللاروس الكبير.
و فى التفاسير اءن الوريد عرق فى باطن العنق . و الحبل العرق اءى حبل هو العرق كما فى الجواهر. و فى تفسير المراغى : حبل الوريد عرق كبير فى العنق . و للانسان وريدان مكتنفان بصفتحى العنق فى مقدمها متصلان بالوتين يردان من الراءس اليه فتدبر. انتهى .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح استاد صمدی آملی

اصول و امهاتی از رساله گشتی در حرکت

اصول و امهاتی از رساله گشتی در حرکت

1- متن طبيعت و سرشت و تار و پود آن در تبديل و جنبش و دگرگونى است كه يك آن آرام ندارد، و در عين حركت طبيعت وحدت و ثبات صورت و جمال و زيبايى هر موجود طبيعى از آغاز تا انجام در تحت تدبير متفرد به تجدد امثال محفوظ است .
2- حركت حبى و تجدد امثال در مطلق ما سوى الله اعم از مفارق و مقارن چه در قوس نزول و چه در قوس صعود جارى است ، بخلاف حركت جوهرى كه اختصاص به عالم طبيعت دارد.
3- حركت جوهرى ، استكمالى است كه لبس فوق لبس و اءيس بعد اءيس است كه سرتاسر هويت وجودى عالم طبيعت با حفظ وحدت اتصالى در حركت و تغيير طولى استكمالى است .
4- نفوس انسانى را بعد از انقطاع از اين نشاءه تكامل برزخى است .
5- از حركت حبى و تجدد امثال و حركت جوهرى دانسته مى شود كه حركت حيات و وجود است و ما با حركت و در حركت و در نظام حركتيم .
6- اسناد حركت به واجب تعالى عبارت از فاعليت به معنى ايجاد تدريجى و اظهار كمال است .
7- متكلم گويد: ((العرض لا يبقى زمانين )) يعنى عرض عالم طبيعت كه جسم طبيعى موضوع آنست ؛ و عرفان و حكمت متعاليه و فلسفه نيز با او موافق است ؛ ولكن متكلم عرض را شرط بقاء جوهر مى داند و عارف و حكيم گويند علت محدثه موجودات علت مبقيه آنها نيز هست .
8- حكمت متعاليه گويد: الموجود الطبيعى لا يبقى زمانين ، موجود طبيعى مادى خواه جوهر باشد و خواه عرض ، عارف و نظام بصرى با او موافق اند، و متكلم اشعرى و برخى از معتزله با او فقط در عرض طبيعى موافق اند، ولكن حركت جوهرى اختصاص به جوهر طبيعى مادى دارد.
9- عارف گويد: ((العرض لا يبقى زمانين ))، و مرادش از اين عرض ، صور كلمات وجوديه از عقل اول تا هيولاى نخستين است ، و موضوع اين اعراض جوهر معقول به نام صادر اول و نفس رحمانى و رق منشور است ، و اين موضوع را بيش از هشتاد اسم است ... متكلم اشعرى و برخى از معتزلى با او در اعراض طبيعى موافق اند، و نظام بصرى در مطلق جواهر و اعراض طبيعى ، و حكمت متعاليه نيز در مطلق جواهر و اعراض طبيعى با عارف موافق است ولكن در جوهرى طبيعى بالاصالة و در عرض بالتبع .
10- تبدل و تجدد در وجود واجب تعالى راه ندارد، تجدد امثال و حركت در عالم صادق است .
11- اسناد حركت و تبدل به مافوق طبيعت به لحاظ و نسبت عالم خلق صادر از آنها است كه علت با معلولش معيت وجودى دارد.
12- حركت در جوهر از تجدد امثال نشاءت گرفته است .
13- فصل حقيقى هر موجود وجود است .
حال كه فصل حقيقى هر موجود وجود شد و اين وجود هم در حركت و تجدد امثال است پس به بيت بعدى مراجعه بنما و بنگر كه حال حضرت مولى در تجلى حركت جوهرى و تجدد مثال چگونه است . زيرا حركت يكپارچه حيات و وجود و وحدت و جمال و زيبايى محض است لذا در الهى نامه آن را ((عشق آباد)) ناميده است كه نه عاشق را قرار است و نه معشوق را، زيرا هم معشوق ((فاءحببت ان اعرف )) را پيشه خود نموده است و هم عالَمش را تجلى گاه ((كل يوم هو فى شاءن )) قرار داد و هم آدم را بى قرار آفريد

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

تمثيل در تجدد امثال

تمثيل در تجدد امثال

چو باشى در كنار نهر آبى   كه از شيبى روانست با شتابى 
ببينى عكس تو ثابت در آن است   همى دانى محل آن روان است 
گمانت عكس ثابت ، آب سيال   به يكجا جمع گرديدند فى الحال  
ولى اين راءى حس ناصوابست   كه گويد عكس تو ثابت در آبست 
خرد از روى معيار دقيقى   بگويد اين بود حكم حقيقى 
كز آب و انعكاس نور ديده   شود عكس تو هر آنى پديده 
نمايد اين توالى مثالت   چو عكس ثابتى اندر خيالت
 

در چمن هفتم از دشت اول گشتى در حركت فرمود:
((انسان عكس خود را - يعنى مثال خود را - در آب صاف روان ، ثابت مى بيند؛ و مى داند كه دمبدم آب در جريان است و قرار ندارد. آن عكس ثابت از انعكاس نور بصر آن فآن ساخته مى شود، و از سرعت پديد آمدن صورتها - اءعنى عكسها و مثالهاى پى در پى - يك عكس ثابت پنداشته مى شود. آخر بند نوزدهم ((دفتر دل )) در اين مطلب است كه ...))
در دشت دوم فرمود: ((به مَثَل - چنان كه در شماره هفت گفته ايم - كسى در كنار نهر آب تندرو - عكس خود را در زمان ممتد، ثابت و قار در آب مى بيند و حال اين كه عكس از انعكاس نور بصر در آب است و آب قرار ندارد و دمبدم عكس جديدى مثل سابق احداث مى شود و پديد مى آيد.
و يا مانند نهر جارى در زمين نيك هموار كه از شدت آرامى و وحدت اتصالى آن كاءن ثابت و ساكن و واحد شخصى نمايد كه فرموده اند: ((وحدت اتصالى مساوق با وحدت شخصى است )).
و در جاى ديگر اين رساله عظيم الشاءن فرمايد:
((عمده در اين مساءله مهم و ديگر مسائل و معارف اصيل انسانى پى بردن به توحيد صمدى قرآنى است كه آدمى در تكامل علمى بدانجايى برسد كه بداند و بيابد كه ((وجود مساوق حق است )) و ((حق سبحانه صمد است ))، و توحيد صمدى بدان گونه است كه لسان حجة الله بدان ناطق است : يا من على فلا شى ء فوقه ، يا من دنى فلا شى ء دونه ...
اين حديث شريف از ثامن الحجج (عليه السلام ) است كه از غرر احاديث اس . با غور و غواصى در آن در يكدانه تشكيك خاصى كه حقيقت يكتاى ذات مراتب است به دست مى آيد؛ اين علق نفيس را مغتتم بدار.
با تدبر تام در اين تشكيك خاصى ، مطلبى بسيار بسيار مهم در فاعل حركت جوهرى - كه همان جاعل حركت و متحرك است - دانسته مى شود؛ و آن اين كه : فاعل حركت حقيقى است كه به لحاظ علوش ثابت است و شاءنش اين كه فلا شى ء فوقه ، و به لحاظ دنّوش فلا شى ء دونه و شاءنش اين كه ((كل يوم هو فى شاءن )). و به تمثيل دورادور: وجود صمدى دريايى است كه لجه آن ثابت و ساكن و اقتضاى ساحل آن اضطراب و تموج است . و اين خود اصلى است كه سر آمد ديگر اصول است ، فافهم . چنان كه با اين اصل اصيل توحيد قرآنى ، مشكل بسيارى از مسائل مهم فلسفى بى دغدغه حل مى شود)). انتهى .
يكى از نكات قابل تاءمل در حركت جوهرى و تجدد امثال آنست كه بايد توجه داشت هر موجودى در مسير حركت ((ثابت سيال )) است كه ثابت بودن آن را تجدد امثال تاءمين مى كند. و لذا سوفسطائيان كه شيخ اكبر در فصوص الحكم از آنان به گروه ((حِسبانيه )) نام مى برد پنداشتن كه سيال بودن عالم بر اساس اصل ثابتى استوار نيست و لذا حكم كردند كه عالم يك مجموعه متبدل است ، و چون قرار ندارد پس چيزى نيست ؛ و ديگران از ظاهر حرف آنان اين استنباط را نمودند كه آنان منكر هر گونه حقيقت و اصل ثابت علمى ، و حتى منكر حسيات و بديهيات بودند و حال آنكه در فصوص گويد كه آنها بر احديت عين جوهر معقول اطلاع نيافتند نه اينكه مطلقا منكر هرگونه حقيقت بودند. و مراد از جوهر معقول كه پذيراى همه صور عالم است و بدون آن صور موجود نمى گردد، چنانكه آن صور بدون او معقول نمى گردند، همان صادر اول در اصطلاح عرفاست كه رق منشور كلمات وجودى است كه همه به او قائم اند و او ثابت اين همه بى قرارها و بى ثبات ها است .
چه اينكه عارف عربى در رد حسبانيه در فصوص گويد: فما علموا اءن العالم كله مجموع اعراض فهو يتبدل فى كل زمان اذ العرض لا يبقى زمانين ، اين سوال بر شيخ است كه چگونه همه عالم را مجموع اعراض دانسته است و سپس حكم اعراض را بر آنها جارى كرده است كه پيوسته در تبدل اند و در دو زمان باقى نيستند؟. حضرت مولى در گشتى در حركت بعد از عنوان مطلب مذكور فرمايد: ((در بيان و جواب آن گويى : در مسائل علمى به اصطلاحات علم و فن هر طائفه اى بايد توجه داشت . عارفان را در اطلاقات جوهر و عرض معنايى وسيعتر از آنچه كه در كلام و فلسفه است مى باشد، چنان كه بسيارى از اصطلاحات علمى آنان از قبيل حركت و طبيعت و هيولى و صورت و كون و نسبت ، به همين مثابت است .
غرض اين كه مراد شيخ از جوهر همان جوهر معقول است كه صادر اول و رق منشور صور كلمات وجوديه همه عوالم است . و مراد از اعراض همين صور كلمات وجوديه از عقل اول تا هيولاى نخستين در اصطلاح فلسفه است . و اين صور را تعينات نيز گويند، يعنى همه تعينات مانند اعراض اند كه گفته اند: ((العرض لا يبقى زمانين )). و گاهى از عرض بدين معنى تعبير به موجود مى كنند و مى گويند: ((الموجود لا يبقى زمانين )).
و چون حكم حركت حبى و تجدد امثال در ما سوى الله جارى است ، شيخ فرموده است :
العالم كله مجموع اعراض فهو يتبدل فى كل زمان اذ العرض لا يبقى زمانين . و چنان كه اعراض عالم طبيعت پيوسته در تقتضى و تجدد است كه گفته اند: ((العرض لا يبقى زمانين ))، شيخ نيز به همان وزان تعبير آنان در همه صور لمات وجوديه بر رق منشور كه جوهر عقلى صادر نخستين است ، چنان فرموده است ؛ و نيز در حد آن جوهر و اين صور در آخر فص شعيبى گفته است : ان هذه الاعراض ‍ المذكورة فى حده عين هذا الجوهر و حقيقته القائم بنفسه ، و من حيث هو عرض لا يقوم بنفسه ...
(ص 288 شرح قيصرى - ط 1.)

منبع:شرح دفتر دل-شارح استادصمدی آملی

چرا عالم طبیعت را جهان میگویند؟

چرا عالم طبیعت را جهان میگویند؟

دمادم در جهيدن هست آرى   كه يك آنش نمى باشد قرارى 

در چمن اول از دشت اول گشتى در حركت آمده است :
لفظ ((جهان )) در زبان فارسى اسم فاعل از جهيدن است چون چمان از چميدن و دوان از دويدن . شيخ اجل سعدى گويد:

يكى پرسيد از آن گمگشته فرزند   كه اى روشن ضمير پير خردمند 
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى   چرا در چاه كنعانش نديدى 
بگفت احوال ما برق جهان است   دمى پيدا و ديگر دم نهان است 
گهى بر طارم اعلى نشينيم   گهى تا پشت پاى خود نبينيم
 

و به همين مناسبت عالم طبيعت را جهان گويند كه يكپارچه حركت و متحرك است و حركت و متحرك در اينجا يكى هستند - يعنى جهان يك حركت است -؛ چنان كه در توحيد مفضل آمده است كه دانايان يونان عالم را ((قوسموس )) مى گفتند - يعنى يكپارچه زينت و زيبايى - و اگر طبيعت نباشد حركت تحقق نمى يابد زيرا كه مفارقات برتر از آنند كه حركت بدانها نسبت داده شود. و آن كه در صحف عرفانيه گويند كه عالم مطلقا از حركت حبى بوجود آمده است به معنايى است كه بحث آن در پيش است .
و به تعبير رائج روز: مدار جهان آن فآن بر ((شدن ))؛ است كه هر دم صورتى و پديده اى از قوه به فعل مى رسد، نه اين كه مدار جهان بر ((بودن )) باشد، بدين معنى كه هر فعليت ثابت بدون شدن است .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح استاد صمدی آملی-باب هجدهم

گذرى به بوستان رساله عظيم الشاءن ((گشتى در حركت ))

گذرى به بوستان رساله عظيم الشان ((گشتى در حركت ))

ز بس تجديد امثالش حديد است   و هم فى لبس من خلق جديد است 

حديد يعنى تند و تيز، و مصراع دوم اشارت به آيه كريمه : اءفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد است .

بهر آنى جهانى تازه بينى   چو در يك حد و يك اندازه بينى 
ز چابك دستى نقاش ماهر   ترا يك چيز بنمايد بظاهر 
ز بس تجدد امثالش سريع است   ندانى هر دمت شكل بديع است
 

اى عزيز بيا با هم گذرى به بوستان رساله عظيم الشان ((گشتى در حركت )) مولايم بنماييم كه شايد حقايق آن شميم جان و دل گردد. پس برويم .
در ذيل دشت دهم آن تحت عنوان ((فائده )) آمده است :
((تجدد امثال كه آن را تبدل امثال نيز گويند مانند اكثر اصطلاحات صحف عارفان بالله از كتاب و سنت اءخذ شده است . مثلا هر يك از كلمات وجودى را به ((حق مخلوق به )) تعبير مى كنند كه اين اصطلاح را از كريمه ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق (الاحقاف /4) اتخاذ كرده اند؛ در اينجا نيز ((تجدد امثال )) از كريمه بلى قادرين على اءن نبدل امثالكم و ننشئكم فى ما لا تعلمون (واقعه /62) اخذ شده است . و بسيار در اين معنى بدين آيه كريمه تمسك مى جويند: بل هم فى لبس من خلق جديد (ق /16) و همچنين به كريمه : ((كل يوم هو فى شاءن )) (الرحمن /29)، و به كريمه : ان يشاء يذهبكم و ياءت بخلق جديد (فاطر /17)، و به كريمه : و ترى الجبال يحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب (نحل /89). و همانگونه كه در اثناى اين شماره گفته ايم حقايق صحف عرفانى و حكمى ، تفسير انفسى قرآن و سنت اند.
عارفان را در تجدد امثال اشعار بسيار لطيف است ، از آن جمله مجدود بن سنايى غزنوى فرمايد:

عارفان هر دمى دو عيد كنند   عنكبوتان مگس قديد كنند 

عارف شبسترى در گلشن راز فرمايد:

جهان را نيست مرگ اختيارى   كه آن را از همه عالم تو دارى 
ولى هر لحظه مى گردد مبدل   در آخر هم شود مانند اول 
هميشه خلق در خلق جديد است   وگر چه مدت عمرش مديد است 
هميشه فيض فضل حق تعالى   بود از شاءن خود اندر تجلى 
از آن جانب بود ايجاد و تكميل   وزين جانب بود هر لحظه تبديل 
جهان كل است و در هر طرفة العين   عدم گردد و لا يبقى زمانين 
دگرباره شود پيدا جهانى   به هر لحظه زمين و آسمانى
 

عارف رومى در دفتر اول مثنوى فرمايد:

هر نفس نو مى شود دنيا و ما   بى خبر از نو شدن اندر بقا 
هر زمان نو صورتى و نو جمال   تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال 
عمر همچون جوى نو نو مى رسد   مستمرى مى نمايد در جسد 
آن ز تيزى مستمر شكل آمدست   چون شرر كش تيز جنبانى بدست 
شاخ آتش را بجنبانى بساز   در نظر آتش نمايد بس دراز 
اين درازى مدت از تيزى صنع   مى نمايد سرعت انگيزى صنع 
صورت از بى صورتى آمد برون   باز شد كانا اليه راجعون 
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتى است   مصطفى فرمود دنيا ساعتى است
 

متاءله سبزوارى در شرح اسرار مثنوى در بيان اشعار مذكور مولوى فرمايد:
((هر نفس نو مى شود دنيا...)) متكلمين مى گويند: ((العرض لا يبقى زمانين ))، اعراض عالم در تغير و تبديل است ، و حكما مى گويند العالم متغير. و بعض حكما در جواهر عالم يعنى اجسام و قوى و طبايع ، تجدد و تبديل قائل اند، و عالم طبيعى را بالتمام حادث مى دانند چه جواهر مذكوره و چه اعراض را. و از كلمات عرفاء است كه : ((لا تكرار فى التجلى )). و شيخ شبسترى مى گويد:

بهر جزوى ز كل كان نيست گردد   كل اندر دم ز امكان نيست گردد 
جهان كل است و در هر طرفة العين   عدم گردد و لا يبقى زمانين

پس هر لحظه عالمى تسليم مى شود و عالم ديگر حادث مى شود. و در كلام مجيد به اينكه اشارت است كه اءفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد و نيز ((كل يوم هو فى شاءن )) و نيز ان يشاء يذهبكم و ياءت بخلق جديد. يعنى خواست و برد چه صفات حق و جويى است و مشيش فعلى است و قوه و امكان پيرامون جلالش نيست ، بلى حق و صفات حق قديم است . پس انارش افول ندارد و قديم الاحسان است و باسط اليدين بالعطية است دائما، و قديم التكلم است . و بالجمله آنچه از ناحيه حق است قديم و دائم و ثابت است ((كل شى ء هالك الا وجهه ))، و عالم حادث است ((و لا قديم سوى الله )).
((عمر همچون جوى نو نو مى رسد...)) يعنى عمر عالم و عالميان بوجودات جديده و تجليات متفنّنه صفات اوست و آنا فآنا نو مى شود، مثل آب روان در جويى كه بلندى و پستى داشته باشد ساكن مى نمايد، پس عالم متجدد الامثال است .
((چون شرر...)) يعنى شعله جوّاله كه به سرعت حركت دهى دايره مى نمايد، و قطره باران در نزول خط مى نمايد. ((از تيزى صنع )) مقتضاى اسم سريع است .))
(شرح اسرار مثنوى - ط رحلى - ص 46.)
آن كه متاءله سبزوارى فرموده است : ((و بعضى حكماء در جواهر...)) ناظر به صدر المتاءلهين صاحب اسفار است كه به نحو اكمل تاءسيس برهان بر اثبات حركت جوهرى فرموده است و تشييد و تحكيم اين مطلب بسيار مهم را نموده است ؛ هر چند حكيمانى پيش از آن جناب قائل به حركت و تحولات در طبايع جوهرى بوده اند چنان كه گفته آيد)).
از غزل : ((تازه بتازه نو بنو)) مولايم بشنو:

جلوه كند نگار من ، تازه بتازه نو بنو   دل برد از ديار من ، تازه بتازه نو بنو 
چهره بى مثال او، وهله به وهله روبرو   برده ز من قرار من ، تازه بتازه نو بنو 
زلف گره گشاى او، حلقه به حلقه مو بمو   موجب تار و مار من ، تازه بتازه نو بنو 
عشوه جان شكار او، خانه بخانه كو بكو   در صدد شكار من ، تازه بتازه نو بنو 
دشت و چمن چمد چو من ، لحظه بلحظه دمبدم   ز صنع كردگار من ، تازه بتازه نو بنو 
لشكر بى شمار او، دسته بدسته صف بصف   مى گذرد كنار من ، تازه بتازه نو بنو 
شكر و ثناى او بود، كوچه بكوچه در بدر   شيوه من شعار من ، تازه بتازه نو بنو 
محضر اوستاد من ، رشته برشته فن بفن   عزت و افتخار من ، تازه بتازه نو بنو 
دشمن بيخرد برد، گونه بگونه پى به پى   سنگدلى بكار من ، تازه بتازه نو بنو 
حُسن حَسن فروزد از، سينه بسينه دل بدل   ز نور هشت و چار من ، تازه بتازه نو بنو
 

مدار جهان آن فان بر ((شدن )) است كه هر دم صورتى و پديده اى از قوه به فعل مى رسد، نه اينكه مدار جهان بر ((بودن )) باشد بدين معنى كه هر فعليت ثابت بدون شدن باشد. در چمن هشتم از دشت اول گشتى در حركت مى خوانى : ((قيصرى در شرح آخر فص شعيبى فصوص الحكم در پيدايش شعله آتش و عدم تكرار تجلى و تجدد امثال فرمايد: و يظهر هذا المعنى فى النار المشتعلة من الدهن و الفتيلة فانه فى كل آن يدخل منهما شى ء فى تلك النارية و تتصف بالصفة النورية ثم تذهب تلك الصورة بصيرورتها هواء؛ هكذا شاءن العالم باءسره فانه يستمد دائما من الخزائن الالهية فيفيض منها و يرجع اليها (289 ط 1 چاپ سنگى .)
يعنى اين معنى را - كه در هر آنى فناء و بقاء حاصل مى گردد، و حق تعالى دميدم اذهاب خلقى مى نمايد و اعطاى خلقى جديد مى كند، و خلق جديد از جنس خلق فانى است كه پى در پى فناء و بقاء است و لاجرم تجلى متكرر نباشد و تجدد امثال متوالى حاصل مى شود - به نحو تمثيل در شعله آتش از روغن و فتيله چراغ ، ظاهر مى شود كه در هر آن از روغن و فتيله آتش پديد مى آيد و به صفت نوريت متصف مى شود، سپس اين صورت آتش و نور هوا مى گردد، و پشت سر هم اينچنين است كه نور چراغ بر يك نسق مشتعل نمايد و گمان رود كه از آغاز تا انجام يك شعله بعينه است ؛ شاءن عالم يكپارچه اينچنين است كه همواره از خزائن الهى استمداد مى كند و پى در پى بر او صورتش فائض مى شود و به خزائن الهى بازگشت مى كند و هر لحظه او را صورتى ديگر متجدد مى شود.))
در ذيل دشت دوم گويد: ((دانسته شده است كه متن طبعيت و سرشت و تار و پود آن در جنبش و دگرگونى است كه يك آن آرام ندارد؛ و در عين حركت طبيعت ، وحدت و ثبات صورت و جمال و زيبايى هر موجود طبيعى از آغاز تا انجام محفوظ است ، لاجرم اين امر بدين معنى است كه دمبدم بدون وقفه و سكون ، صورتى مثال صورت نخستين بدو فائض مى شود آنچنانكه گويى كه نمرد و زنده تر شد و از اين تشابه صور و تعاقب افراد متماثل تعبير به تجدد امثال مى كنند.
شيخ اكبر عارف طائى و تلاميذ و پيروان او را در حركت حبى و تجدد امثال ، تعبيرات لطيف و شريف گوناگون است . حركت حبى و تجدد امثال را در مطلق ما سوى الله اعم از مفارق و مقارن قائلند، بخلاف حركت جوهرى كه اختصاص به علم طبيعت دارد.
شيخ اكبر در آخر فص شعيبى گويد: و من اءعجب الامر اءنه (يعنى اءن الانسان ) فى الترقى دائما و لا يشعر بذلك للطافة الحجبا ورقته و تشابه الصور مثل قوله : ((و اءتوابه متشابها.
(ص 285 شرح قيصرى - ط 1 چاپ سنگى )
شيخ اكبر فص شعيبى را از قلب و اطوار آن آغاز كرد و به تجدد اءمثال پايان داد كه آغاز و انجام آن يكى است . در عبارت فوق گويد:
((از شگفت ترين امر اين كه انسان دائما در ترقى است و به سبب لطافت و رقت حجاب و تشابه صور - كه ايجاد امثال متوالى و تجدد امثال است - بدان آگاه نيست ؛ مانند تشابه صور ارزاق كه حق سبحانه فرموده است : كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و اءتوا به متشابها (بقره /25) لطافت و رقت حجاب به اين معنى است كه صانع واهب الصور - جلت عظمته و علا صنعه - از بسكه نقاش و مصور جيره دست است به اسم شريف مصور و به حكم يساءله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شاءن آنچنان پى در پى لحظه فلحظه آن فآن تازه بتازه نو بنو ايجاد امثال مى كند و بدان وحدت صنع و هويت و جمال و زيبايى شى ء را حفظ مى نمايد كه از اين وحدت اتصالى اشخاص محجوب پندارند همان يك صورت شخصى پيشينه و ديرينه آن شى ء است ، قوله تعالى شاءنه : بل هم فى لبس من خلق جديد.
مطالبى ديگر است كه در ذيل ابيات تمثيل در تجدد امثال گفته آيد.

جهان از اين جهت نامش جهانست   كه اندر قبض و بسط بى امان است 

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح استاد صمدی آملی-باب هجدهم

تجلی های ذاتی با سالک چه میکند؟

تجلی های ذاتی با سالک چه میکند؟

چو زلفش را چنين غنج و دلال است   ندانم چهره او در چه حال است 
ز زلف او دل اندر پيچ و تاب است   كه آرامش بسى امر عُجاب است 
دگرگونم دگرگونم دگرگون   جگر خونم جگر خونم جگر خون  
چون پيش آيد تجليات ذاتى   كجا دل را بود صبر و ثباتى
 

ياد آورى همان تجليات ذاتى است كه در بيت 20 به بعد فرمود كه تجليات اسمائى و صفاتى خفيف است ولى تجليات ذاتى سينه را مجروح و پاره پاره مى كند كه الان هم فرموده اند در هنگام تجليات ذاتى جگر خون و دگرگون هستم .
در غزل ((پيچ و تاب )) ديوان ص 28 آمده :

باز دلم آمده در پيچ و تاب   انقلب ينقلب انقلاب 
همچو گياه لب آب روان   اضطرب يضطرب اضطراب 
آتش عشق است كه در اصل و فرع   التهب يلتهب التهاب 
نور خدايست كه در شرق و غرب   انشعب ينشعب انشعاب 
آب حياتست كه در جزء و كل   انسحب ينسحب انسحاب 
شكر كه دل موهبت عشق را   اتهب يتهب اتهاب 
از سر شوق است ؟ اشك بصر   انحلب ينحلب انحلاب 
صنع نگارم بنگر بى حجاب   احتجب يحتجب احتجاب
 

بحث تجليات ذاتى و اسمائى در همين باب گفته آمد. فراجع .

منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

آیات او حجاب اوست

آیات او حجاب اوست

شنيدى زلف او پوشيد رويش   حجاب اوست آيات نكويش 

اشارت است به رباعى از خواجه ابو سعيد ابوالخير كه گويد:

دى شانه زد آن ماه خم گيسو را   بر چهره نهاد زلف عنبر بو را 
پوشيد بدين حيله رخ نيكو را   تا هر كه نه محرم نشناسد او را
 

مراد از ((زلف )) كنايه از مرتبه امكانيه از محسوسات و معقولات است . و مراد از ((روى )) و ((چهره )) همان مقام ذات است كه آن را به تجلى كثرات پوشيده است و با اين حيله پوشيدن كثرات بر رخ خود، كارى كرد كه نامحرمان به حريم ذات او راه نيابند، لذا همه كثرات محرم ذاتند و آن محرمان مانع ورود نامحرمان دل به قرقگاه رخ او شوند.
بطور اجمال حجاب ، ظلمانى و نورانى است حجابهاى ظلمانى از عالم جسمانيت است ، و نورانى از ماوراى طبيعت كه مجرداتند. ان لله سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفها لاحترقت سبحات وجهه ما انتهى اليه بصره . و ذات احديت در آن حجب كه آنها را مظاهر و اسماء نيز گويند، مختص است . چون اختفاء معنى در صورت بلكه ادق و الطف از اين تمثيل و از اين روى اسماء از جمله حجب ذات شمرده شده اند.
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاءحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون (بقره /164.)
آنچه كه در آسمانها و زمين است آيات نكوى اويند كه زلف او شدند و براى اهل دل محرمند ولى براى غير نامحرم و مانع تجلى ذاتند.

ما سميعيم و بصيريم و هشيم   با شما نامحرمان ما خامشيم 

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

صورت آفرین چگونه است؟

صورت آفرین چگونه است؟

 بزيبايى كه صورت اين چنين است   چه باشد آنكه صورت آفرين است 

به منزله بيان بيت قبل است كه گفته ايم آيينه دل سالك گلشن است آنهم گلشنى است كه صد هزاران از اين گلشن ها، همانند سايه اى است در برابر گلشن دوست لذا در اين بيت گوييم كه اگر زيبايى صورت تو اين است پس زيبايى صورت آفرينت چون باشد. ((الهى بهشت اگر شيرين است بهشت آفرين شيرين تر است )).

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

رویت جمال کبریایی خداوند متعال

رویت جمال کبریایی خداوند متعال

در اينجا امر مريى گشت مبهم   به مرآتين حق و عبد فافهم 

مراد از امر مرئى ، حق تعالى است و در اين امر مرئى عبد هم خودش رامى بيند، و هم حق را در اين مرآت مى بيند كه هر دو ديدن حق است . همين يك اسم كه امر مرئى است هم عبد است و هم حق ؛ منتهى بايد به اين مبهم درست دقت نمود كه تا به سر آن دست يافت ، كه يك حقيقت مبهم است تا بعد بدين حقيقت چگونه مشاهده كند و دو مرآت را از همين يك امر مرئى چگونه تميز دهد.
لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك .

بده آيينه دل را جلايى   كه تا بينى جمال كبريايى 

فهم دو مرآت حق و عبد از آن امر مرئى نياز به تلطيف سر و فراغت بال دارد، و لازمه آن اين است كه دل عبد جلائى يابد تا به شهود جمال او نائل آيد. چون مطلب مذكور در ابيات قبلى در مرآتيت حق و عبد سنگين بود لذا در اين بيت و ابيات بعدى به حالت نصيحت و پند انتقال حاصل شد. بنابرين مى فرمايند كه به جلاى نفس و دل مى شود به مشاهد جمال راه يافت . چون اين حقايق به دانايى مفهومى حاصل نمى شود كه
به هوس راست نيايد به تمنّى نشود   كاندرين راه بسى خون جگر بايد خورد 
اين امر مهم به چشيدن و يافتن و شهود حاصل مى شود كه به حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نگردد، زيرا انسان واقعى حقيقى در عرف عرفان آن كسى است كه به فعليت رسيده است و متصف به صفات ربوبى و محاسن اخلاقى و محامد آداب است وگرنه همان حيوان ناطق يعنى جانور گويا است . (رساله انسان در عرف عارفان .)
در ابتداى فصل دوم رساله انسان در عرف عرفان مولاى مكرمم روحى فداه آمده است كه : ((مراد از عرفان در موضوع رساله عرفان به توحيد صمدى است بدين نظر كه توحيد صمدى كمال سير علمى و غايت قصواى عارف بالله است ، و بدين توحيد، شجره طيبه طوبى گردد بگونه اى كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى اءكلها كل حين باذن ربها. و به عبارت ديگر وجود مساوق با حق است ، و توحيد صمدى ظهور و شهود سلطان وحدت حق تعالى شاءنه در سير انفسى سالك الى الله است كه به علم اليقين بلكه فوق آن به عين اليقين ، بلكه بالاتر به حق اليقين ، بلكه فراتر به برد اليقين دريابد كه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .

منبع: جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی

معرفت به تقليد كفايت نمى‏كند

معرفت به تقليد كفايت نمى‏كند

البته ظن و گمان در اعتقاد بخدا و رسول كافى نيست و معرفت به تقليد كفايت نمى‏كند، آن محدثى كه از اصطلاح فلاسفه متنفر است و براى پرهيز از نام دور و تسلسل و امثال آن گويد دليل آوردن براى توحيد لازم نيست و ظن و تقليد كفايت مى‏كند تا مردم را از فلسفه بگريزاند و از براهين و استدلال منطقى باز دارد گرچه بلفظ مى‏گويد ظن كافى است اما اگر خويشتن را بيازمايد و فرض كند يهودى نزد او آمد و گفت من گمان دارم پيغمبر شما راست مى‏گويد پس مرا مسلمان شناس و نوشته بمن ده كه مسلمانم تا مردم با من معامله اسلامى كند، هرگز اين محدث تصديق او نخواهد كرد. بلكه اگر كسى بگويد من يقين بمعراج جسمانى و معاد جسمانى ندارم اما گمان دارم درست باشد همان محدث او را طرد خواهد كرد و كافر خواهد خواند با آنكه اصل توحيد خدا و رسالت رسول كه معاد جسمانى فرع آنست ظنى بوده است چگونه صدق رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نعوذ بالله ظنى باشد و گفتار او يقينى.

و من فرصت را اينجا غنيمت مى‏شمرم و طلاب علوم دينى را كه مانند خود من بكمال علم نرسيده بر حذر ميدارم كه هرگز سوء ظن ببزرگان علماى دين نبرند كه كمترين كيفر اين عمل محروميت از فيض علوم آنها هست. زهى شقاوت كه كسى‏ ببزرگان علماى دين بدبين باشد و سخنان آنان را به بى‏اعتنايى نگرد. اگر يكى از علما را بينى كه بر كلام ديگرى انگشتى نهد و خرده گيرد براى آنست كه حقيقت را بيش از همه چيز دوست دارد. و اگر كسى سهوى يا خطائى كرده است كه بايد بر كلامش نكته گرفت براى آنست كه معصوم نبود و در مطلبى چنانكه بايد دقت نكرد و زود بگذشت و آن سهو در كلامش ماند كه اگر باز بار ديگر نظر مى‏كرد اصلاح مى‏فرمود، آن كه گفت ايمان بظن صحيح است همچنين شتاب‏زده بود و سوء ظن بعلماء او را بدان واداشت و اگر چند بار روش خود را ميآزمود اصلاح مى‏كرد (مرحوم استاد علامه شعرانى، آخر شرح تجريد ص 595 ط 1، و در اين كتاب از آنجناب نكات عديده‏اى نقل كرده‏ايم).

منبع : هزار و یک نکته علامه حسن زاده آملی ؛ نکته ی 740